ياسمين زهراياسمين زهرا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره
نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

❤❤ياس من زهرا❤❤

تتلد عاماجون

اینم چند تا عکس از شب تولد عمو علیرضا یا به قول یاسمین زهرا عاماجون! برای دیدن بقیه عکسها یه سر به وبلاگ پسرخاله کوشولوم بزنید. قبل رفتن به خونه خاله سارا تتییییییییی چرا فقط خونه خودمون بهم ریخته باشه ........ -عمو علیرضا تولدتون مبارک . -این عکسها مربوط به 18 ماهگیمه پس توی موضوعات 18 ماهگی قرارش میدیم. -این پست توسط مامان یاسمین زهرا نوشته شده! ...
29 آذر 1391

فقط عکس

اول از همه بگم هر جا ریخت و پاش دیدید مقصر من نیستم یه دختر خوشگلی توی خونه داریم که با نظم و ترتیب مخالفه!هرچی جمع میکنم در سه سوت همش به اضافه مقادیر دیگری خرت و پرت پهن میکنه!!!بابا احسان که میگه بیخیال شو اصلا خونه رو مرتب نکن،منم دارم رو این قضیه فکر میکنم ! خوشگلمممممم؟ موش شدم برا خاله جونم . بقیه عکسها در ادامه مطلب... بهش میگم بخند ،بچم چه ضایع خندیده کاملا تابلوووو . عاشق دیدن آلبوم.ببینید چطوری هر صفحش رو ورق میزنه عکسهاشو میبوسه . به پشت صحنه توجه نکنید لطفا!!!! این تیوی رو بابا احسان برا رضا (کارگرشون)میخواد ببره شده وسیله بازی یاسمین! ه...
20 آذر 1391

یاسمین و باباجوناش

یه دختر دارم شاه نداره               از خوشگلی و باهوشی تا نداره عاشق جفت بابا جوناتی یعنی همه یه طرففففففففففففف بابا جونا یه طرف! باباجون بابا احسان رو که بنده خدا جدا از همه میشونی و کسی نباید نزدیک باباجون باشه یا اینکه بابا جون رو میبری تو اتاق و مدتها باهاشون بازی میکنی و جز من و بابا احسان بقیه حق ندارن بیان تو اتاق . چند شب پیش بابا جون بابایی مثل هر شب تورو آوردن توی آسانسور ،البته با اصرار تو ایشون توی خونه هم اومدن و تو نمیدونستی چه جوری خوشحالیت رو نشون بدی و هول شده بودی،کتابهات رو آورده بودی و تند تند برا بابا جون توضیح میدادی به خصوص گیر د...
19 آذر 1391

واکسن(قسمت دوم)

سلام تا اینجا گفتم که تو از خواب بیدار شدی و دیگه نتونستی راه بری ... بله با ناله صدام زدی مامانجوووووووون دستاتو دراز کردی تا بغلت کنم موقع بغل کردن با کوچکترین تکونی دردت میگرفت.اصلا از بغلم جم نمیخوردی، نمیذاشتی یه لحظه بذارمت پایین و گریه میکردی. موقع عوض کردن پوشک دیدم که خیلی اطراف واکسنت قرمز شده حتی زانوهات و یه لکه قرمز کنار انگشتهای پات هم بود! فهمیدم خیلی درد داری ،آخه یاسمین من تا خیلی دردش نیاد گریه نمیکنه. یاسمین بیحال البته فردای روزی که واکسن زدی... اصلا حال و حوصله نداشتی تصمیم گرفتیم ببیریمت بیرون از خونه آخه بابا احسان هم بیرون کار داشت تا روحیت خوب شه اما تا فهمیدی داریم میریم بیر...
17 آذر 1391

واکسنننننننننن(قسمت اول)

بالاخره با تاخیر دیروز موفق شدیم واکسنتو بزنیم. صبح که از خواب بیدار شدم خیلی استرس داشتم دستام یخ کرده بود و تپش قلب داشتم .به یاد واکسنت که میافتادم توی چشمام اشک جمع میشد،از اینکه اینقدر حساسم و نمیتونم درد داشتنت رو ببینم خودم رو سرزنش میکردم اما نمیتونستم قوی باشم.تا اینکه یه صدای خوشگل و کوچولو از  توی اتاق صدام زد مامانجون مامانجون منم گفتم جون مامان و اومدم و به هر ترفندی بود نذاشتم دوباره بخوابی و از رختخواب جدات کردم! انگار بهت الهام شده بود یه خبراییه یا اینکه قیافه زار و پریشون من رو دیده بودی و مدام نق میزدی.بعد از دادن صبحونه بهت استامینوفن دادم که متاسفانه همه رو بالا آوردی زودی زنگ زدم به بابا احسان که یه نوع دیگه بر...
15 آذر 1391

نه!

فدای تو بشم آخه این همه نه برای چی؟؟؟؟  صبح از خواب بیدار شده تا دیده روفرشی بابا احسان رو پوشیدم با اعتراض میگه نه نه نه بابا! میخوام لباسای شسته شده رو تا کنم با فریاد اومده میگه نه نه نه  بابا(لباسای بابا احسان رو تا نکنم)! بابا میشینه روی مبل یاسمین داد میزنه نه نه نه بیا اینجا(باید هر جا میگه بشینیم)! با هم حرف میزنیم جیغ و داد که نه نه نه (کسی با مامانم حرف نزنه)! و..... حرف یاسمین یکیه: نه نه نه این پست توسط مامان یاسمین زهرا نوشته شده! ...
12 آذر 1391

بازگشت دوباره

بعد از چند روز بالاخره وقت کردم بیام نت و برات از خوشمزگیها و شیطونیهات بگم. اول از همه بگم دو سه روز یه کمی بیش از اندازه اذیت کردی و منو خیلی ناراحت کردی ولی ازاونجایی که بسیار بسیار شیرین عسلی هر دفعه تا دیدی من ناراحتم بغلم کردی و یا کلی برام عشوه ریختی تا فراموش کنم . شدی طوووووووووووووووووووطی هر چیزی رو که بگم تکرار میکنی ولی بر خلاف بچگیت که خیلی راحت حرف خ رو تلفظ میکردی الان برات خیلی سخته و نمیتونی درست بگی .پس فعلا گفتن کلمه خاله بمونه برا بعد.پس تمرین میکنیم که به هدی بگی هدی جون،نیاز به تمرین نیست یاسمین خانوم یاد گرفته میگه دداجون.... دارم باهاش تمرین میکنم به اسم همه یه جون اضافه کنه! یادتونه گفتم به مامانب...
11 آذر 1391

555 روزگی و دندون 15

پریروز خاله هدی گفت که امروز ٥٥٥ روزگیه یاسمینه برو براش مطلب بنویس که متاسفانه نتم قطع بود.همزمان با ٥٥٥ روزگی دندون ١٥ هم جوونه زد و ١٦ هم در راهه! ٥٥٥ روزگیت و جوونه زدن پانزدهمین دندونت مبارک دخترم قدر خالت رو بدون حساب تک تک روزهای عمرتو داره ! ...
6 آذر 1391

عکسهای محرم 1391

  من که نتونستم دوتا عکس درست و حسابی از جفت اینا با هم بگیرم فکر کنم سارا موفق شد یه دونه بگیره،اونو بعدا میذارم! -این پست توسط مامان یاسمین زهرا نوشته شده!   ...
6 آذر 1391