قسمت اول سفر
امسال امام رضا طلبید دوبار زایر حرم باصفاشون باشیم و چقدر خوب بود.
خونواده سه نفری ما با مامان و بابای خوبم ،خاله هدی ،خاله سارا ،عموعلیرضا و محمدم...
چون تازه از سفر اومده بودیم خیلی حس و حال سفر نداشتم اولش و فقط به عشق امام رضا و خانوادم میرفتم،ولی کم کم روی دور افتادم و کیف کردم.
سفر دسته جمعی رفتن یه حال خوبی داره ،یادمه یکماه قبل از سفر که حرف از مسافرت و خرج و این چیزا شد گفتیم که بابا احسان بشه مادرخرج و یه سری برنامه ریزی کردیم،یاسمین خانم که حس اظهارنظرش گل کرده بود و خیلی هم سر در نمیاورد از صحبتهای ما فهمید که به بابا احسان باید خرج سفر رو بده و معنی مادرخرج رو اینجوری درک کرده بود پاشد با عصبانیت گفت:خاله هدی اگر دفعه دیگه بگید بابای من پول بده و خرج کنه عصبانی میشم!!!!
بیستم مرداد صبح به سمت طبس حرکت کردیم.
اول صبح روز بیستم مرداد 94ساعت 7:30 توی باغ دینکون مهمون مامانبزرگ و بابابزرگ محمد بودیم به صرف املت خوشمزه و نون سنگک تازه ،دستشون درد نکنه واقعا عالی بود.
نهار رو یزد خوردیم و شب رو رسیدیم امامزاده حسین طبس و باز مثل دفعه قبل سوویت گرفتیم این دفعه دو تا که زنونه و مردونش رو جدا کردیم،،شب یاسمین رفت توی تختش تا بخوابه من و یاسمین و خاله هدی توی یک اتاق بودیم و محمد و مامانجون و خاله سارا توی یه اتاق دیگه،آقا محمد قصد خواب نداشت و اومد توی اتاق ما اونقدر چراغ رو خاموش و روشن کرد و حرف زد که خواب یاسمین هم پرید !
محمد هم که حسابی خسته بود افتاد روی گریه ....اونم چه گریه ای ،منم محمد رو بغل کردم و تکونش دادم و براش کلی قصه گفتم،گریش کم کم بند اومد و چشماش سنگین شده بود،حالایاسمین مدام میومد و حرف میزد،بالاخره با شعر خوندن وروی پا تکون دادن محمد رو تونستم بخوابونم حالا نوبت یاسمین بود گفت :منم روی پات تکون بده مثل محمدهرکاری کردم نخوابید ،هر چی شعر و دعا خوندم هم افاقه نکرد بالاخره بهم گفت :مامان توبرو توی تختت بخواب من خودم میخوابم،یه ربع گذشت خوابم نمیبرد گفتم برم سرک بکشم ببینم یاسمین خوابه یا نه؟تا رفتم بالای سرش چشماشو باز کرد گفت:چرا داری منو نگاه میکنی؟بالاخره نفهمیدم کی خوابید،صبح موقع نماز از صدای خنده خاله هدی بیدار شدم ...دیدم یاسمین از در داره میره بیرون بغلش کردم و روی تخت خوابوندمش گفتم بگیر بخواب ،گفتم به خاله هدی چرا میخندی؟یاسمین عادت به پتو نداره و خیلی کم پیش میاد پتو روش بندازه خاله میگفت هی رفتم پتو انداختم روی یاسمین هی پتو رو زد کنار بار آخر رفتم پتو بندازم روش با لگد پتو رو پرت کرد چشماشو باز کرد و بهم چشم غره رفت!!!
صبح بعد از صبحانه به سمت مشهد حرکت کردیم....
_این پست در تاریخ 23 شهریور 94 ساعت 15:40 توسط مامان یاسمین زهرا نوشته شده!