به یاد 21/08/1388 : سالروز ازدواج مامانی و بابایی
دوسال پیش ٢١ آبانماه٨٨، پنجشنبه بود. مامانی و بابایی نازم بعد از کلی دلواپسی قرار بود اونشب واقعا به هم برسن. دل تو دل هیچکس نبود. حتی منم اون بالا نشسته بودم و دعا می خوندم تا این دو کبوتر عاشق، به هم برسن.دلواپسی برای این بود که مبادا،برای کسی دوباره مشکلی بیاد(فوت). مامان جونا و باباجونا، خاله ها و عمه هام همگی درگیر بودن تا بهترین شرایط رو برای عروس و داماد مهیا کنن و البته خود ماماني و بابايي از همه بيشتر تلاش كردن. خدا رو شکر همه چی عالی پیش رفت. مامان جونا و باباجونا خیلی زحمت کشیدن. خیلی خیلی زیاد. وجودشونو یکی کرده بودن و می خواستن همه چی عالی باشه که خداروشكرشد.
ساعت حدود ٧ بعدازظهر پنجشنبه 21 آبان 1388، عروس خانم خوشگل ما به همراه آقا داماد خوش تيپ قصه وارد سالن جشن شدند.
و عشق و شادي! و من... از اون بالا روي سرشون گل مي ريختم و براي خوشبختي شون دعا مي خوندم. خدا رو شكر مي كردم كه قراره روزي من بوسيله اين دو نازدانه زميني بشم. خداروشكر مي كردم و مدام سوره يس و مريم مي خوندم
دوست داشتم روزي بياد كه بتونم خودم بهشون تبريك بگم و از بابت اين وصلت فرخنده هزار تا ماچشون كنم. اما هنوز زوده، چون مامان و بابا رو هنوز به صورت ماماما و بوبو مي گم و كلمات ديگه رو هم ياد نگرفتم. درضمن به جاي ماچ كردن فقط ليس مي زنم.
بهرحال از خاله هدي خواستم بياد و از قول من به ماماني و بابايي تبريك بگه و ازشون تشكر كنه كه اجازه دادن در دومين سالروز ازدواجشون مهمون خونه پراز صفا و صميميتشون باشم.
مامان ندا و بابا احسان، سالروز ازدواجتون مبارک!
یاسمین زهرای کوچولوی شما