333 روزگي- دخمل قهر قهرو
امروز شنبه 26 فروردين 1391 ساعت 4 بعدازظهر در يك هواي كاملاً زيبا و بهاري
ياسمين زهراي ناز ما
روزه
ميشه. خدايا شكرت به خاطر اين همه شادي و زيبايي كه به ما عطا كردي.
راستي فقط 32 روز مونده تا اولين سالروز تولدت خوشگله
حالا بياين از كارايي كه اين چندروزه انجام ميده براتون بگم:
دخمل قهر قهرو
يه چند روزيه كه ني ني خانم وقتي چيزي بر وفق مرادش نباشه، قهر ميكنه.اولين روز كه متوجه شدم سه شنبه 22 فروردين روز تولد بابايي بود كه از خودم به خاطر گرفتن كنترل تلويزيون قهر كرد ولي جدي نگرفتم تا اينكه فرداش چهارشنبه ديدم نه بچه قهر قهرو شده!!!!!! اولش كه روي شكم روي زمين دراز كشيده بود و داشت با عروسكاش بازي ميكرد و همراش ماماني داشتن ذوقش ميكردن كه صداي اين ذوق كردنه زياد بلند شد و ني ني ترسيد بعدش از ماماني قهر كرد و سرشو گذاشت زمين و اصلا تكون نخورد. يه چند دقيقه بعدش كه ماماني و مامان ندا داشتن حرف مي زدن رفت طرف مامانش و هي ماما ماما كرد ولي مامانش چون حواسش به ماماني بود اصلاً متوجه ني ني نشد، من داشتم نگاش ميكردم كه يهو در كمال تعجب ديدم اخم كرد و سرش رو گذاشت روي زمين و اصلاً حركت نكرد. دوسه بار صداش كرديم ياسمين ياسمين! هيچ عكس العملي نشون نداد. به ماماني و مامان ندا گفتم صدا ندين تا ازش عكس بگيرم. تا صداي روشن شدن دوربين اومد سرشو بلند كرد و به من خنديد و گفت ممد(Mammad)...
لطفاً ورق بزنيد...
نشد از قهر كردنش عكس بگيرم و نشست با دوربينم عكساي محمدي رو نگاه كرد و با اجازه تون يكي از عكسارو هم پاك كرد. آخه ياد گرفته با دكمه هاي دوربين عكسارو اينور و اونور كنه و هي ذوق ميكنه. خيلي جالبه اوايل روي صفحه دوربينم انگشت ميكشيد و فكر ميكرد مثل موبايل مامانشه كه عكسا با انگشت جابجا ميشن ولي الان ياد گرفته كه روي موبايل مامان و خاله سارا و بابا بايد انگشت بكشه و با دوربين من بايد با دكمه كار كنه. نازيييييييييييييييييييييي خوشگلم.
ديشب جمعه 25 فروردين، ٣ تا كار جديد انجام داد:
1- عشق نارنج: موقع شام، جاتون خالي، چغورپغور داشتيم يا به قول شيرازيا تو تواِي. عمو عليرضا يه چندتايي نارنج از درخت چيدن (نارنجهاي پارساله سر درخت- الانم دوباره بهار كرده) تا با غذا بخوريم. مامان ندا، يه ذره از نارنج رو زد سر زبون ياسمين. دخمله، كلي خوشش اومد و يه كپه نارنج تو اين دستش و يه كپه ديگه توي اون دستش گرفته بود و ليس ميزد...مامانش هركاري كرد نتونست ازش بگيره و تا آخر شام با اون دوتا كپه نارنجه حال ميكرد... روز سيزده هم كه با مامان و باباش رفته بودن فالوده بخورن، خود فالوده رو نمي خورده و ميگفته بهش آبليموشو بدن... ( حقا كه دختر شيرازي هستي- عشق ترشي و آبليمو و نارنج و آبغوره.... چه كاهو ترشي هايي كه باهات نخوريم خوشگلممممممممم- عين خودميييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييي عاشق ترشيجات و بي تفاوت به شيريني جات)
2- گريه پشت سر محمداينا: ناناسي، داداش محمدي رو خيلي دوست داره همش ميخواد بره كنارش و نازش كنه. ولي خب، ما مثل پلنگ مي ايستيم بالاي سرش كه فاصله اش كمتر از نيم متر نشه، آخه دخمله فكر ميكنه ميتونه محمدي رو مثل عروسك يا زينب من! بغل كنه و توي هوا بچرخونه. همش ذوق محمد ميكنه و هي ميگه ممد ... ممد... و براش دست تكون ميده. وقتي هم محمد گريه ميكنه هـِ هـِ ميخنده و يه چيزايي با صداي نازكتر از قبل براش ميگه...
ديشب وقتي اين محمد اينا مي رفتن خونشون، ياسمين پشت سرشون شروع كرد به گريه كردن كه چرا محمد رفت!!!!!!!!!!!!! خيلي برامون جالب بود.... ممد ممد ميگفت و گريه ميكرد...
3- بوس فرستادن با دست: ديشب موقع رفتن خودشون، ياسي بالاخره برامون بوس فرستاد. معمولا اين چند وقته وقتي دارن ميرن از بالاي پله ها براش بوس ميفرستم. ديشب خانم خانما دستشو بوس ميكرد و ميفرستاد طرفمون... ميگفتيم ياسمين بوس بفرست و اون تكرار ميكرد و بوس صدا دار ميفرستاد... ماهه منه خوشگله...
اتفاق خنده دار:
چند شب پيش، مامانش زنگ زد و گفت، دخمله جو گير شده و ايستاده و اصلاً هم نفهميده كه چطوري ايستاده. وقتي به خودش اومده ديده توي يه وضعيت غير نشسته است، بچه استرس گرفته و چون نمي دونسته بعدش بايد چيكار كنه زده زير گريه
مورچه ها:
بعداز عيدي نمي دونم چرا يه چندتايي مورچه توي خونمون پيدا شدن كه با حركت به موقع ماماني رفتن پي كارشون، حالا ما از كجا فهميديم مورچه اومده؟؟؟ بله، خانم خانما روي زمين دنبال يه چيزايي مي رفتن كه نمي تونستن بگيرنشون، وقتي دقت كرديم ديديم اون تند و فرز ها مورچه ان.
مَمَد:
داشتيم كانالاي تلويزيون رو براي خانم خانما عوض ميكرديم تا سرگرم بشه كه يهو گفت ممد و به صورت سينه خيز دراومد و درحاليكه سرش به سمت تلويزيون بالا بود رفت جلو و تكرار ميكرد ممد...
يكي از شبكه هاي استاني برنامه كودك داشت و يه مجري با يه عروسك (قشنگتر از بقيه عروسكا بود) داشتن برنامه اجرا ميكردن. عروسكه يه كاكل داشت و دو تا لپ برجسته و خداييش بامزه بود. ياسمين محو اين عروسكه شده بود و صداش ميكرد ممد و بعد ميخنديد....
مامان ندا ميگه وقتي سوار ماشين هستن، ياسمين سرشو مياره كنار پنجره و داد ميزنه ممد...
مَمَد نييييييس...:
يكي دوهفته پيش وقتي خونه باباجون بابا احسان بوده ازش مي پرسن محمد كو؟ ميگه ممد نيييس.عمه فاطمه دوباره ازش ميپرسه و بلند ميگه: ممد نييييس.
ديشب هم بابايي ازش پرسيدن محمد كو؟ ياسي گفت: ممد نيِيييس... ( سين و ز رو يه كم با ش مخلوط ميكنه و از كنار لثه هاي كناري ادا ميكنه)
عشق ترافيك و پشت چراغ قرمز موندن:
ياسمين خيلي دوست داره توي ترافيك و يا پشت چراغ قرمز بمونن. آخه، اين موقع هاست كه قشنگ مي تونه توي ماشين بقيه رو نگاه كنه و براشون دست تكون بده و بخنده. مردم هم كلي ذوقش ميكنن و بهش عكس العمل نشون ميدن. ياسمين تو اين شرايط حتي به راننده تاكسي هايي كه سبيل كلفت و قيافه خشن هم دارن لبخند ميزه و براشون ذوق ميكنه. به قول مامانش بعضي موقع ها ميخواد از پنجره بپره پايين و بره پيششون.
در زدن:
دخمله خوب ياد گرفته كه وقتي پشت يه در بسته ميمونه بايد در بزنه... ني ني ما با ادبه و بدون در زدن وارد جايي كه درش بسته است نميشه
ياسمين عشق ملحفه:
يه چي كشف كردم ... ياسي وقتي غر ميزنه و ناآرومه، فقط كافيه يه ملحفه بهش نشون بدي... تعجب نداره كه. ملحفه رو كه مي بينه شروع ميكنه به خنده هاي نصفه نصفه مثل هـِ هـِ ... بعدش هي بهت ميخنده و دندوناي خوشگلش نمايان ميشه. حالا قضيه چيه؟ خانم خانما وقتي خيلي كوچولو بود خواب درست و حسابي نداشت و خيلي گريه ميكرد. مامان و باباش براي اينكه ني ني بگيره بخوابه توي يه ملحفه اونو تكون ميدادن و ننو ميكردن (به قول ما شيرازيا نَني ميكردن). حالا تا ملحفه رو مي بينه ميره روش ميخوابه و اشاره ميكنه كه تكونش بديم. موقع تكون هم بايد براش شعر بخونيم ( مثل تاب تاب عباسي و اعداد انگليسي تا 10) يا حرف بزنيم مگر نه با زبون خودش يه چي ميگه كه يعني حرف بزن يا شعر بخون. اگه پارچه روي ديدشو بگيره با دست ميزنه كنار و يه چيزايي هم غرولند ميكنه كه درست پارچه رو بگيرين تا منم بتونم ببينمتون. اكثر اوقات فقط به قصد تفريح و بعضي وقتها هم كه خيلي خسته باشه با نني كردن ميخوابه. بعداز نني شدن، قبراق ميشه و دوباره خوش اخلاق.
چشم زدن:
ديشب كه آماده رفتن شدن، يه لحظه توي نظرم خيلي خوشگلتر از قبل شد و با احساس دروني بلند گفتم خيلي خوشگل شدي... دو ثانيه طول نكشيد كه بچه خودشو ول كرد روي زمين و با دماغ اومد كف اتاق... همون موقع خودم گفتم چشمش زدم. اونم جلوي مامان و باباش. ماماني سريع بغلش كرد و بردش كنار ماهي ها، ياسي يه سه چهارثانيه اي گريه كرد ولي تا ماهي ها رو ديد يادش رفت. به قول بابا احسان وقتي خودش باعث درد باشه زياد گريه نمي كنه ولي واي از زماني كه كسي كاري كنه كه دردش بگيره...
نه اينكه خاله اش باشم اينو ميگم و تعريف ميكنم، ولي خداييش چشماي ياسي جونم خيلي خوشگله ماشااله... تا حالا خدا خيلي رحم كرده ... بعضي اوقات بعد از بعضي جاها كه ميره، زير چشمش ضربه ميخوره... خدايا مثل هميشه رحم كن لطفاً