تولد مامان ندا
روز مانده به يكسالگي ياسمين زهرا
21 ارديبهشت ..13 رو از ياد نمي برم. ١٢ رمضان هم بود.يه دخمل خانم كلاس اولي بودم. اون روز مدرسه شيفت عصر بودم و داشتم همراه با صبحانه مشقهام رو هم مي نوشتم. من بودم و مامانم و سارا و مادر. مادر، مامان مهربون ماماني بود كه در نبود بابايي با آقا (باباي ماماني) كنار ما بودن. دوره جنگ بود و مامانم روزهاي آخر بارداريش بود. اونروز صبح ديدم كه مامانم رو كرد به مادر و گفت حالم خوب نيست و درد دارم. مادر تند تند سفره صبحانه رو جمع كرد و دست من و سارا رو گرفت و با ماماني رفتيم بيمارستان. چهره مامانم رو هيچوقت فراموش نمي كنم، اون وقتي كه كنار ديوار توي سالن انتظار ايستاده بود و از درد سرش رو گذاشته بود روي ديوار و من با بغض نگاهش ميكردم و اون ميگفت: "مامان چيزي نيست" . سارا مثل هميشه خوشحال و شاد و توي عالم خودش بود. همراه مادر رفته بود توي فضاي سبز بيمارستان و يه گل صورتي چيده بود و هي ذوقش ميكرد و باهاش سرگرم بود. حدود چهار سال و نه ماه داشت...
لطفاً ورق بزنيد... (عكس و مطلب)
اما من، غصه دار بودم و از دست شادي هاي سارا عذاب ميكشيدم كه چرا خوشحاله. مامان رو بردن توي يه اتاق و مادر بنده خدا مونده بود با دو تا بچه كه نمي دونست چيكارشون كنه. زنگ زد خونه باباجون (باباي بابايي) و مادرجون بعداز مدتي اومد. مامانم رو ديدم كه با يه خانم پرستار در حاليكه لباس آبي كمرنگ تنش كرده بودن رفت توي آسانسور. ساراي خوشحال براي مامان دست تكون ميداد و من بغض كرده بودم. حدوداي ده صبح بود كه مادرجون به همراه يه خانم پرستار و يه ني ني توي بغلش از آسانسور اومدن بيرون. ني ني رو نشون من و سارا دادن و سارا گفت چه خوشگله و ميخواست بوسش كنه ولي من... با بغض و ناراحتي از نبود مامانم گفتم چقدر زشته... و اي كاش نگفته بودم ... كه تا مدتها یه نفر از اين حرف من به مامانم گوش و كنايه ميزد كه منظورش اين بوده كه چرا دختره!!!!!!!!!!!! در حاليكه من يه دختر هفت سال و چهارماهه دلتنگ مامانم و نگران اون بودم و فقط مامانم برام مهم بود.
حدوداي ظهر بود كه ني ني دخمله رو تحويل مادر دادن و اون بنده خدا با سه تا بچه راهي خونه ما شد. ظهر مدرسه نرفتم و با سارا مشغول ني ني شديم. مادر برامون خورشت سيب زميني هم درست كرد و يادمه آقا نادر شوهر خاله مرضيه هم از راه رسيد. خاله مرضيه هم مثل مامانم باردار بود و روزهاي آخر بارداريشو ميگذروند. بابام بعدازظهر رسيد شيراز و من و سارا به همراهش رفتيم بيمارستان. كنار ماشين ايستاده بوديم كه بابا اشاره كرد براي مامانتون دست تكون بدين. مامانم اومده بود روي بالكن و از دور براي ما دست تكون ميداد ولي من نمي تونستم . حتي نمي تونستم گريه كنم ولي باز سارا خوشحال و شاد دست تكون ميداد و مي خنديد...
توي خونه ني ني رو خوب نگاه كردم. يه موجود بسيار كوچولو با پيشوني پر مو (عينا مثل نوزادي ياسمين زهرا)، واي خدا! اين خيلي كوچولوتر از اينه كه بخوام ازش دلخور باشم. پس دوستش دارم به اندازه همه ستاره هاي آسمون. با سارا كنار گهواره اش نشستيم و تكونش ميداديم و اونم گرسنه بود و گريه ميكرد. مادر، طبق عقايد قديمي ها و البته از سر ناچاري، فقط به ني ني دخمله آب قند ميداد. شب تا صبح ني ني گريه كرد و مادر از نوه اش مراقبت مي كرد.
فردا حدوداي ظهر مامانم رو آوردن خونه. مادر مهربون، با يه شاخه گل محمدي كه از باغچه حياط چيد به دخترش خوش آمد گفت و من و سارا غرق در شادي بوديم. مادر ظهر به همراهم اومد سركوچه تا منو سوار سرويس مدرسه كنه. درضمنش به آقا مرتضي راننده ميني بوس و باباي مدرسه مونم گفت كه دليل غيبت ديروزم چي بوده. موقع رفتن به مدرسه دوباره دلم ميخواست كله سارا رو از ته بكنم. آخه اون پيش مامان و مادر و ني ني بود و من بايد ميرفتم مدرسه.
روز سوم از تولدني ني دخمل ما، خاله مرضيه وضع حمل كرد و يه پسر به دنيا آورد. شايان پسر خاله مرضيه كه به همراه كل خانواده خاله از سه چهار ماهگيش رفتن آلمان و ...
دنياي ما شد ني ني دخمله، بابا ميگفت اسمشو بذاريم هاجر، خاله مرضيه ميگفت: حنا و مامانم ميگفت: ندا. اسمشو گذاشتيم ندا. دخمل مو فرفري قصه ما،همه زندگي ما شد. روزهاي پر مخاطره جنگ و بمباران و ترس و وحشت... مي ترسيدم مبادا اتفاقي براي اين كوچولو بيفته.. تا آژير ميزدن بغلش ميكردم و مي دويدم به سمت سنگر توي حياط... از بس دوستش داشتم مي ترسيدم مبادا خفه اش كنم! كوچولو موچولوي باهوش و با استعدادي بود. پراز مهر و محبت و البته عاقل و آگاه. از هم سن و سالاش بالاتر بود و البته پشتكارش منو كشته بود. تا نمي خواست كاري نمي كرد ولي اگه مي خواست زمين و زمان جلودارش نبود...
عليرغم مخالف مامان و بابا كه ميگفتن حيف هوش و استعدادته رفت هنرستان و گرافيك خوند. با رتبه 99 دانشكده فني دختران شيراز در رشته گرافيك قبول شد و بعدش با رتبه 192 كارشناسي گرافيك اصفهان رو قبول شد. در حاليكه اگر گول مراقب كنكور رو نخورده بود و سوالات يكي از درسهاي اختياري رو هم ميزد حتما رتبه اش خيلي بهتر هم ميشد.
كارشناسي ارشد هم سال 88 نمره كتبي رو آورد و قبول شد و براي مصاحبه نهايي بايد اول مرداد 88 ميرفت تهران كه البته اون اتفاقات بعد از انتخابات 88 و مهمتر از اون حضور يه فرد توي زندگيش مانع شد. پا گذاشت روي همه آنچه تا اون زمان ميخواست. عشق دنياي ديگه اي رو به روي خواهر كوچولوي من باز كرده بود.. حضور بابا احسان ياسي كوچولو...
آبان 88 زيباترين لحظات زندگيشو تجربه كرد و در ارديبهشت 90 به اوج رسيدددددددددددد.
پارسال 21 ارديبهشت 1390 ، ندا كوچولوي ما با يه شكم گنده گنده تولدشو جشن گرفت. به اميد روزي كه همه وجودش دركنارش باشه و شمع تولدشو اون فوت كنه. اما امسال 21 ارديبهشت 1391، اولين ساليه كه خواهر كوچولوي من، ندا، تولدشو با حضور كودك عزيزش جشن ميگيره. امسال اولين جشن تولديه كه ندايي واقعا مادره، درست در دو روز مونده به روز مادر. نداي كوچولوي ما، فردا و هفته آينده زيباترين لحظات سال 91 رو تجربه ميكنه. 21 ارديبهشت، اولين جشن تولدشو در كنار عزيزترين هديه خداونديش يعني ياسمين زهراي نازم، 23 ارديبهشت، روز زن و مادر و 27 ارديبهشت جشن تولد يكسالگي مادر بودنش يعني يكسالگي ياسمين زهراي بهشتيم.
ندا كوچولوي عزيز ما،
بركت وجودت، زندگيمون رو سرشار از رحمت الهي كرد چرا كه تو سومين دختر بودي...
براي هميشه شاد باشي و سالم كه يك عمر خوشبختي و شادي رو براي ما به ارمغان آوردي...
تولدت مبــــــــــارك
از طرف: بابا، مامان، هدي و سارا
و
احسان و ياسمين زهرا
و
محمد كوچولو
خوشبختم كه تو خوشبختي و اين يعني اوج آرزوهاي من در اين دنيا
شكرت خدا، شكرت خدا
- اين مطلب رو ساعت يك بامداد روز پنجشنبه 21 ارديبهشت 1391 نوشتم.