ياسمين زهراياسمين زهرا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره
نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

❤❤ياس من زهرا❤❤

سفرنامه کیش

1391/11/13 13:05
نویسنده : خاله هدي
1,614 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبه شب 3 بهمن 1391 همگی بدون باباجون راهی کیش شدیم. از هفته های قبل کلی اصرار کردیم که باباجون هم بیان ولی خب، شرایط کاری اجازه نمی داد و بدون بابا رفتیم کیش. اما بریم سراغ خوشحال ترین آدم توی این مسافرت!

دخمله عشق هواپیما اینقدر ذوق کرد که خدا میدونه.اولش تا اتوبوس رو دید گفت باااااااااااای ابوتوس(وای اتوبوس) بعد هم هی داد می زد: هاپالو (هواپیما) هاپالو و هی با شور و ذوق فراوون میخندید. توی هواپیما هم که نگو. از بغل من می رفت بغل مامانش و بعد باباش و هی صدای عامو و تالا میزد (عمو علیرضا و خاله سارا) و برای مامان جون خودشو لوس می کرد و ... ووی خوردنیه به خدا!

محمدو هم فقط گریه می کرد. الهی، فکر کنم گوشش اذیت شده بود و درضمن اینکه احتمالا مشکل لثه هم داشت. تازه این هاپالویی (هواپیمایی) که سوار شده بودیم از نوع ملخی بود و موتورش خیلی صدا می داد و بچه کلافه شده بود. از این ها که بگذره تا میومد با چیزی آروم بشه، دخمل خاله می گفت بدین به من و جیغ پسمل خاله در میومد. خلاصه اینکه بعد از نزدیک یک ساعت رسیدیم به کیش و مستقیم رفتیم آپارتمانی که رزرو کرده بودیم.

بقیه در ادامه مطلب...

ساعت 11 شب رسیدیم کیش و آپارتمانی که خیلی مناسب نبود.از اونور سارا غر می زد و از اینور من. اما خوشحال ترین آدم فقط یاسمین زهرا بود که از اینور تا اونور جولان می داد و مدام ما جیغ می کشیدیم دست به این نزن، دست به اون نزن و اما اون برای خودش خوش بود و از اینکه همگی با هم هستیم ذوق می کرد. گفتیم همون شب بریم هتل که تصمیم بر این شد حداقل تا صبح صبر کنیم. و چه شبی داشتیم! محمد نمی تونست بخوابه و دیگه اشک خاله سارا دراومد.یه ریز محمد گریه می کرد و یاسمین زهرا هم تا چشم محمد گرم می شد میرفت سراغش و ... . ماشااله خدای انرژیه این بچه! از بس راه رفت و حرف زد و شیطنت کرد. به بدبختی محمد رو خوابوندن و همگی آماده شدیم برای خواب روی تشکهای پلاستیکی!! هنوز درگیر خوابیدن بودیم که صدای جیغ یاسمین بلند شد و بعدش صدای سرفه های محمد و دوباره گریه های شبانه یاسمین و بالاخره صبح شد.

صبح با بدنهایی دردمند و رنجور (به خاطر تشکهای پلاستیکی) از خواب بیدار شدیم و یاسمین خانم که همیشه تا لنگ ظهر میخوابه هم با شور و شوق از خواب بیدار شد. وقتی ازش پرسیدیم چرا دیشب گریه می کردی؟ گفت: دندون و به لپش و آخرین دندوناش اشاره می کرد تازه فهمیدیم که جیگر خانم لثه هاش برای دراومدن دندوناش در میکرده. داشتیم صبحونه می خوردیم که باباجون از تهران زنگ زد و ازم پرسید آپارتمانه چه جوریه؟ نمیخواستم بگم بده و گفتم بدنیست. بابا یهو گفت بد نیست یعنی چی که منم الکی یاسمین رو بهونه کردم و گوشی رو دادم مامانم. مامان هم برای بابا توضیح داد که آپارتمانه خیلی خوب نیست. ظهر نشده باباجون سه تا اتاق توی هتل آرامش و یه آپارتمان دیگه رزرو کردن و بعدش اصرار کردن بریم هتل. وای دست بابای گلمون درد نکنه که همیشه اول از همه چی به فکر آرامش ما دخمل لوس هاشه و همیشه بهترین ها رو برامون آماده میکنه حتی توی اوج مشغله کاری و از راه دور و در زمانی که همه هتل ها و آپارتمانهای کیش رزرو شده بود. وقتی وارد هتل شدیم انگار دنیا رو دادن به من و مامانم و از اونطرف سارا و ندا و آقایونشون. خدا رو شکر هتل نوساز و تر و تمیزی بود. امکاناتش هم خوب بود و درضمن نزدیک اسکله و مراکز تجاری بود. روز اول چهارشنبه4 بهمن، اکثرش به اثاث کشی گذشت. ظهرش کمی رفتیم کنار اسکله و بعدش رفتیم رستوران دیدنیها برای ناهار و حدود 170 تومن پیاده شدیم. همه غذای دریایی خوردن جز من که کمی گرما زده شده بودم و ترجیح دادم چلوکباب کوبیده بخورم.غذایی که معمولا ترجیح میدم کمتر بخورم (به خاطر چربی زیادش) و البته یاسمین جونی هم به همراه من کباب خورد. البته خداییش کبابش عالی بود. بعد از اون جابجا شدیم (از آپارتمان به هتل)، و یکی دوساعت استراحت کردیم و دوباره شب راهی شدیم. این بار به پیشنهاد مامان ندا رفتیم پدیده شاندیز. کلی چرخیدیم و خرید کردیم و پول بی زبون رو به باد دادیم. من فقط از قسمت اسباب بازی هاش خوشم اومد که قیمتهاش به نسبت شیراز مناسب بود مگرنه البسه و لوازم دیگه اش کیفیت آنچنانی نداشت و به قیمتش نمی خورد. اونجا یاسمین خانم از خود بی خود شده بود و اونقدر ذوق اسباب بازی ها می کرد که حد نداشت. یه جایی رفت و یه انگری برد(angry bird) برداشت و هی می دوید و میگفت: ددا جون نیگا (هدی جون نگاه) که فروشنده اون قسمت کلی سرحال اومد و میگفت وای نگاه این کنید چقدر ذوق میکنه. کلی برای خودش اسباب بازی برداشت دخمله و توی سبد خرید ریخت. محمدو هم اولش کمی غر زد و بعدش خوابش برد. یاسمین نمکدون، برای فروشنده ها هم کلی نمک ریخت بخصوص موقعی که میخواستیم بیایم رفت بغل یکی از خانمهای صندوقدار و دو سه نفری دورش جمع شدن تا عکس العمل یاسمین رو وقتی بهش ترشک میدن ببینن و بخندن. یاسمین هم که عاشق چیزهای ترشه فقط ترشک رو میخورد و دنبال بقیه اش میگشت و اصلا خم به ابرو نمیاورد تازه بعد از خوردن هم میگفت: نمنون (ممنون) خانمها کلی ذوقش می کردن و بهش می گفتن بازم میخوای؟ اونم می گفت: بلی. اسمشو پرسیدن، گفت: دادمین دلا (یاسمین زهرا) و این موقع خودم هم کلی ذوقیدم چون انتظار نداشتم جواب بده. خلاصه با اشاره مامان ندا یاسمین رو از چنگال اون خانمها رها کردم و رفتیم بیرون سالن پدیده نشستیم تا تاکسی بیاد. روی صندلی کناری ما یه خانم باکلاس مسن نشسته بود که کلی یاسمین رو تحویل گرفت. یاسمین هم مدام صدای باباجون و مامان جون می کرد که بیان پیشش بشینن. وسط حرف زدنهاش یهو گفت: وایی ترده (وای سرده) خانمه گفت: وای عزیزم تو چه خوشگل حرف میزنی و شروع کرد با یاسمین زهرا حرف زدن. یاسمین هم هی صدای خانمه می زد: ننه جون !این ننه جون گفتنت منو کشته- به خانمهای مسن میگه ننه جون نمی دونم ننه رو از کجا یاد گرفته این وروجک! خلاصه تاکسی اومد و سوار شدیم و ننه جون رو تهنا گذاشتیم! شب شام مهمون مامان جون بودیم که برامون کوکو و سالاد اولویه تدارک دیده بود.

پنجشنبه صبح، اول از همه رفتیم رستوران هتل و صبحانه رو اونجا خوردیم. محمدجوجوی خودم مثل همیشه اومد پیشم تا بهش به به بدم. نی نی میدونه اگه پیش خاله باشه بهش بد نمی گذره.بعدش رفتیم کنار دریا. به یاسمین گفتم میخوایم بریم دریا و اونم با شادی و فریاد هی میگفت: دَیا (دریا)آب بایی (آب بازی). بابا احسان و عمو علیرضا رفتن برای چتربازی روی دریا و من و یاسمین زهرا هم کمی رفتیم توی آب! یاسمین اولش از آب دریا می ترسید و ما نگران بودیم مثل پارسال اونقدر وحشتزده بشه که تا مدتها از آب و حمام هم بترسه. اما بغلش کردم و موقعی که موج دریا میومد همراه با موج جیغ شادی می کشیدم و همین باعث شد دخمله نه تنها از دریا نترسه بلکه اگه نمی گرفتمش میرفت وسط آب. کلی روی شنها بازی کردیم و کلی پاهامون رو توی آب زدیم. سرتا پای دخمله خیس آب شده بود و راضی هم نمی شد که بازی رو تموم کنیم. خلاصه به بدبختی، راضیش کردیم بیاد بیرون و لباسهاش رو همون جا عوض کردیم ولی من خیس و پراز شن و ماسه بودم. بچه راضی نمی شد که، پارک ساحلی دیده بود و می گفت: ددا جون ببیم پارک (هدی جون بریم پارک) هدی جون هم که همسن و سال یاسمین زهرا با هم رفتیم پارک و البته مامان جون و خاله سارا و محمد و مامان ندا هم بودن. یاسمین رو بعداز مدتی سپردم به مامانش و محمدجوجو رو که خیلی خوش خنده شده بود بغل کردم و یکی دوباری روی سرسره نشوندم که یهو جیغ خاله سارا دراومد... بله گلاب به روی همه تون اون شادی های آقاکوچوله دلیل داشت... خاله هدی خیس و شنی حالا واقعا باید می رفت هتل و لباس عوض می کرد.. آخه بچه وسط بازی این چه کاری کردی دیگه...نیشخند رفتیم هتل و محمد آقا شسته شد و لباساش عوض شد و اومدیم بریم یه مرکز خرید تا آقایون از آسمون برگردن که یاسمین خانم نگاه من کرد و گفت: ددا پی پی! گفتم ندا یاسمین خانم هم بله! خلاصه ایشون هم شسته و تعویض شدن و راه افتادیم به سمت مرکز خرید زیتون تا رسیدیم حدودای یک ظهر بود و گفتن داره تعطیل میشه. چندتا خرید کردیم و همون موقع آقایون بعداز کلی معطلی از پرواز روی آب برگشتن. محمد که توی پاساژ شیر خورد و خوابید ولی یاسمین زهرا واقعا گرسنه بود و هی به مامان ندا میگفت غذا میخواد. راهی نداشتیم جز اینکه نزدیک ترین غذاخوری که همون هایپرمارکت بود بریم. ندا دیگه داشت گریه می کرد چون تا حالا یاسمین رو اینجوری به حالت التماس برای غذا ندیده بود. غذا خریدیم و برگشتیم هتل. خورشت قلیه ها که اصلا قابل خوردن نبود و من تا یه قاشق ازش خوردم گلو درد بدی گرفتم و از اون موقع احساس کردم مریض شدم. وحشتناک تند بود.تازه مامان ندا و بابااحسان که فلفل خورهای حرفه این نتونسته بودن بخورن. خدا روشکر زرشک پلو و جوجه و قیمه و استامبولی هم سفارش داده بودیم و بقیه رو خوردیم که هرچند خیلی با کیفیت نبود ولی بهتر از هیچی بود. عصر قرار شد که هرکسی هرجایی میخواد بره و اسیر همدیگه نشیم. من و مامانم رفتیم و توی لابی نشستیم و چای سفارش دادیم که بعدش بریم مرکز خرید مریم (آخه ما از این مریم خیلی خاطره داریم بخصوص 22-23 سال پیش که برای اولین بار اومدیم کیش یکی از دوسه تا پاساژ کیش بود و اینکه روبازه و هوای خوبی داره). داشتیم چای میخوردیم که ندا زنگ زد و گفت اگه ربع ساعت صبر کنین ماهم همراهتون میایم. ما هم زنگ زدیم سارا و دیدیم اوناهم میگن ماهم همراهتون میایم و این شد که بعداز چای پیاده راهی مریم شدیم. یاسمین تپلی وسط راه هی میگفت: ددا بغل و بغلش کردم و اونم منو از شادی میفشردبغل رفتیم و اونجا هم کلی پول بی زبون رو به باد دادیم و بعدش رفتیم مرواید. یاسمین خانم اونجا سوار یه اسب و یه ماشین برقی شد و ول کن نبود. ماشااله همش می ترسیدیم چشمش بزنن از بس نمک می ریخت. توی ماشین نشسته بود و همچین فرمون رو می چرخوند که انگار راننده حرفه ایه و بعدش مثلا به باباش می زد و هی میگفت دنگ! یه خانمه که دخترش از یاسمین یه سرو گردن بزرگتر بود گفت دخترتون چند وقتشه که ندا گفت بیست ماه. بعد ندا پرسید دختر شما چقدرشه خانمه گفت: 16 ماه!! بچهه می ترسید روی اسب برقیه بشینه و یاسمین دست به کمر کنارش ایستاده بود تا اون بیاد پایین. ماشااله ماشااله اوج انرژی و شادیه دخمل ما. من تنبل رو هم راه انداخته. همش هم منو تحویل می گرفت و میومد بغلم و صدام می کرد.

ما از سارا اینا جدا شدیم و رفتیم به سمت پاساژ مرجان. اونجا هم کلی خریدهای خوب کردیم و بعد دیدن قرعه کشی و برنده نشدن حرکت کردیم به سمت هتل. عمو علیرضا زنگ زد و گفت اگه چیزی برای خوردن گیر آوردین برای ما هم بخرین. ما دم در هتل پیاده شدیم و بابا احسان رفت برای خریدن شام. همگی کنتاکی خوردن جز من که طبق معمول متفاوتم! دلم هات داگ کشیده بود البته سارا هم ناگت خورد چون کنتاکی تند بود و براش خوب نبود. همه توی اتاق ما بودن و محمد اینورم روی تخت نشسته بود و یاسمین روبروم. یه تیکه نون می کندم میدادم محمد که از سروکولم بالا میرفت و ساندویچ رو میدادم به یاسمین تا یه گازی بزنه (البته از قسمت نون و خیارشور و گوجه اش) کسی هم به دادم نمی رسید و این دوتا نی نی هم گرسنه فقط خاله شون رو می شناختن. یاسمین که طبق معمول کلی کثیف کاری کرد و ملحفه رو سسی کرد. کلی بهم خوش گذشت با این نی نی ها که دور و برم بودن.

جمعه صبح آخرین روز سفرمون بود. من و مامان زود بیدار شدیم و رفتیم رستوران صبحانه خوردیم و بعدش زنگ زدیم به ندا اینا که بیدار شن. مامان رفت پیش یاسمین که هنوز خواب بود ولی کوشولوی خوردنی وقتی مامانش صداش زده بود که بیدار شه و با خاله هدی بره دریا با ذوق و شوق بیدار شده بود. صبحانه رو که خوردن راه افتادیم و ندا اینا دم در مرکز تجاری کیش پیاده شدن و من و مامان رفتیم پردیس. یاسمین خانم کفشش رو هم موقع پیاده شدن گم کرد. من و مامان دوباره کلی خرید کردیم (کلی یعنی مقداری نه خیلی!!!) و از اونور بچه ها زنگ زدن و گفتن که ساعت دو بلیط کشتی آکواریوم گرفتن. ساعت 12 ندا اینا رفتن هتل و دو تا از اتاقها رو تحویل داده بودن و یه اتاق رو تا ساعت 6 تمدید کردن. من و مامان سریع رفتیم هتل و وسایلمون رو گذاشتیم و حدود یک رسیدیم اسکله ولی اثری از بچه ها نبود تا اینکه فهمیدیم رفتن اسکوتر سواری. رفتیم پیششون که دیدیم دو تا آشنا سوار اسکوتر دارن از خوشحالی جیغ میزنن و میان! بله سارا خانم و ندا خانم بودن که داشتن کیف می کردن.

رفتیم پیش یاسمین و محمد و باباهاشون. یاسمین تا منو دید دوباره گفت: ددا بغل و بعد همه اصرار کردن من سوار اسکوتر بشم یه دوری زدم تحویل بقیه دادم. مامانم کلی بهش خوش گذشت و دخترا. خلاصه توی همین گیرو دار یاسمین گفت: ددا جون بییم پارک و دستاشو دوباره دراز کرد که بغلش کنم. رفتیم توی پارک ساحلی و کمی بازی کردیم و برگشتیم ولی دخترا پیداشون نبود. تا اینکه سارا اومد و گفت در یک ناکجا آبادی سر پیچ ندا از روی اسکوتر افتاده و دیگه اسکوتره روشن نشده.این بنده خدا هم چون موبایل همراه نداشته ندا رو ول کرده بود و اومده بود. عمو علیرضا سریع رفت دنبال ندا و بعداز ربع ساعت بیست دقیقه ای پیداشون شد. ندا کوفته، ندا داغون و البته خیت شده برگشتخنده بابا احسان و عمو علیرضا هم رفتن و با کلی چونه زدن 60 هزار تومن دادن بابت خسارت اسکوتر. بعدش دیگه ساعت 2 بود و با عجله رفتیم سوار کشتی آکواریوم بشیم که دیدیم این کشتیه اونی که فکر می کردیم نیست. یه چندتا آهنگ در پیتی و ادا و اصول تکراری رو دیدیم و بعدش رسیدیم به مرجان ها که گفتن برین طبقه زیر برای دیدن مرجان و ماهی ها. من بغل دست بقیه جام نشد و رفتم یه جایی اون آخرها که دیدم خانمه کنار دستم انگلیسی صحبت می کنه وکلی جو زده شده بود و برگشت به انگلیسی به من گفت قشنگه نه! منم انگار بی خیالها گفتم آره بعد شروع کرد به سوال و جواب کردن همون موقع یاسی جیگرو اومد پیشم و خانمه کلی ذوقش کرد و از من پرسید چیکارمه و اسمش چیه و لپشو می کند. یاسمین هم چون زبون طرف رو نمی دونست احساس غربت کرد و نتونست توی بغلم ماهی ها رو ببینه و بلند شد رفت پیش مامان و باباش. همون موقع هم موتور قایقه (کشتی کوچولو) روشن شد و یکی از ماهی ها رو نصف کرد! دلم هم افتاد و بلند شدم برم بالا که دیدم همه راه افتادن. خلاصه دوباره با دو سه تا آهنگ در پیتی دیگه برگشتیم به اسکله و توی همین حین به بابا احسان به دلیل پدر فداکار بودن یه برگ تخفیف خرید جایزه گرفت که روی اسکله دادیمش به یه خانواده. ساعت سه بود و مسابقه پرسپولیس- استقلال هم شروع شده بود و ما هنوز ناهار هم نخورده بودیم. از رستوران مستوران هم خبری نبود که یهو دیدیم کلوپ مریم درش بازه. رفتیم تو و دیدیم فست فود داره و از اون مهمتر ملت خیلی باادب نشستن و دارن فوتبال نگاه می کنن. سفارش پیتزا و همبرگر دادیم که دیدیم یاسمین خانم یه مرکز بازی پیدا کردن که البته تعطیل بود. هی رفت و اومد و هی به ترتیب اومد سراغ تک تک ما و گفت: ددا، عامو، مامان جون، باباجون، دالا  تاب تاب تعطیلن! از بس صدا دادیم اونجا رو ریختیم بهم. غذا که تموم شد نیمه اول هم تموم شد و رفتیم به سمت هتل. تا رسیدیم نیمه دوم هم شروع شد و مسابقه رو اونجا دیدیم. آقایون رفتن توی لابی و ما توی اتاق وسایل رو آماده کردیم و ساعت 5.45 هم زدیم از هتل بیرون و به سمت فرودگاه رفتیم. حدود 7.15 پروازمون انجام شد ولی تا هواپیما بلند شد مامانم کمی حالش بد شد و کلی خدمه پرواز کیش ایر حالمون رو با بی مسئولیتی و بی لیاقتیشون گرفتن ( دیگه کار از جسارت گذشته با جون آدمها بازی می کنن - دخترک وقتی بهش می گیم اورژانس رو خبر کنین میگه هزینه داره. دختره پول ندیده فکر میکنه خیلی هنر داره بذار همچین حالشو بگیرم که نفهمه از کجا خورده، خداروشکر مامان من مشکل حادی نداشت و فقط فشار هوا اذیتش کرد بیچاره اونایی که مشکل قلبی و عروقی دارن که فاتحه شون با این بی وجدان خونده است)

خلاصه برگشتنمون حدود نیم ساعت طول کشید و حتی زمانی برای پذیرایی هم نداشتن. به خودشون زحمت ندادن حتی توی پرواز اعلام کنن که آیا پزشکی هست یا نه؟ درصورتی که وقتی هواپیما نشست یه خانمه که ردیف جلو ما بود وقتی دید عمو علیرضا داره اعتراض می کنه بلند شد و گفت من و شوهرم پزشکیم مشکلی پیش اومده؟ و بعد اومد بالای سر مامان و فشارشو گرفت و بهش آرامش داد و تا آمبولانس همراهیش کرد. یاسمین کوچولوی باهوش وقتی فهمید مامان جون کمی حالش بد شده، مدام روی صندلی ایستاده بود و به صندلی پشتیش که مامان جون روش بود نگاه میکرد و مامان جون رو صدا می کرد. دخمل کوچولو استرس زیادی داشت و این باعث شد که بیش از پیش براش نگران بشیم بخصوص وقتی که من ناخودآگاه آروم و بی صدا گریه می کردم و اون متوجه من شده بود. وقتی هم مامان روی برانکارد بود و رفتیم اورژانس فرودگاه اومد توی اتاق و گفت بغلش کنم تا مامان رو ببینه.  هر از چند دقیقه مامان رو صدا می کرد و مامانم مدام میگفت مامان جون من خوبم. وسط سالن فرودگاه هم محمد خودشو خم کرده بود تا بره بغل مامان جون و هی غر میزد که مامان بغلش کنه.

در هرصورت ساعت 12 شب بعداز رفتن به بیمارستان دنا و انجام یه سری آزمایش رسیدیم خونه. خداروشکر مامان خوب خوبه و مشکلش به خاطر فشار هوا بود. بهرحال اینم پایان سفر دو سه روزه ما بود که خدای مهربون ختم به خیرش کرد. فرداش هیچکدوم سرکار نرفتیم. من و سارا که مریض بودیم و استعلاجی داشتیم و عمو علیرضا و بابا احسان هم که خسته راه بودن. انشااله سفر بعدی باباجون هم همراهمونه و مدت زمان بیشتری هم میریم مسافرت بدون استرس و عجله. ممنون خدای مهربون به خاطر محبتت همیشگی ات.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

خاله هدی 2
13 بهمن 91 2:42
وااااااای یعنی من عاشق این سفرنامه های طولانی و بی کم و کاستِتم هدی جووون... و چقدررر دبلم برا نوشته های قشنگ و باحالت تنگگگگ شده بود... چقدر خندیدم از کارای این بچه ها واقعا فیلمین برا خودشون
سلام ما رو هم به باباتون برسونید


خاله هدی 2
13 بهمن 91 10:45
عااااااااشقتونم نی نیای گلم
تو عکس آخری محمد برنزه شده
عکس یکی مونده به آخری رو هم خیلییییییی دوست دارم به خصوص موهای یاسمینمو
خوش باشید همیشه!!


مرسییییی گلم
عمو دون دو تی تی
13 بهمن 91 23:05
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآاغغغغغغغغغغغاااااااااااااااا قبول نیستاااااااااااااااااا من از اولین روز آشنای گفتم نامزدمو بدین برم//میخوام به قربونش برمممم///پاهاشووووووووووو ببینننننننننن این عکس رو کالاسکه که دیگه آخرشهههههههههههههههههه وای تردهههههههههههههههههههههههههه ای جان بشیییییییییییی تو ناناززززززززززز خانوممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم محمدعشقولانه روووووووووووووو ببین ناز عموشششششششششششششششش چه معصومانه نگاه میکنههههههههه
یاسمینننننننننن جون و عمو دون
13 بهمن 91 23:17
بابا من که احساس مه ساس درست حسابییییییییییییییی ندارممممممم نکنید با من این کارارووووووووووووووووووووووووووو خدیاااااااااااااااااااااااااااااا نازشوووووووووووو ببین تلشووووووووووووو ببین پسرخالشوووووووووووو ببینننننننننننننننننننننننننن مردم دیگه مردممممممممممممممممممم
مامان طاها
14 بهمن 91 9:26
افرین دخمل شیطون تا وقت داری شیطونی کن و آتیش بسوزون. ان شا الله همیشه خوش و خرم باشید. عکسهاتون هم واقعا قشنگ بود. دست خاله هدی مهربون هم درد نکنه که به این قشنگی و بدون هیچ کم و کاستی سفرنامه کیش رو نوشتن.
♥ مامي ملودي جون ♥
14 بهمن 91 9:29
انشا الله هميشه به خوشي و سفر .واي هاپالو خيلي بانمك بود


ممننون
مامان قندعسل
15 بهمن 91 0:32
خیلی عالی بود.یه کمی انگیزه پیدا شد برای نوشتن خاطرات سفرمون.البته من به خوبی شما نمی نویسم.


خواهش میکنم.حتما میایم و میخونیم و لذت میبریم
مامان قندعسل
15 بهمن 91 0:35
دوستای خوبم تسلیت بابت فوت شوهر عمه تون.خدا رحمتشون کنه و به خانواده صبر بده.


ممنون از محبتتون
شقایق مامان آرشا
15 بهمن 91 13:16
سلام خوشحال میشم منم لینک کنید موافقتتون را برام نظر بذارید.


ممنون چشم
عمو دون.....
15 بهمن 91 21:06
خواهم ز خدا خسته و درمانده نمانی محبوب خداباشی و شرمنده نمانی ای دوست الهی که در این عالم هستی تو کجاییییییییییییی پسسسسسسسسسسس سرزنده بمانی و سرافکنده نمانی
مهسا مامی کیارش
19 بهمن 91 12:46
چقد ناز داری تو دختر بلا. الهی بگردم که اینقد خوشحالی تو همه عکسات بله از گفته های خاله جونت مشخصه که به شما دو وروجک خیلی خوش گذشته همیشه تو شادی و مسافرت عزیزم.