سه شنبه شب 3 بهمن 1391 همگی بدون باباجون راهی کیش شدیم. از هفته های قبل کلی اصرار کردیم که باباجون هم بیان ولی خب، شرایط کاری اجازه نمی داد و بدون بابا رفتیم کیش. اما بریم سراغ خوشحال ترین آدم توی این مسافرت! دخمله عشق هواپیما اینقدر ذوق کرد که خدا میدونه.اولش تا اتوبوس رو دید گفت باااااااااااای ابوتوس (وای اتوبوس) بعد هم هی داد می زد: هاپالو (هواپیما) هاپالو و هی با شور و ذوق فراوون میخندید. توی هواپیما هم که نگو. از بغل من می رفت بغل مامانش و بعد باباش و هی صدای عامو و تالا میزد (عمو علیرضا و خاله سارا) و برای مامان جون خودشو لوس می کرد و ... ووی خوردنیه به خدا! محمدو هم فقط گریه می کرد. الهی، فکر کنم گوشش اذیت...