یکسالگی یاسمین زهرا
فقط برای تو که
نور دیده مایی
امروز چهارشنبه ٢٧ اردیبهشت ١٣٩١
روز تولد یکسالگی یاسمین زهرای یگانه ماست
سرآغاز فطرتم،محمدست و علی ست نگار هردو جهانم، محمدست و علی ست
شمیم معرفت از آل یاسین جویم بسان مادرم که یاسمین محمدست و علی ست
(شعر از: خاله هدی)
شکر و سپاس خداوندی را که ما را لایق داشتن تو دانست و حمد و ثنای آفریننده ای که زیبایی ها را در قالب تو به ما عنایت کرد. سپاس خدای را از ازل تا ابد به حرمت لحظه لحظه حیات پاکت... شکرت خدا، شکرت خدا، شکرت خدا...
چه زود می گذره! انگار همین دیروز بود که همگی از هشت و نیم صبح سه شنبه ٢٧ اردیبهشت ١٣٩٠ توی بیمارستان دنا جمع شدیم و منتظر بودیم مامانت بره اتاق عمل و تو رو به ما هدیه کنه. قبلش من و مامانی تند تند لباس پوشیدیم و من دو تا لقمه نون و پنیر و خیار پیچیدم تا همرام بیارم آخه قرار بود منم اونجا یه سر برم آزمایشگاه و ناشتا بودم. آماده که شدیم سریع رفتیم دنبال خاله سارا و بعدشم بیمارستان دنا. مامان ندا و بابا احسان هم همراه ما رسیدن و مامانت سریع رفت داخل بخش زنان تا آماده بشه و من و خاله سارا هم رفتیم زیر زمین قسمت آزمایشگاه و برای یه چکاپ ساده بنده ٤٦٥٠٠ پیاده شدم . تندی اومدیم بالا و گفتیم که الاناست ندایی رو ببرن اتاق عمل که زهی خیال باطل.
کم کم تعداد همراهان مامان ندا زیاد شد: مامانی، مامان جون، باباجون، مادرجون، خاله هدی، خاله سارا، عمه زهرا، عمه فاطمه، عمه ازهر مامان، زن عمو دری مامان،خاله مریم مامان، زن دایی نسرین مامان و البته بابا احسانت همه بودن به غیر از بابایی که از نگرانی و اضطراب نتونست بیاد. تازه بعداز ظهر دایی و زن داییها و عروس دایی باباییت و عاطفه خانم دختر عمه مامان هم با امیرعلی کوشولو اومدن بیمارستان. هی نشستیم اینور ، هی نشستیم اونور، هی حرف زدیم، هی ساکت شدیم... از هشت و نیم صبح تا حدود هفت و نیم بعداز ظهر توی بیمارستان رژه می رفتیم و منتظر بودیم. یه آقا نگهبانه که فامیلیش جمشیدی بود هم فقط بهمون ما گیر می داد. حرف می زدیم می گفت چرا حرف می زنین. راه می رفتیم می گفت چرا راه می رین.هیچکسی هم نبود که بگه بابا اینجا طبقه همکفه نه بخش بستری یا جراحی یا اتاق عمل. اینجانب خاله هدی هم که کلاٌ زیر حرف زور و بی احترامی و این چیزا نمیرم حسابی با هاش دعوام شد ولی طرف ول کن نبود و باز گیر میداد.(سمت چپی خاله هدی ست) قسمت خنده دار گیردادن هاش زمانی بود که ساعت ملاقات شروع شده بود و مامان ندا رو داشتن می بردن طبقه چهارم اتاق عمل. همه ملت از در و دیوار داشتن وارد بیمارستان می شدن و از طبقات بالا و پایین می رفتن ولی این آقای جمشیدی گیر داده بود به خاله سارا و عمه جونات که شما حق ندارین با آسانسور بالا برین. هرچی می گفتن بابات خوب ننه ات خوب، ساعت ملاقاته و همه دارن میرن و میان، میگفت نه شما نباید برین.(سمت چپی خاله ساراست) خلاصه خاله سارا و عمه جونات پس از فرار از دست آقا نگهبانه، با پله رفتن بالا تا دم در اتاق عمل و به مامانت رسیدن.
اون روز به دلیل عدم هماهنگی پرسنل بیمارستان با خانم دکتر جامعی، جراح مامان ندا، ما خیلی معطل شدیم. ندایی هم خیلی اذیت شد ولی باز مثل همیشه صبور بود و ما بودیم که غر می زدیم. ساعتهای یک و نیم، دو بعدازظهر بود که دل دردهای مامان ندا با لگد زدنهای تو شروع شده بود و ما ترسیدیم که مبادا طاقت تو هم طاق شده و خودت میخوای با پای خودت بیای. ولی مامان ندا که تو رو خوب می شناخت گفت آخی نی نیم گرسنه شده. آخه زمانی که ندایی باردار بود و از زمان غذا خوردنش می گذشت سرکار با مشت و لگد بهش می فهموندی که گشنه ای و وقتی چیزی می خورد آروم می گرفتی..
ما که بابااحسان زحمت کشید و رفت غذا گرفت و همگی رفتیم توی حیاط بیمارستان ناهار خوردیم ولی مامانت بنده خدا که از روز قبل غذا نخورده بود داشت از گشنگی هلاک میشد.
بهرحال مامان ندا ساعت سه و ربع فرا خونده شد به اتاق عمل و دقیقاً ساعت چهار و ربع شما رو توی یه محفظه آوردن بیرون. انشااله خودت میای و فیلم اولین دیدارتو می بینی. کل بیمارستان رفته بود توی هوا، همه هاج و واج نگاه فک و فامیل تو می کردن.
بابا احسان مات و مبهوت به محفظه نگاه می کرد و رمانتیک ترین حالت و احساسات رو تو نگاهش می شد فهمید و دید. عمه زهرا دوربین به دست، قربون صدقه های آنچنانی می رفت طوری که تمام کسانی که توی آسانسور بودن حمله آورده بودن تو رو ببینن.
خاله هدی، خاله سارا ، عمه فاطی و زن دایی نسرین مامان فقط از خوشحالی و ذوق زیادی می خندیدن و این صحنه ها رو نگاه می کردن(تصویر اختصاصی از خاله هدی). نکته جالب این بود که تو تنها نی نی بودی که توی محفظه گریه می کردی.آخه هرچی نی نی قبل از تو اومد آروم خوابیده بود. به قول عمه زهرا، گشنه شده بودی. عمه زهرا گفت الهی قربونت برم گشنته؟؟ تو جیغ و داد و گریه و ما خنده و ذوق و فریاد...
از احوالات مامانی و مامان جون و بابایی و باباجون نمیگم. چرا که می دونی حس به دنیا اومدن اولین نوه خیلی عجیب، شیرین و در عین حال غریبه!
اولین لحظه ای که دیدمت، همه احساسات نهفته درونم بیدار شد، وحشتناک و دیوانه وار میخندیدم و ذوق میکردم، طوری که برای مامانی (مامانم) که منو به این صورت درحال شادی دید عجیب بود و همیشه از این صحنه یاد میکنه و اینکه تا حالا توی عمرش منو به این شدت شاد ندیده. راست میگه، همیشه دوست داشتم باشی و ببینمت ولی احساسی که برای اولین بار دیدمت و صدای بلند گریه ات رو شنیدم وصف ناشدنیه! با تمام وجود احساس کردم ندا کوچولوی خوشگل خودمه که داره گیره میکنه، اولین لحظه تو عین نوزادی مامان ندا شده بودی، با همه وجود در اعماق وجودم نشستی و نشستی و نشستی...
توی آسانسور از بس عمه زهرا قربون و صدقه ات رفت، یه خانم آنچنانی گفت برین کنار من باید این نوزاد رو ببینم که چه شکلیه اینقدر قربون چشماش و چهره اش میرن.
بابا احسان، همچنان ساکت و صامت و پراز احساس نگاهت میکرد و حتی بهش گفتم شما جلویی یه عکس میگیری گفت نمی تونم...
از آسانسور که اومدیم بیرون با فریاد رفتم طرف مامانم و گفتم وای خیلی خوشگله، مثل خود نداست و مامانی با اضطراب و نگرانی اومد جلو و دیدت... اونم باورت کرد و بر دلش نشستی...
همه اومدن دورت و خانم مسئول حمل نی نی گفت لطفاٌ برین کنار باید بره داخل بخش، بابا احسان دست کرد توی جیب و مشتلقی داد به خانمه و تو رفتی که منتظر مامان ندا بشی...
مثل لحظه اول دیدن مامان ندا، من و خاله سارا باهم بودیم، اما این بار هر دو سرمست و شاد بودیم. خیلی لذت بردیم از چهره ات و به هم می گفتیم عین نداست و بعدش گفتیم احتمالا سه چهار کیلویی هست. اس ام اس و تلفن بود که داشتیم. دوستام توی بیمارستان هی اس ام اس میزدن و میخواستن ببینن چرا اومدنت اینقدر دیر شده، نغمه آسمانی و زینب هم اس ام اس دادن که چی شد؟ به نغمه گفتم ماشااله بالای سه کیلو هست. همون موقع زن دایی بابات که یکی از آشناهاشون توی بخش زایمان بود و خدا عمرش بده اتاق خصوصی رو هم جور کرد برامون، از پیش تو اومدن و گفتن ٢٦٨٠ وزنشه و بعدش به من گفتن، هدی خانم ماشااله مژه هاش بلند و تک تکه مثل شما. از وزنت اینقدر تعجب کردم که از تعریف زیبایی چشمات و وصفش به چشمام ذوق زده نشدم. (البته الان هی ذوق میکنم و میگم چقدر زن دایی بابات باهوش و با دقت هستن)گفتیم اشتباه کردن وزنش خیلی بیشتر بود. زن دایی بابات گفتن نه همین اندازه بوده و ما مونده بودیم این مامان ندای تو توی اون شکم به اون بزرگیش غیر از یه نی نی به این کوشمولویی دیگه چی داشته؟؟؟
فاصله بین اومدن شما و مامان ندا از اتاق عمل حدود دو ساعت بود. این دوساعت همگی توی لابی طبقه همکف بیمارستان نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم و توصیف میکردیم تو رو. مامانی به عمه ازهر میگفت ماشااله چشماشو دیدین مثل خودتون بادومیه. با سارا رفتیم و اولین شیرینی اومدنت رو گرفتم البته آب میوه رانی بود.
مامان ندا حدود ساعت ٦ از ریکاوری اومد و متاسفانه از بس خسته بودیم یادمون رفت و مامانی رو بدون دوربین فرستادیم پیش مامان ندا. مامانی میگه وقتی تو رو گذاشتن توی بغل مامان ندا، از خوشحالی گریه میکرده ولی حیف که دوربین نداشته و یادشم نبوده با موبایل این صحنه رو جاودانه کنه.
یه چند دقیقه بعد گفتن دو نفر، دونفر میتونین برین ندایی رو ببینین. اما ما بیشتر از دو نفر بودیم. مامانی، خاله مریم، خاله سارا، مامان جونت و عمه زهرا رو یادمه که باهم اونجا بودیم اما فکر کنم اونا جاشونو عوض میکردن و من بودم که عین خوشحالا ایستاده بودم و نگاهت میکردم. چهره ات با وقتی که از اتاق عمل آوردنت بیرون فرق کرده بود. خیلی ریزه بودی، بغلت کردم و گذاشتمت روی بازوی مامان ندا، انگار یه عروسک کوچولو سبک بودی... همش یه لبخندی روی چهره ات بود، یه پیشونی پرمو و دماغی که ورم داشت و البته اون لبخندت توی ذهنم جاودانه شده.
مامانی وقتی برای بار دوم و خارج از محفظه شیشه ای دیدت گفت شبیه عمه فاطمه ات شدی و منم تایید کردم. برامون خیلی عجیب بود که در کمتر از دو ساعت از شباهت بسیار زیاد به مامان ندا و یا شایدم تا حدودی من، شده بودی عین عمه فاطمه ات. البته اینو بگم خودت که بهتر میدونی عمه فاطمه ات ماشااله خوشگله و خیلی ها اگه ندونن فکر میکنن با مامان ندا خواهره.
مامانی قرار شد شب پیش تو و مامان ندا بمونه، که با پارتی بازی های انجام شده و ترفندهای مامانی و مامان جون، مامان جونت هم شب پیش شما موندن. البته یکی از همکارای منم که سوپروایزر دنا هست زحمت کشید و یه توصیه ای کرد و بابا احسان رو هم فکر کنم تا پاسی از شب توی بخش زنان و زایمان راه داده بودن و بعدش گفته بودن دیگه بسه برو بابای نی نی. و بابا احسانت با قلبی شکسته و دلی جا مونده رفته بود خونه. ما خوشحالا یعنی من و خاله سارا حدود ٧.٣٠ عصر بود که با خاله مریم برگشتیم از بیمارستان. خاله رو سر کوچه خواهر شوهرش پیاده کردم و با سارا سریع اومدیم خونه و دیدیم بابا خونه است و با استرس و نگرانی میگه چی شد؟ البته موقع تولد به بابایی حرف زده بودیم و همه به هم تبریک گفته بودیم ولی بابایی میخواست همه جزئیات رو بدونه و البته عکس تو رو ببینه. عکساتو دید و سکوتی عجیب داشت... باورش نشده بود این اولین نوه شه...
شام من و سارا خودمونو مهمون بابا کردیم و بابا تقبل فرمودن و پیتزا سفارش دادن. برای بابا احسانتم گرفتیم که از راه بیمارستان بیاد بخوره یا ببره که تا پاسی از شب مونده بود پیش شما و نتونست بیاد. عمو علیرضا هم اومد خونه و بعداز دیدن عکسای تو و شنیدن توصیفات و خوردن شام با خاله سارا رفتن خونشون...
من از بس خوشحالی کرده بودم تا چند روز سردرد داشتم، ژلوفن و پانادول و ... افاقه نمی کرد ولی خوشحال بودم... راستی فقط یه روز مرخصی داشتم که دیدم نه نمیشه، یاسی اومده عسیسم اومده برم سرکار؟ چهارشنبه و پنجشنبه هم نرفتم و جمعه هم که تعطیل بود خودش. چهار روز به خاطر دخملو نرفتم سرکار... اصلا هیچوقت باورم نمیشد ولی نرفتم که نرفتم که نرفتم... آسمون هم که به زمین میومد من نمی رفتم... یاسی اومده بود من کجا برم؟
٢٧ اردیبهشت ١٣٩٠ یه روز فوق العاده استثنایی بود برای من. یه روز خیلی خیلی خوب و باور نکردنی. هرچند طولانی و پر اضطراب ولی به یاد ماندنی و عاشقانه بود. خدای مهربونم ناناسی عسیسم رو این روز به ما داد. چقدر زندگیم از این روز به بعد شیرین تر شد. چه برکتی داشت قدمای نحیف ولی پرتوانش. چقدر گذران روزها و لحظه ها برامون شیرین و شیرین تر شد. برکت وجودش ناز گل محمدی رو به همراه داشت.
بوی نفساش، لحظه لحظه خنده ها و گریه هاش، موش شدناش، خولی گفتناش، ماما گفتناش، بابا گفتناش، توتو گفتناش، آقوآقو کردناش، قهر کردناش، بوسیدناش، رقصیدناش، سینه خیز و چهار دست و پا رفتناش، غذا نخوردناش، بوس فرستادناش، ممد گفتناش و امروز هدی گفتنش (٢٦/٢/٩١) منو داره دیوونه میکنه به خدا!
خدایا شکر گزار لحظه لحظه زندگی هستیم و به پاس این همه خیر و برکت و زیبایی تو را عاشقانه، خاضعانه و خالصانه می ستاییم..
امروز بیست و هفت اردیبهشت ١٣٩١، یکمین سالروز حضور تو توی آغوشمونه.
١٢ ماه با تو:
١٢ ماه مثل یک چشم بر هم زدنی گذشت ... عزیز مایی تا ابد و تا جهان باقیست... همیشه سالم باش و شاد و البته سربلند و باعزت که نور دیده مایی تا بی نهایت.
اینم عکس تو در قسمت متولدین امروز ٢٧ اردیبهشت ٩١
نی نی وبلاگ
ا
اینم سالشمار بالای وبلاگت که امیدوارم به بالای ١٢٠ سال برسه، انشااله
(البته سالشمار نی نی وبلاگ یه کم مشکل داره و بایستی طبق تنظیمات من ساعت ١٦ یا ٤ بعدازظهر یک ساله میشدی که ساعت شمار ساعت ٤ صبح یکساله شد و من ساعت ٤ و نه دقیقه صبح این عکس رو برات گرفتم تا توی وبلاگت ثبت بشه)
هزاران هزار تبریک و تبریک و شادباش و شادباش
یاسمــــین زهـــرای عزیزم
یکـــســالگــیت مـــبـــارک!
خدایا شکرت، خدایا شکرت، خدایا شکرت
از ازل تا ابد
خدایا!!!!!! چقدر جالبه! الان دیدم آمار بازدیدکنندگان وبلاگت ١٢٩٩٧٥ نفر هست و فکر کنم وقتی این مطلب رو ارسال کنم ١٣٠٠٠٠ تا بشه. (ساعت ٤.٤٠ دقیقه صبح) اینم از هدیه روز تولدت که دوستای وبلاگی برات به ارمغان آوردن. ممنونم از همه دوستای خوبم. ممنونم. خیلی جالب بود.
- این مطالب رو از ساعت ١٢ نیمه شب تا الان که حدود ٤.٤٠صبح روز چهارشنبه ٢٧ اردیبهشت ١٣٩١ هست برات نوشتم. هدیه ناقابل تولدته. انشااله که خوشت بیاد.
تولدت مبارک ناناسی خوگشل خاله
همیشه خوشبخت باشی