ياسمين زهراياسمين زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 2 روز سن داره
نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 8 سال و 4 روز سن داره

❤❤ياس من زهرا❤❤

هشت روز اول يكسالگي

1391/3/9 16:24
نویسنده : خاله هدي
1,019 بازدید
اشتراک گذاری

واي كلي وقته نيومدم و مطلب ننوشتم. آخه چيكار كنم سرم خيلي شلوغه و مامان ياسمين هم نمي رسه بياد وبلاگ رو به روز كنه فقط هراز گاهي چندتا عكس ميذاره و ميره.

بهرحال اين 13 روزه بعد از تولد گل دخمل خيلي اذيت شديم.

خلاصه وقايع:

پنجشنبه 28/2/91      يكسال و يك روزگي  (366)

صبح راهي اصفهان شدن. قبلش يه سر اومدن بيمارستان پيش من كه ديدم دخمله داغه...از بغلم كه جداش كردم زد زير گريه و منم دلتنگ رفتنش و داغ بودن تنش...اين شروع تب كردناش بود...

حدود 3 ظهر اصفهان رسيدن.

مامان ندا:تا رسیدیم اصفهان یه کباب بناب زدیم تو رگ جاتون خالی خیلی خوشمزه بود وبعد از نهار توی خیابونا به دنبال هتل میگشتیم تا بالاخره هتل طوطیا رو پیدا کردیم و اونجا اتاق گرفتیم .یه اتاق خوب و ترو تمیز !بعد از یه خواب خوشمزه رفتیم برا گردش!چون شب جمعه بود خیابونها حسابی شلوغ بودن به بدبختی جای پارک گیر آوردیم و پیاده کلی راه رفتیم تا به سبز رسیدیم و شام خوردیم بعد از شام هم رفتیم سی و سه پل و بعدش یه گشتی توی خیابونها زدیم و راهیه هتل شدیم .یاسی همچنان تب داشت.)

 

جمعه 29/2/91       يكسال و دو روزگي  (367)

مامان ندا:صبح بعد از صرف صبحانه رفتیم باغ گلها هوا خیلی گرم بود و من به یاسی غبطه میخوردم که اینقدر راحت توی کالسکش لم داده و به همه میخنده!بعداز باغ گلها رفتیم منار جنبان که دیگه نمیجنبه!!!اونجا ٢-٣ نفر دعواشون شده بود و هر چی ما عقب میرفتیم اونا دعواشون سمت ما کشیده میشد تا بالاخره در رفتیم و دوباره موقع نهار شد پرسون پرسون برای پیدا کردن یک رستوران خوب به رستوران شهرزاد رفتیم و کلی توی نوبت بودیم تا میز برامون خالی شد و عجب نهار خوشمزه ای زدیم تو رگ!!!!ته چین گوشت و ماهی قزل آلا ،یاسمین هم که همش لیمو ترش میخوردو البته کثیف کاری میکرد بعد از نهار رفتیم هتل و عصر هم دوباره رفتیم کنار زاینده رود و بعدش هم میدون امام رفتیم و یه چرخی با اسبها زدیم و........

شنبه 30/2/91       يكسال و سه روزگي  (368)  - سه ماهگي محمد كوچول

تا ظهر اصفهان بودن و بعدش راهي شيراز شدن. حدوداي عصر رسيدن و استراحت كردن و بعدش اومدن خونه ما. خوشگله غر ميزده ولي تا رسيدن به سركوچه ما شروع كرده بود به بال بال زدن. سه ماهگي محمد كوچول بود. من سالاد الويه مخصوص ماهگرد درست كردم.ياسمين بدجور شيطنت ميكرد. اول از همه سفره رو جمع كرد و گذاشت روي سرش و باهاش بازي ميكرد. بابا احسان دست و پاشو گرفت و كمي باهاش بازي كرد تا وسايل خورد و خوراك آماده بشه. موقع شام هم من گرفتمش تا بقيه شام بخورن ولي طاقت نياورد و رفت سر سفره پيش مامانش تا اونم كمي به به بخوره. دست ميكرد توي سبزي و ميخواست تربچه نقلي رو برداره و بعدش حمله ميكرد به ظرف گوجه و خيارشور تا گوجه ها رو برداره. خلاصه مامان و باباش كه كلا نفهميدن چي خوردن... بعد از شام،‌ كلي عشقولانه در كرد براي بابايي و بعدشم ماماني. كلي عكس خوشگل گرفتم ازش.شيطنت ميكرد اساسي.هر ازگاهي كمي تب ميكرد كه خب، به خيال درآوردن دندون نگراني نداشتيم...

 

يكشنبه 31/2/91   يكسال و چهار روزگي (369)

رفته بودن مركز بهداشت براي واكسن يكسالگي، معلوم شد كه واكسن اين سن رو فقط روزهاي سه شنبه و پنجشنبه ميزنن. خدا خيلي رحم كرد... دخمله همچنان هر از گاهي كمي تب مي كرد و ما به خيال درآوردن دندون بوديم...

وضعيت ساعت كاري بابا احسان هم درست شده بود و ديگه نمي خواد تا 6-7 شب شركت باشن.

دوشنبه 1/3/91   يكسال و پنج روزگي (370)

سركار بودم كه مامان ندا زنگ زد و گفت دخمله از ديشب تب شديد داشته و تبش قطع نشده، ميخواست سريع يه وقت دكتر البرزي فوق تخصص بيماريهاي عفوني كودكان، براش بگيرم كه با مساعدت يكي از همكارام قرار شد همون موقع برن دكتر. ماماني رفته بود دنبال ندا و دخملو. اومدن دم در بيمارستان تا معرفي نامه رو بگيرن كه ... ياسمين ناناسي دستشو دراز كرد بغلش كردم، تنش داغ داغ بود و ... دادم مامانش كه زد زير گريه ده بيست متري همراهم بودن. من پياده و اونا سوار ماشين، با التماس نگاهم ميكرد و گريه ميكرد كه بغلش كنم.... مامان ندا و ماماني هم ميخنديدند ولي من... نفسم بالا نميومد....

كلي به خودم دلداري دادم كه ني ني چيزيش نيست ولي خب، روحيه ام اونروز خيلي خراب بود، يه پسملي يك ساله رو آورده بودن بيمارستان كه اول فكر كردم چشمش ضربه خورده و ورم كرده ولي ... سرطان داشت و اين اثر غده بود ... كلي با يكي دوتا از همكارام گريه كرديم. يا خدا...

بعداز كار ساعت سه، براي اينكه ميدونستم ياسي ناناسي جوجه كباب دوست داره، رفتم خريد.  غذاخوري اول تموم كرده بود و دومي هم بسته بود ولي سومي كارمو راه انداخت. سه تا سيخ گرفتم و اومدم خونه...

وقتي رسيدم خونه كلي مشعوف شدم چون هر دوتا ناناسي خاله خونه بودن:‌ ياسي ناناسي و محمد كوچول. تا از در وارد شدم،‌ ياسمين با ناز و ادا سرشو برام كج كرد و گفت:‌ تَتي... مردم از خوشي. دخمل بلا صورتش به طرز غيرمعمولي كثيف بود، پيشونيش و دور دهنش و ...آخه با كله رفته بود توي ظرف خورشت كرفس!! مامانش هم داشت ازش با اين وضعيت عكس ميگرفت. درضمن ناناسي داشت با مهر نماز بازي ميكرد... ولي خب، قيافه اش معلوم بود كه كاملا هم سرحال نيست و چشماش بي رمق بود. جوجه كباب رو هم مينداخت روي زمين و نمي خورد گذاشتم براي بعدش كه مامانشم يادش رفت براش ببره خونه... در حد 10 دقيقه ديدمش و مامانش اينا چون ميخواستن بخوابن و اونم غرغرو شده بود بردنش توي اتاق... بيدار شدم رفته بودن دكتر...

نظر دكتر البرزي: چون هيچ علامت ظاهري از عفونت نيست بايد آزمايش خون و ادرار بده. فعلا با استامينوفن سر كنين.

نظر دكتر پيشوا: بابا و مامان ياسمين براي مطمئن شدن، آزمايشهاي دخمله رو برده بودن مطب دكتر خودش و اونم تاييد كرده بود...

سه شنبه 2/3/91  يكسال و شش روزگي (371)

حدوداي ظهر رفته بودن آزمايشگاه دانشبد، سه چهار نفر ريخته بودن سر دخمل كوچولو كه خون بگيرن و خون گرفته شده كم بود و دوباره دستشو سوراخ كردن (همه رو در قسمت رنجنامه ازمايشگاه نوشتم) بعدشم كه اومده بودن خونه ما، ماماني و مامان ندا دردسر داشتن سر گرفتن نمونه ادرار. بعد از موفقيت در گرفتن نمونه ادرار،  ماماني نمونه رو ميبره و تحويل ميده و ...

ظهر كه رفتم خونه همه حالشون گرفته بود و ياسمين هم بهونه گيري ميكرد. ناهار ته چين خوشمزه داشتيم . بابا احسان مدام سايت آزمايشگاه رو چك ميكرد تا ببينه جواب ازمايش خون ناناسي آماده شده يا نه. خيلي ريخته بود بهم و ناراحت بود كه دخملش اونو مقصر بدونه و بغلش نياد... قرار شد عصر برن و براي ني ني شون اسباب بازي بخرن تا از دلش دربياد.

شب دوباره تبش بالا گرفته بود و دوباره همه دنبال دكتر بوديم چون استامينوفن جواب نميداد... آخرش  همسايه شون و همكارش كه پزشكن بهشون اطمينان داده بودن كه چيزي نيست و ...

آخر شب نيم درجه تب داشت...

(ناف محمد دوسه روزه ورم كرده... خدايا اينو كجاي دلم بذارم)

چهارشنبه 3/3/1391   يكسال و هفت روزگي (372)

جواب آزمايش خونش خوب بود و برده بودن نشون آقاي دكتر البرزي داده بودن. خداروشكر...

اما، محمدي جوني نمي دونم چرا همش گريه ميكنه... رفتم خونه اونجا بودن.... ناف اونم متورمه و شكمش سفت سفت... گيج و حيرون مونده بودم آخه اين يكي ديگه چشه!!؟؟؟ بنده خدا، آقا احسان سركار مونده بود تا از اون طرف بره براي محمدي پيش خانم منشي دكتر پيشوا وقت بگيره، گفته بود شنبه، امروز وقت نداريم... عصر بود كه ديديم خاله سارا تا عمو عليرضا اومد شال و كلاه كرد و گفت بايد بريم دكتر. فردا پنجشنبه است و بعدش جمعه، ديگه دكتري پيدا نميشه ميريم ميشينيم آخر وقت نوبتمون بشه. رفتن مطب دكتر پيشوا. من و ماماني منتظر اومدن بابايي از تهران بوديم كه مامان ندا زنگ زد و گفت ياسمين گلاب به روتون (اس...ل) شده، ماماني گفت تو روخدا بدويين برين دكتر فردا و پس فردا جايي دستتون بند نيست...

بابايي خوشحال از تهران برگشت و گفت كو نوه هام؟؟ گفتيم الان دكترن. خاله سارا زنگ زد و گفت كه محمدي رو دكتر ديده و گفته چيزي نيست ولي كلي رژيم غذايي داده به خاله و گفته ديگه همون يه نوبت شير خشك رو هم بهش نده و ... ولي گفت وقتي از پله هاي مطب ميومدن پايين، ياسي اينا ميرفتن بالا و مامان ندا گفته كه گل دخمله علاوه بر بيرون روي يه كمي هم (اسـ تـ ف...غ) كرده...

خانم دكتر تا ياسمين رو ديده گفته بيماريش ويروسيه و توي محل عمومي گرفته...

خب!!‌ پس بابايي نوه هاشو فعلا نمي تونه باهم ببينه. ماماني هم بنده خدا شام فوتو چيني درست كرده بود براي همه. اول خاله سارا اينا اومدن و بابايي محمدي رو ديد و كلي ماشااله ماشااله گفت كه اين چندروزه كلي بزرگ شده.  سريع بعد از تعويض پوشك پسملي رفتن خونه، حتي شام هم نه خوردن و نه بردن.

پشت سرشون ياسمين اينا اومدن، دخملي يه كم بي حال بود ولي باز تا بابايي رو ديد عشقولانه در كرد. شام خوردن و بعدش رفتن. ما مونديم و اينكه برنامه فردا باغ رو كه از قبل هماهنگ كرده بوديم با كدومشون بريم... قرار شد خودشون تصميم بگيرن كه كدوم بياد و كدوم نياد..

پنجشنبه 4/3/1391   يكسال و هشت روزگي   (373)

دو سه روز بود كه هوا بسيار آلوده شده بود. چندتا عكسم گرفتم كه ميذارم. پنجشنبه كه اوج آلودگي بود...

عصر برنامه باغ داشتيم. ماماني،‌ خانواده آقاي آسماني دوست خانوادگيمونم دعوت كرده بودن. تا ساعت سه كه رفتم خونه معلوم نبود كدوما ميان. خاله سارا گفت به خاطر آلودگي هوا بهتره اونا نيان چون محمدي ظريفتره و ريه هاش حساستر. پس ياسي اينا ميومدن و قرار شد ساعت 5.5 بيان دنبال من و ماماني. آخه بابايي زودتر رفته بودن باغ. 5.40 بود كه اومدن. من و ماماني وسايل رو گذاشته بوديم پايين و منتظرشون بوديم. خوشگله شاد و خوشحال تا منو ديد دوباره دستاشو دراز كرد و منم با خوشحالي بغلش كردم. خداروشكر تب نداشت و از صبح هم تب نكرده بود...

كلي شيطنت كرد توي بغلم و توي ماشين و يه مقدار هم ني ناي ناي كرد... هرچي به باغ كه نزديكتر ميشيدم آلودگي نمايان تر ميشد... دشتها با يه غبار كرم قهوه اي پوشيده شده بودن. رسيديم باغ و بابايي اومد استقبالمون. دخملو كه خوابيده بود بيدار شد و رفت بغل بابايي. مهمونا هنوز نيومده بودن.

باغ سبز بود و قشنگ. هنوز بوته هاي گلهاي رز و درخت نسترن گل داشتن هرچند گل هاي محمدي تموم شده بودن و كلي غصه خوردم كه چرا نديدمشون. يه عالمه توت سفيد هم ريخته بود زير درخت. درختهاي گردو هم بار و ثمر خوبي دارن امسال خداروشكر. باغچه هاي جلويي هم پر از سبزي خوردن بود و البته درخت گيلاس كوچولومون هم يه دونه گيلاس قرمز كرده بود...

اول از همه گفتم ميخوام اين تابها و سرسره و چرخونكي رو كه بابا چندساله گذاشته براي نوه هاش با ياسمين افتتاح كنم. در واقع بابايي 4-5 ساله كه يه پارك كوچولو توي باغ درست كرده. اونموقع ماماني ميگفت براي چي اين وسايلو گذاشتي؟ اونم جواب ميداد براي نوه هامه. ماماني هم ميگفت حالا كو نوه؟ اونموقع آخه نه سارا و نه ندا ازدواج نكرده بودن. خلاصه از توي ماشين گفتم كه امروز اينا با ياسمين افتتاح ميشه.

مامان ندا اجازه نميداد كه ياسمين رو ببرم بيرون چون ميگفت هوا آلوده است و منم اصرار ميكردم. تا اينكه مجوز رو گرفتم و بردمش توي تاب جمعي. كلي كيف كرد دخمله. 4-5 دقيقه نشستيم و سريع رفتيم پيش بقيه...

دوربين رو برداشتيم و رفتيم عكاسي. اول پشت بوته گلهاي رز سرخ و بعدش گلهاي نسترن... خيلي خوب بود. هوا عليرغم آلودگي، بسيار خنك و لذت بخش بود... كلي عكس گرفتيم همه. من و ماماني و بابايي با ياسمين و مامان و باباش. بعدش بابايي نوه نازي نازيشو گذاشت توي كالسكه و برد بيرون باغ تا باهم بگردن. اول بابايي يه سگ رو به ياسي نشون داد و اونم ميگفت: توتو ، يه ده بيست متري كه از باغ دورشدن، بر ميگشت و پشت سرشو نگاه ميكرد و بعدش ميگفت: ماما، بابايي يكي دو دفعه بردش و بعدش آوردش داخل باغ. همون موقع مهمونا رسيدن. آقا و خانم آسماني و دوتا دخترشون نغمه و ندا. دوستاي خيلي قديمي و باصفاي ما.

بلبلشون رو هم آورده بودن گردش. اسمشو گذاشتن جاويد. ولي اينكه از كجا فهميدن اين بنده خدا مرده نه زن، جاي سوال داره؟؟؟

ياسمين بغل بابايي بود و كنار آقاي آسماني لب حوض نشسته بودن و جاويد هم كنارشون بود. ياسمين هي نگاه جاويد مي كرد و ميگفت: تو تو. بقيه تا شب نشده دنبال چيدن سبزي بودن.

ياسي خانم بغل هيچكدوم از مهمونا نرفت ولي وقتي اومديم توي ايوان جلوي ساختمون باغ بساط خورد و خوراك عصرونه رو پهن كرديم يه چند لحظه اي توي بغل نغمه نشست. راستي قبلش با مامان و باباش توي تاب نشست و هي ميگفت: تاب تاب و بعدشم يه ذره توي بغل مامانش خوابيد ولي تا آوردش پيش ما بيدار شد.

موقع خوردن عصرونه، شيطنتش گل كرد،‌ اول از همه كه خيلي خنده دار چهار دست و پا ميرفت ولي وقتي وسطش ميخواست بلند شه ،‌ حركاتش خيلي خنده دار ميشد. همه كيك ميخوردن و اون مثل كودكان سومالي فقط زل ميزد و نگاه ميكرد بعدش چاي و ميوه و آجيل... الهي،‌ ناناسي چون كمي احوالاتش مناسب نبود هيچي نميشد بخوره، براي همين با شكلات سرگرمش كرديم كه بازي كنه ... نمكدون شده بود دخمله...

يه كم بهونه گيري كرد و من بردمش تاب بازي... سوار تاب بوديم و هي ميگفت: تاب تاب و ميخواست ادامه بدم. پاهاش سرد شده بود و نمي ذاشت روشو بپوشونم و هي اشاره ميكرد كه تاب تاب يعني بخون. منم ميخوندم و اون ذوق ميكرد:

تاب تاب عباسي... خدا ياسي نندازي... اين دخمل نازنازي... همش به فكر بازي... و يه مشت چيزاي من درآوردي ديگه كه اون كلي كيف ميكرد. كم كم سرش گيج شد و توي بغلم دراز كشيد و خوابش برد... هر زمان كه شعر رو قطع ميكردم با پا و دست يه اشاره محكمي ميكرد كه يعني بخون، سرحالتر كه بود خودش تاب تاب ميكرد و تا اينكه كاملا خوابش برد.

حدوداي نه و ربع بود كه سفره شام رو پهن كرديم. ماماني كلي زحمت كشيده بود. كوفته سبزي شيرازي و كتلت و فوتو چيني به همراه حلوا، ترشي، سبزي و نوشابه . جاي همه بخصوص خاله سارا اينا كلي خالي بود. ياسمين يه نيم ساعت سه ربعي خوابيد و بعدش بيدار شد. دوباره ميخواست بره تاب بازي و ميگفت تاب تاب ولي مامانش نذاشت ببرمش و گفت اونطرف تاريكه و ... راست هم ميگفت قبل از شام كلي صداي زوزه سگ و جونور هاي ديگه ميومد و منم خودم ترسيدم ولي خب، گفتم بچه ذوق كنه خوبه!!!

يه پشتي برداشتم و ياسمين رو خوابوندم روش و گذاشتمش روي پام و براش دوباره تاب تاب عباسي خوندم كه ديدم دوباره گيج گيج شد. اونموقع نغمه گفت بدش به من و اونم گذاشت روي پاش و تكونش داد و ياسمين هيچي هم نگفت.

ماماني و خانم آسماني زحمت ظرفها رو كشيدن و ديگه آماده رفتن شديم. دخمله گيج گولو شده بود و دوباره يه ذره شير خورد و خوابيد. فكر كنم حدوداي ده و نيم- يازده بود كه ما رو رسوندن خونه و رفتن خونه اون باباجونش اينا.

 تمام

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

خاله جون
9 خرداد 91 16:45
سلام...
آخییییییی عزیزم نگاش کن چقدر تو این عکسا قیافش عوض شده مخصوصا عکس اولی و دومی خداروشکر که حالش خوب شد ایشالله دوباره زود میشه همون یاسمین تپل مپلی خودمون عکسای باغ هم خیلی قشنگ بودن پس آلودگی تا اونجا هم اومده اینجا که پنج روز تمام افتضاح بود


اينجا هم اوضاع بده البته نه مثل خوزستان كه واقعا مردمش همه جوره دارن زجر ميكشن.
عمه زهرا
9 خرداد 91 22:22
قربون عروسکم برم ماه شدی نفس عمه
مامان قند عسل
10 خرداد 91 1:32
الهی فدات بشم خاله .چقدر لاغر شدی. خدا رو شکر که حالت خوب شد انشالله همیشه سالم باشی و خنده رو لبهات باشه .


ممنونم خاله جون. الان خيلي خوبم و دارم كلي تقويت ميكنم خودمو
مامان گلی کیمیا
10 خرداد 91 11:58
حتما برام نذر کنید .بعد به من بگین ازکی وچند شب جمعه باید نذرم را بجابیارم


چشم حتما. بهتون اطلاع ميدم