ياسمين زهراياسمين زهرا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

❤❤ياس من زهرا❤❤

از کجا نگم؟؟؟

1391/7/15 8:22
نویسنده : خاله هدي
1,047 بازدید
اشتراک گذاری

ماشااله دیگه کاملاً عاقل شدی ولی به همون نسبت شیطنتت هم هرروز بیشتر تر شده و میشه! مثل فرفره راه میری و مثل قرقی سر تو هر سوراخی میکنی. زودی می پری روی مبل و بعد از سواری گرفتن ازش (انگار سوار اسب شدی و یورتمه می ری) برای پایین اومدن میگی: یک، دو و ... اگه کسی نگیردت می پری پایین!

خیلی نترسی و با اینکه همش حواسمون بهت هست ولی تا حالا چندبار که غیبت زده توی حمام پیدات کردیم، توی تاریکی رفته بودی وسط حمام و زیر دوش ایستاده بودی. یه بار به من و یه بار به مامانی که توی حمام توی تاریکی شب پیدات کردیم اشاره کردی به دوش حمام و گفتی: آب بایی (آب بازی). مامان ندا میگه، وقتی بابا احسان میره حمام، میدویی میری توی سبد لباسهای کثیفت!! یکی دولباس رو بر میداری و میزنی زیر بغلت و میری پشت در و هی میگی آب بایی، آب بایی!

الان کاملاً عشق حمام و آب بازی هستی. البته قبل از سفر به کیش توی بهمن 90 هم با اینکه خیلی کوچولو بودی عاشق آب بودی. اما مثل اینکه وقتی دریا رو دیدی ترسیدی و تا مدتها از حمام کردن و دیدن آب وحشت داشتی تا اینکه برات استخر آب رو پر کردن و تو رفتی توش و حالا عاشق آبی.
خیلی وقته که قهر هم می کنی!قهر اوایل وقتی قهر میکردی، سرت رو میذاشتی روی زمین و دمر می خوابیدی و اصلاً جواب نمیدادی. اما حالا دیگه تا قهر میکنی میدویی میری توی اتاق و روی تخت دراز می کشی!تعجب حالا میخواد خونه ما باشه یا خودتون! مدلهای دیگه هم قهر میکنی. پشتت رو به طرف راه می کنی و اصلاً تحویلش نمی گیری یا اینکه روت رو ازش بر می گردونی!

چند وقت پیش نمی دونم چی شد که به نظرم از دست مامان ندا ناراحت شدی، با ناراحتی دویدی رفتی توی اتاق، دنبالت اومدم و دیدم داری کلی تلاش می کنی تا از تخت بری بالا (آخه این تخته یه کم بلنده) کمکت کردم و رفتی بالا و روی تخت دراز کشیدی. اینقدر این قهر کردنت جالب بود که خاله سارا و عمو علیرضا هم دویدن دنبالت ببینن چیکار می کنی. تو هم یه گوشه تخت دراز کشیده بودی و مثلا قهر بودی!

چند شب قبل هم وقتی از توی اتاق دویدی اومدی بیرون و داشتی میخندیدی، دیدی محمد توی بغل بابا احسانه و داره قربون صدقه اش میره، این صحنه برات اصلاً قابل قبول نبود و ساکت شدی و یه نیگاه به بابا احسان کردی و بعد مثل دختر لوسها یهو روت رو برگردوندی و رفتیقهر هرچی بابا احسان صدات کرد اصلاً نگاه هم نکردی!

یه دفعه دیگه هم که بالای سر محمد نشسته بودی و ذوقش می کردی و می خندیدی، دست دراز کردی تا محمد رو ناز کنی که عمو علیرضا سریع دستت رو گرفت، ساکت شدی، خنده ات قطع شد و سریع در همون حالت نشسته پشتت رو به عمو علیرضا کردی و نشستی. سکوت مطلق! طوری که عمو تا چند دقیقه فقط نازت رو می کشید تا باهاش دوباره دوست شیبغل.

بارها گفتم و مامان ندا هم گفته، عاشق داداش محمدی و نمیذاری دشمن بهش نزدیک بشه! ولی جدیداً خیلی حساس شدی اگه مامان ندا یا بابا احسان بغلش کنن و قربون صدقه اش برن. یه مدت روی من و مامانی حساس شده بودی و وقتی می دیدی محمد رو بغل کردیم بعد حسابی از خجالتمون در میومدی. اما به نظر می رسه الان یه کم بهتر شدی. غریبه ها اصلا نباید به محمد نزدیک بشن چون می ترسی که بهش آسیب برسونن و فکر می کنی دشمن هستن. یه دفعه که خونه عمو رضای من بودیم از بس برای محمد گریه کردی که کلافه شدیم. همش می گفتی: ممد منه! و مجبور شدیم محمد رو از بغل بخصوص عمو مهدی بگیریم و بدیم مامانش تا خیالت راحت بشه. خاله سارا و عمو علیرضا رو که میدونی چون مامان و بابای محمد هستن بهشون کاری نداری. به بابایی هم وقتی محمد بغلشه یه جوری سوزناک نگاه میکنی، ساکت میشی و آروم نگاهش می کنی. این وقتاست که هی ما به بابایی اشاره میکنیم که حواسش به تو باشه.

بابایی رو خیلی دوست داری. عکسش رو میگیری و بوس می کنی. ماشااله توی روزنامه می گردی و عکس بابایی رو دقیقاً پیدا می کنی و میگی بابایی و بعد یه بوس آبدار! حتی مامان جون، مامان بابا احسان، می گفتن (حدودای یک سال و یک ماهگیت بود فکر کنم) همه نشسته بودن و صحبت می کردن که تو هی می گفتی: بابایی، بابایی وقتی دقت کرده بودن دیدن که اخبار شبکه فارس داره مصاحبه با بابایی رو پخش می کنه و تو به اون اشاره می کردی.قلبماچبغل

عشق می کنی که بابایی دراز بکشه یا خوابش ببره، میدویی میری و محکم میزنی توی شکم بابایی و از خواب بیدارش کنی. بابایی هم کلی ذوق میکنه و هی الکی خودشو میزنه به خواب یا میگه من دیگه خوابیدم یا میگه یهو کسی نیاد منو بزنه که تو تند، زود، سریع میدویی میری سمت بابایی. بابایی وقتی میگه یاسمین بیا، خیلی راحت میدویی میری پیشش ولی ماها باید کلی التماست کنیم، تازه تحویل هم نمیگیریزبان

عاشق اتاق منی. تا صدای باز شدن در رو می شنوی، صدای مامانی هم میاد که "هدی اومد!" میدویی ها! فکر کنم اوسین بولت (قهرمان دو صدمتر جهان و المپیک) این سرعت رو توی کودکی نداشته، نیشت هم تا بناگوش بازه و می پری توی اتاق. اولین کاری که می کنی، میری روی تختم میشینی و میری سر کیفم و قشنگ دست میکنی و جعبه آدامسم رو در میاری و میگی: ای ای (این) یه چهارم از آدامس رو برات جدا می کنم و تو در این زمان، هی میخندی و ذوق میکنی و همونجور که نشستی بالا و پایین می پری. آدامس رو که گذاشتی توی لپ خوشگلت، میری سراغ پولهای صدقه ای که معمولاً میذارم بالای تختم. هی میگی: آقو (بین ق و غ و با تشدید)، عکس امام روی اسکناس رو میگی. (کلاً به روحانی ها میگی آقو- روزنامه ورق میزنی، تلویزیون می بینی تا یه عکس روحانی می بینی میگی آقو). پولها رو از دستت می گیریم و اگه کامپیوتر روشن باشه حتماً میای و خاموشش می کنی و کلی می خندی. یا اگه نذارم توی کمین می شینی و در کمتر از ثانیه ای خاموشش می کنی و پیروزمندانه میخندی. بعد اشاره می کنی به صندلی و میگی تاب تاب که باید روی اون بشونمت یا خودم بشینم و تو توی بغلم باشی و تاب تاب کنیم و با صندلی دور خودمون بچرخیم. دیگه اینکه عاشق عکس کوشمولویی های منی که بالای میز کامپیوترم گذاشتم و میخوای بدم دستت که چون قابش قدیمیه و کناره هاش تیزه می ترسم آسیب ببینی و باید حواستو با چیز دیگه پرت کنم. هی توی اتاق سرتو می چرخونی و میدوی میری سراغ کمدم و اشاره می کنی به جا جورابیم که توتو میخوام و ... خلاصه مطلب اینکه نمی دونم اتاقهای من و کمدهای من چی دارن که وقتی بچه بودم خواهرام و حتی دختر داییم الهام (اونجوری که خودش می گفت) عاشق این بودن که برن سراغش و حالا هم ناناسی و صد البته محمد آقا. محمدی هم وقتی گریه می کنه تا می بریمش توی اتاق من، ساکت میشه! خیلی عجیبه واقعاً! اینقدر سرشو اینور و اونور می گردونه که می ترسیم گردن درد بگیرهابله والله من که خودم توی این اتاق چیزی پیدا نکردم.

خونه مرتب برای تو یعنی میدون بازی. همچین ذوق میکنی و میریزیش بهم که آدم اشکش در میاد. سر همه کمدهای آشپزخونه میری و همه چی رو در میاری و میریزی بیرون. مامان ندا میگه مثلا نمکدون رو بر میداری از این کابینت میذاری توی اون یکی و مثلا فلان چیز دیگه رو میذاری سرجاش. بعداً باید از تو بپرسن مثلا یاسمین نمکدون کجاست تا خودت بری و بیاریش.

از خیلی وقت پیش عاشق مهر نمازی و تا کسی می ایسته برای نماز، میدوی میری مهرش رو می دزدی. چند وقت پیش، همه مهرهای نماز رو جمع کردی و بردی زیر تخت توی اتاق قایم کردی. خاله سارا که میخواست نماز بخونه مهر نداشت. گفت یاسمین برو برام مهر بیار که رفتی و از زیر تخت براش مهر آوردی تا نمازشو بخونه. چند روز پیش هم مامان ندا از ترس اینکه مهرش رو بر نداری، مهر توی دستش بود و نماز میخوند،وقتی دیدی مهر نداره دویدی و رفتی براش از جایی که خودت می دونی مهر آوردی و گذاشتی جلوش.ماچ

مدل رقصیدنت هم هر روز پیشرفت می کنه، خدا رو شکر نه شبکه رقص و آواز داریم و نه اهلش هستیم ولی سرکار علیه با آهنگهای مختلف یک قرهایی میای که آدم واقعاً توش می مونه! عاشق دور زدن هم هستی اینقدر دور خودت می گردی که بخوری زمین و اونوقت میفتی روی خنده و ول هم نمی کنی. مثل کسایی که یه چیزی خوردن و تعادل ندارن میشی و غش میری از خنده.

وای که اگه کسی ازت تعریف کنه چقدر ناز میکنی. وقتی میگیم وای چه لباست خوشگله! تا مدتی کج کج راه میری و لباستو میگیری دستت و میخندی. وقتی میگیم وای چه موهات خوشگله یا چه گل مویی خوشگلی داری، دست میکنی توی موهاتو کلی به خودت می بالیقلب (عین کوشمولی های مامان ندایی).

وقتی خونه مایی و تشنه ات بشه، میای پیش من یا مامانی و میگی: آبو و از ما آب میخوای. وقتی هم که شیر بخوای، به مامان ندا میگی: مامان تیر تیر! و میدویی میری روی تخت یا کاناپه تا مامانت بیاد. خونه خودتون بعداز اینکه میری روی تخت داد میزنی: من خویدم (من خوابیدم) یعنی مامان من خوابیدم بیا شیرم بدهقلب.

عاشق چایی هایی هستی که من برات بیارم. وقتی میخوام چای بخورم، میدوی میای سراغم و میگی توی! منم برات یه استکان کوچولو و خیلی رقیق چای میارم و باهم می شینیم چای می نوشیم! مامان ندا میگه از دست من (خاله هدی) خیلی خوب چای میخوری. (اینم شد محسناتخمیازه)

دوست داری از همه چی سر دربیاری و به نظرم این یه خصلت خیلی خوبه چون تو رو به سمت فنی شدن پیش می بره، دست و پای عروسکی رو که جدا می کنی خودت میخوای بذاری سرجاش، خودت میخوای کارای خودت رو انجام بدی، یه چیزی رو که یکبار ببینی دفعه بعد خودت تکرارش می کنی. همش دنبال راه حل و راه کاری. دو روز پیش، مامان ندا بهت یه پاکت آبمیوه میده و تو می بینی که نی نداره. میری و از مامان ندا چوب شور می گیری و می شینی و دقیقاً از همون جایی که نی رو وارد پاکت می کنن سعی می کردی چوب شور رو وارد پاکت کنی تا به جای نی ازش استفاده کنی!بغل

به نظرم نسبت به صدای پنکه حساسی شایدم دوست داری الکی فقط دکمه ها رو روشن و خاموش کنی! تا میای خونه ما و می بینی پنکه روشنه، میری خاموشش میکنی و هی باید بگم یاسمین خفه شدم برو پنکه رو روشن کن، میری روشنش میکنی ولی بعد هر وقت حواسمون نبود دوباره میری خاموشش میکنی. دکمه ماشین ظرفشویی رو هم هروقت میری توی آشپزخونه روشن می کنی و یکی باید پشت سرت راه بیفته و خاموشش کنه!

 

از دست تو، در دوتا کمد دکوری پایین LCD رو با چسب نواری محکم بستیم ولی هر شب و هر روز تو تا میای میری سراغشون و هی زور ورزی می کنی تا در رو باز کنی و چیزای توش رو بریزی بیرون. اما اون کمد وسطی که دم و دستگاه LCD و ایناست رو که نمیشه درش رو بست و تو هی اونو باز و بسته میکنی و ما هی می ترسیم دستت بری لای در (البته دو دفعه هم انگشتت رفت لای در ولی عین خیالت نیست). پریشب هم رفتی یه جعبه سی دی آوردی، درش رو باز کردی و با اصرار می خواستی یه سی دی رو بکنی داخل دستگاه ویدئو که زیر دستگاه دی وی دی ریدر قرار داره تا فیلم ببینی. بعد هم مثل مهندسها رفتی پشت دستگاه و با سیم ها ور میرفتی که مامانی کشیدت بیرون.

خیلی برام جالبه که کاری به کیف هیچ کس نداری جز کیف من، همونجوری که گفتم مستقیم وقتی میای توی اتاقم سر کیفم میری و جعبه آدامس رو بر میداری و ... اونروزم که رفتیم دانشگاه من برای دفاع، کیفم رو گرفتی و داشتی تلاش می کردی بازش کنی. کیفم توی هال باشه هم میری سراغش ولی اصلاً کاری به کیف مامانی، خاله سارا و حتی بابایی که همشون خیلی وقتها اونو توی هال میذارن نداری!

 راستی سینه زنی هم بلدی و وقتی میگیم یاسمین سینه بزن، مثل جنوبی ها خم میشی و سینه میزنی!

روزی ده تا لباسم عوض کنی بازم بعدی رو کثیف می کنی. اصلا برات این چیزا مهم نیست! خونه تون هم که همیشه بمب خورده و مامان و بابات دیگه توان مرتب کردنش رو ندارن. وای به روزی که بخواد براتون مهمون بیاد، اشک مامان و بابات در میاد چون میدونن هیچ فایده ای نداره اگه بخوان خونه رو مرتب کنن. آخه تو از بمب اتم سریعتر اثر میکنی و همچین همه چی رو زیر و رو می کنی که تا ده روز نشه درستش کردکلافه.

تازه عاشق این شدی که برای محمد به به درست کنن و تو هم بیای بشینی تا یه قاشق دهن تو کنن و یه قاشق دهن محمد. حتی از آب خوردن هم نمی گذری و اصرار داری با همون قاشق و از توی همون فنجون که به محمد آب می دیم به تو هم بدیم. خدا کنه محمدی زودتر پلو خور بشه که تو هم به خاطر اون بیفتی روی غذا خوردن!

دوست دارم نی نی چنگول خودمماچ

 

پی نوشت:

- توی متن بالا هرجایی نوشتم دیشب، یعنی چهارشنبه 12 مهر و هرجا نوشتم دو روز پیش یا دو شب پیش یعنی دوشنبه 10 مهر. قرار بود مامان ندا، همون پنجشنبه که این متن رو نوشتم عکس بذاره که وقت نکرد منم الان وقت ندارم متن بالا رو ویرایش کنم، پس با این توضیح سر و ته قضیه رو هم میاریم!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

مانی محیا
15 مهر 91 9:42
اول جیگر خودتو با اینهمه کارای بامزه و دوم جیگر خاله هدی که دوباره خاطره نوشتن طولانیش رونق گرفته. اما نمیدونم چرا بما سر نمیزنه. نگکنه به دوستیمون چشم زدن خواهر..


مرسی.خدا نکنه!!!!
مامان گلی
15 مهر 91 10:51
قربون دخملم بشم .دخمل من داره بزرگ میشه خوف راست میگه چرا دادامحمدش بغل دیگران میدین خوب بلد نیستن نگش دارن اذیت میشه پسرم .ناناسی منم نگران همین هست


مرسی .مامان گلی جوووووووون
عمو وتاتیانا
15 مهر 91 11:46
سلااااااااااااااااااااااااام عشقولانه
وای دلتنگ تنگ تنگ شده برات
یعنی تصوراین همه شیطونی از تو برای من یکی بعید نیست..جالبش اینجاست که شیطنتات شیرینه خیلی شیرینه قهرم که بلدی فقط یه چیزی با ممد کاری نداشته باشیا چون کوچیک هنوز...این همه عکس خومزه گرفتی دل ما رو آب کنی حسابی..عکس اولی حسابی غافل گیرم کرد...مامانش خب عاشق آب بایی شده دیگه بزارید بره بازی کنه

بابا احسان خونش برای محمد نازنازی جوش خورده تو هم خونت جوش میخوره آخه خیلی نانازه بابا دوسش داره تو هم داشته باش...جالب بچه ی به سن تو این مسائل رو درک میکنه فدات بشه عاموووووو

خلاصه اینکه خیلی دل دلم برات تنگ شده 200هزرتایی شدنت هم مبارک باشهههههههههههههههههههههههه

اینوشنیدی:غروبا که میشه میام به وبلاگ/به دیدارت میام با نازو عشو/
عموجون جون جون جون دوست دارم بغلت کنممممممممممممممممممممممممممممم ناناسیییییییییییییییییییییییییییییییییییییی



عامو هر چی بگم ممنون بازم کمه
عمو وتاتیانا
15 مهر 91 11:59
وای این همین الان یادم افتاد:
تازگیا با دل من دختری هم بازی شده//شکر خدا چه بش بگم دختر شیرازی شده//دختر شیرازی نازتو بنازم//نازگل شیرازی نازتو بنازم....

توروخداشوخیهامونو شوخی حساب کنید...


مرسییییییییییییییی عامو
مامان گلی
15 مهر 91 17:58
عاشقتم
عمو وتاتیانا
15 مهر 91 20:49
امروز از فرط خوشحالی به خاطر آمدن استاد شجریان بازم به مهین ندونستم چیکار بکنم...عکس تو رو به عنوان عکس برتر هفته گذاشتم تو صفحه ی فیس...همون عکس بچه گیات که عاشقش هستم...خدا تو رو برامون حفظ کنه میدونی منم هر چی بنویسم برات کم نوشتم یاسمین...


عاموووووووو ممنون
میترا
16 مهر 91 1:24
به به بازگشت دوباره خاله هدی رو تبریک میگیم.
کلی کیف کردم با خوندن این مطلب، چند تا دلیل داشت. یکی اینکه اکثر کارهاش مثل کیمیا است و من وقتی دارم میخونم دقیقا میاد جلوی چشمم. دوم اینکه از بزرگ شدنش کیف میکنم. در ضمن یک سری از این چیزهایی که نوشتی رو خاله سارا برامون تعریف کرده بود ناناز خانم دوست دارم


جیگر این دوتا بلا
عمه فاطمه
17 مهر 91 0:03
واي چقدر عكس سوميت خوشكله


عمه فاطمه راه گم کردی.اینورا؟؟؟؟


راستی عمه عکس سومیم دارم بند میندازم
عمه زهرا
17 مهر 91 0:53
قربون عروسکم برم من عکس چهارمی صفحه دوم شدی یه تکه ماه نفسسسسسسسسسسسسسسسس عمه


مرسی عمه جون.خودتون ماهید
نسرین مامان بردیا
17 مهر 91 2:08
وایییی که تو چقده بلایی دخمل... خیلی از کارات مثل بردیاست... مخصوصا چرخیدن و زمین خوردن و خندیدنت...
مريم مامان آرمان
17 مهر 91 19:32
نازي.ياسي بلده قهر كنه.چه جالب.خيلي بامزه است.قربونش بشم.........
مستانه
10 آذر 93 15:16
بهترین نخ برای بندانداختن چه نخی میتونه باشه؟