ياسمين زهراياسمين زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 4 روز سن داره
نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 8 سال و 6 روز سن داره

❤❤ياس من زهرا❤❤

خاطرات اولین باران زندگیت در نیمه پاییز (15/08/1390)

1390/8/16 13:06
نویسنده : خاله هدي
1,784 بازدید
اشتراک گذاری

 بارون میاد جر جر
پشت خونه ی هاجر
هاجر عروسی داره
دمب! خروسی داره

یاسمین زهرا خانم، امروز اولین باران تقريباً درست و حسابی زندگیتو مشاهده کردی. سه چهار روز پیش آسمون بنده خدا یه تلاشهایی کرد يه چندتا قطره اي هم  از آسمون چكيد ولي خب، مثل اينكه باكشون خالي بود. آخه شمال، جنوب، شرق و غرب زودتر نوبت گرفته بودن و شيراز مثل همه چيز و همه وقت تا اومده بود بجنبه آخر شده بود. خلاصه دخمل خانم،‌ امروز بارون اومد. اونم نه از اين بارون الكي ها. فضا عشقولانه در حد هزار درصد، باد ميومد نه بابا نسيم ميوزيد از اونا كه تو فيلما عاشقا توش موهاشونو پريشون مي كنن و عشوه قشنگ ميان، بوي خاك نم شده و مردم سرمست و بارون نديده شهرمون و ... . واي كه وقتي داشتم از سركار ميومدم خونه، آرزو مي كردم اي كاش امروز ماشينمو نبرده بودم، اونوقت الكي الكي براي خودم مي خراميدم (عين طاووس يا آهو!!!!) و ول ميگشتم تا ميرسيدم خونه. دو دقيقه فاصله سركار تا خونه، نم نم بارون شروع شد...

حس، حس زندگی بود... در روز عرفه، ‌درست در نیمه پاییز، در شب عید قربان...به یاد این جمله افتادم:‌ دعاهایت را اجابت کند آنکه آسمانی را میگریاند تا گلی را بخنداند.

 

 بقیه در ادامه مطلب...

رسيدم خونه، تا اومدم شاديهامو تقسيم كنم ديدم تو خونه ما نيستي! كلي خورد توي ذوقم ولي وقتي مامانم گفت شب مياين، دوباره رفتم تو حال سرمستي!! مامان جون داشت دعاي عرفه رو از تلويزيون به همراه بافتني هاش دنبال مي كرد كه ديدم خوابم مياد.. اما يه صدايي كه خيلي وقته ديگه برامون توي اين شهر غريبه شده به جانم نشست.. داشت بارون ميومد جل جل.. صداي بارون تند بود.. نمي دونم شايدم تند نبود.. ولي صدا ميداد.. خيلي وقته ما شيرازيا از خيلي مواهب طبيعي بي بهره شديم.. الان نميدونم بارون تند و آروم و ... چه جوريه. فقط آرزو ميكنيم يه مقدار آب از آسمون بباره به تن خشك شهرمون و سيرابمون كنه.. خيلي وقته تشنه ايم.. برف كه خدا رو شكر چندسالي هست رختشو بربسته و اينجا نمياد... نمي دونم چيزي از شيرازيا ديده يا جاي ديگه چيزاي بهتري داره... بارونم كه در حد كثيف كردن شيشه هاي ماشينها مياد... خلاصه ياسي خوشگله، داشت بارون ميومد.. تو اوج لذت،‌ با صداي توامان بارون و دعاي عرفه خوابيدم در حد تيم ملي. وقتي بيدار شدم  گفتم بيام و براي تو از زيباييهاي امروز و اولين بارون قشنگ زندگيت بنويسم. تو اوج نوشتن و ابراز احساسات بودم كه طبق معمول حالم گرفته شد. داشتم از بارون و عشق و شور مي نوشتم كه برق رفت. بله! برق رفت. اونم وسط همه شاديهاي من. امسال تابستون با اون گرماي شديدش،‌كلا شايد دوسه ساعت برق نداشتيم ولي وسط پاييز و اين همه لطافت، برق رفت. دليلش كاملاً واضح و مبرهن است. سيمهاي برق شهر سابقاٌ قشنگمون شيراز، بارون نديده هستن و با يه شبنمي زود از خود بيخود ميشن و قطع ميشن. كل منطقه يه دفعه سوت و كور شد. من موندم  بي حركت توي ظلمات اتاقم. بعد دو سه دقيقه صداي خش و خش مامان جون ميومد كه داشت با چراغ شارژيهاي هال و پذيرايي كلنجار ميرفت. آخه اين چراغها خودكارن و وقتي برق ميره بايد مثل آدم خودشون روشن بشن ولي خب روشن نشدن. مامان جون هم ناراحت و سخت در تكاپو كه واي الان ياسي اينا ميان و حتي شمع هم نداريم. ماماني ناراحت اين بود كه توي اين تاريكي ياسي خانم رو درست نمي بينه. خلاصه ديدم بايد فضا عوض شه. زير تك چراغ شارژي توي هال كه حال درستي هم نداشت و يكي درميون چشمك ميزد رفتم سراغ اس ام اس هاي گوشيم و شروع كردم به خوندن.

آخرين ويرايش شعر سعدي: به جز قوم شوهر كه ويرانگرند، بني آدم اعضاي يكديگرند! و...

دوتايي سر شوق اومديم و ماماني هم شروع كرد به خوندن پيامكهاي گوشي خودش و يكي درميون ميگفت الهي قربونت بشم. نه! دخمل خانم، مخاطب ايشون من نبودم. شما بوديد خانم! هي عكساتو توي گوشي ميديد و دلش غش مي رفت. آخرش هم دوتايي اس ام اس ها رو ول كرديم و فيلم ها و عكساي تو رو كه رو گوشي هامون بود نشون هم داديم. براي هزارمين بار و بلكم بيشتر...

هشت و پنجاه دقيقه بود كه برق اومد و ماماني بلافاصله گفت خداروشكر... چند دقيقه بعد زنگ در زده شد و بابايي شما توي مانيتور ظاهر شدن... دو سه دقيقه بالاي پله ها منتظر بوديم كه بالاخره خانواده شما رويت شدن. شمو كه تو بغل ماماني خواب بودي و بابايي بنده خدا يه چتر روي سرت گرفته بود و ساك وسايلت توي يه دستش، شما رو هدايت مي كرد به سمت پله ها. ماشااله چقدر خوشگل تر شده بودي امشب. از اون جيگراي خاله كش! مامان جون تشكتو آورد و مامانيت خوابوندت روش. مامان جون سريع رفت و  از توي اتاق يه چيزي آورد. بله عيدي شمو بود. يه كلاه و شال گردن خوشگل.(منم تقريباً دوسه هفته پيش عيديتو دادم ها- همون سويت شرت خوشگله كه تنت ميكني. البته سليقه ماماني و باباييته) بنده درهمون زمان داشتم اظهار فضل ميكردم كه مامان مي ذاشتي بيدار شه و بابام بيان كه جنابعالي مثل كسي كه بو ميكشه بيدار شدي. كلاه هديه رو گذاشتن سرت كه البته بزرگ بود. استارت زدي براي گريه. مامان جون بغلت كرد و همزمان كه شمو جا خوش كرده بودي مامان جون شمو داشت با مامان جون مامانيت تلفني صحبت مي كرد. من هم تو رو گرفتم و تا تونستم خوردمت. واي كه چقدر تو خوشمزه اي! با ناخنهات روي پارچه مبل ميكشيدي و وقتي صدا مي داد،‌ مي خنديدي. منم كاراي تو رو تكرار مي كردم و تو بيشتر ذوق مي كردي. البته يه بار به جاي پارچه مبل، پوست لطيف بنده رو با ناخن خراشيدي. بعد بردمت تا توي آينه نگاه كني. از دوماهگي عشق آينه اي. اينو توي مطالب مربوط به اون زمان هم نوشتم. جالب بود توي اون سن با تعجب نگاه خودت ميكردي و مي خنديدي. حالا هم همينطور. من توي آينه تتي موشو (دالي موشه)‌ مي كردم و تو بعد از خنده سرتو به سمت من بر ميگردوندي كه ببيني من همونم كه توي آينه ام. من كه حسابي كيف كردم.

خلاصه كلاً يكساعت نشد كه شما منزل ما بودين و حدود ساعت ده و ده دقيقه رفتين. باباجون هم كه به خاطر برگزاري مسابقات جهاني توآ توي شيراز سخت درگير مراسم و مهموناشه و دوسه روزي ميشه كه تو رو نديده،‌ حدود ساعت يازده اومد خونه و دنبالت ميگشت.خيلي غصه دار بود. مي گفت با اين اوضاع و احوال (مسابقات و ...) من تا جمعه شب كه گيرم و شنبه صبح هم كه مي رم مسافرت و ياسمين زهرا رو نمي بينم. بعدشم هي به من ميگفت عكساي امروزشو نشونم بده، سرم شلوغ بوده رو وبلاگ نرفتم. بعدشم مامان جون زنگ زد خونه شما تا باباجون حداقل با مامانيت صحبت كنه و دلش آروم بشه. ولي مثل اينكه شما خانم خانما نخوابيده بودي و مامانيت گوشي رو گذاشته بود رو گوشت تا با باباجون صحبت كني. باباجون مدام صدا ميزد: ياسمين زهرا،‌ بابايي، بابايي. خيلي دلم گرفت كاش يه جوري ميشد فردا تو رو ببينه.

با كلي دردسر عكساي امروزتو باباجون ديد. برق كه قطع شده بودAdsl هم قاطي كرده بود. با كلي دعا و التماس اينترنت وصل شد. بعدشم كه من دوباره نشستم پاي كامپيوتر و شروع كردم به نوشتن.

الان که این مطلبو تموم کردم ساعت یک و سی دقیقه بامداد روز عید سعید قربانه، هوا سرد شده و بارون داره با صدای بلند میباره. نور برق و صدای رعد. مدتها بود که آرزوی چنین لحظه ای رو داشتم. عجب خواب شیرینی داشته باشم امشب. می خوام امشب زیباترین خواب زندگیمو ببینم.

دوست دارم خوشگل خودم.

بارون میاد جر جر
پشت خونه ی هاجر
هاجر عروسی داره
دمب! خروسی داره

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

maryam,dooste khale hoda :D
16 آبان 90 5:02
windos avaz kardam, webloge nini baz shud vayyyyyyyyyyyyyyy mashala che nanaze in dokhmaletonnnnnnn
MO0o0o0o00o0o0o0Och

cheshma khushmelesh be khalash rafte.. hezar maashala







مريم جون شما بالاخره موفق شدي. خيلي خوشحالم كه اومدي و به ني ني ياسي سر زدي.درضمن چشماتون قشنگ ميبينه.خيلي خيلي خوشحالم كردي. عيدت مبارك. انشااله كه مشكلاي پايان نامه ات هم حل شده باشه و اون دكي فلاحي هم آدم شده باشه. هزار تا ماچ براي تو دوست خوبم.

مریم
16 آبان 90 11:19
عید سعید فط مبارک گلم!

ممنونم که به ما سر زدی
نی نی تونم به جای من ببوس


عيد شما هم مبارك
خاله هدي
16 آبان 90 13:06
ماهي به خدا
عمه زهرا
16 آبان 90 17:59
عزيز عمه قربون صورت قشنگ ماهت برم عروسك
نگین مامان رادین
17 آبان 90 0:05
توپولی خانوم خیلی دوست دارم.
میترا
17 آبان 90 1:41
چه خاله ی مهربون و با احساسی. خوش به حال یاسی خانم. دخترِ من که خاله نداره. مشهد هم امسال خیلی بارون میاد.


خوش به حالتون اینجا یه نصفه روز بارون اومد.
مامان ارميا
17 آبان 90 11:08
الان اينجا داره برف مياد. چه قشنگه. عكس هاي ياسمين خيلي نازن . دلم مي خواست نزديك بوديم و مي خوردمش.


به برف!!!!!!!
سوگند
17 آبان 90 12:12
واي چقدر تو اين عكسها ناز شده تپلي
خاله سارا
17 آبان 90 14:37
خاله هدی ناز قلمت