ياسمين زهراياسمين زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 4 روز سن داره
نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 8 سال و 6 روز سن داره

❤❤ياس من زهرا❤❤

اولین لی لی حوضک یاسمین زهرا و محمد کوچول

1390/11/3 18:35
نویسنده : خاله هدي
1,027 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز بعد از دقیقا یک هفته، دوباره همه دور هم جمع بودیم (از شنبه شب- اربعین). من تا از سرکار رسیدم خونه، یاسمین گلی با مامان ندا اومدن دم در و من نفهمیدم پله ها رو چه جوری رفتم بالا، آخه خوشگل خانم برای من هی می خندید و دست و پا می زد. تا وارد شدم دیدم خاله مو مو (شیرازیا به زن حامله میگن خاله مو مو) نشسته رو مبل و میگه منو میشناسی؟ خاله سارا بعداز کلی وقت اومده بود چون یه هفته گذشته هممون سرماخورده بودیم نتونسته بود بیاد و هی پشت تلفن گریه میکرد که چرا شماها مراقب خودتون نبودین و مریض شدین. بعدشم که یاسمین زهرا و مامانش سرماخورده بودن. خلاصه خاله مو مو، داشت تیکه مینداخت که یه هفته است منو ندیدین و عین خیالتونم نیست. راستی سه شنبه شب حدودای ١٢ شب که از سونو گرافی اومدن و گل پسر رونمایی شده بود یه سر اومدن دم در حیاط تا مامانی و بابایی رو ببینن. ولی من که شوکه شده بودم داشتم با مامان ندا یاسمین تلفنی صحبت می کردم و نتونستم ببینمشون!!!!

خلاصه دیروز عصر چهار تا دخترای مامانی یعنی ما سه تا و یاسی زر زر دور هم بودیم. مامان ندا که عشق لباسه دوباره رفت و یه چمدون گنده پراز لباسهای نی نی خاله سارا رو برداشت و آورد تا مجدد بررسی کنه!!! اینکه میگم دوباره برای اینه که اون شبی که فهمیده بود خاله سارا پسر داره نه دختر از خوشحالی اینکه یه تعداد از لباسها رو برای یاسی بر می داره خوابش نبرده بود و فرداش بلند شد و اومد و لباسهای دخترونه رو زیر و رو کرد و یه تعدادی رو با خودش برد! حالا هم دوباره اومد و در حضور مامان نی نی (خاله سارا) به بررسی هاش ادامه داد. مامانی هم دوباره رفته بود سراغ گنجینه های پنهانش و دیدیم کلی لباس پسرونه رو برداشت و آورد. لباسهایی که این یکی دوسال اخیر توی سفرهای مکه، سوریه و دبی و حتی کیش خریده بودیم و کنار گذاشته بود. درضمن یه چند دستی هم همین جا وقتی برای خرید چیزی می رفته بیرون خریده بود. مامان ندا، مثل کارشناسا، لباسا رو از چمدون میاورد بیرون و میگفت این دخترونه است بره کنار و یکی از لباسهای پسرونه رو جایگزین می کرد. این وسط الطاف خاله سارا و مامانی هم نصیب یاسمین زهرا خانم شد و دوباره یه شلوار طرح کبریتی خوشگل ارغوانی رنگ به همراه یه بلوز سفید ناز دخترونه (که چشم مامان ندا همواره دنبالش بود) به یاسمین رسید.

اون سه نفر برای خودشون مشغول بودن ولی کنار دستشون من و یاسمین برای خودمون بازی می کردیم و دنیایی داشتیم.

بقیه در ادامه مطالب...

یاسمین خوشگلم دیروز مال خود خودم بود. یاد گرفته لی لی حوضک می کنه. انگشت اشاره کوچولوشو میاره و یواش و آروم میگه لی لی لی لی بعدشم شروع میکنه به تکون دادن خودش. دیروز هنوز سرفه میکرد و آب بینیش روان بود. یه ذره که ذوق میکرد بعدش یا سرفه می کرد و یا عطسه. سرفه هاش پراز ببخشید خلط بود و صدا میداد و عطسه هاشم که نگو، دماغش روان میشد و باید هی بینیشو تمیز می کردیم. عطسه هم که میکرد آب بود که می پاشید تو صورت خاله و بعدشم می خندید. از چندتا عروسکی که اینجا داره (غیر از اون عروسک یا زینب که مال منه و خیلی ذوقش میکنه) جدیدا یه عروسک بزرگ هست که تقریبا هم هیکلهای خودشه و موهایی خرمایی رنگ داره. یاسمین خیلی ذوقش میکنه و بغلش میکنه و باهاش لی لی حوضک بازی میکنه. اما یه عروسک دیگه هست که هم اندازه های اونه و موهاش زرد رنگه یاسمین از اون خوشش نمیاد. به نظر میاد که یاسمین زهرای ما سبزه پسند باشه و درضمن بچه دوست. بچه ها رو که میبینه خیلی ذوق میکنه و زود میخواد بغلشون کنه.

راستی دیروز یه گربه اسباب بازی رو که مامانی برای رادوین نوه خاله مریم از کربلا آورده رو امتحانی آوردم تا ببینم عکس العمل یاسمین چه جوریه. آخه وقتی حدود پنج ماهه بود و برای آرمه داری خاله سارا رفته بودیم خونه عمو رضا، همچین گربه ای رو اونجا براش آوردن و تا دید تکون میخوره وحشت کرد و زد زیر گریه و دیگه آروم نگرفت. اما دیروز، تا دید گربه حرکت میکنه و صدا میده ذوقش میکرد و دمشو می گرفت و می چرخوند. منم دیدم این طوریه سرشو گرم کردم و گربه رو برداشتم تا سوغاتی مردمو خراب نکنه.

کار خیلی جالبشو دیروز وقتی که مامانی بردش تو اتاق تا پوشکشو تعویض کنه انجام داد. یه اتاق توی خونه ما هست که مال دختراس (یعنی سارا و ندا وقتی ازدواج نکرده بودن) وقتی هم میان اینجا محل خواب و استراحتشونه. یه تخت بزرگ و دو طبقه هم توشه که یاسمین بدجور روش احساس راحتی میکنه و وقتی میخواد بخوابه مامان ندا می بردش اونجا میخوابوندش و موقع تعویض پوشک مامانی اونجا اینکارو براش انجام میده. کلا روی اون تخت خیلی خوشه و میخنده. دیروز بعداز تعویض پوشکش، من و خاله سارا رفتیم تو اتاق. خاله سارا از مامانی یه لباس راحتی گرفت و رفت و پوشید. اما ماشااله به محمد آقا، وقتی لباسو خاله پوشید و اومد دیدیم چقدر محمد آقا بزرگ شده چون لباس به اون گشادی چسبیده بود به شکم خاله. یاسمین خوشگل نشسته بود تو بغل مامانی رو تخت. خاله سارا اومد و شکمشو به یاسمین نشون داد و گفت نگاه این محمده ها! یاسمین زهرای خوشگل و با هوشم  بدون معطلی انگشت اشاره شو گذاشت روی شکم خاله سارا و شروع کرده به بالا و پایین کردن  انگشت و لی لی لی لی گفتن و بعدشم کلی بالا و پایین شد و ذوق کرد. البته بچه نتونست کارشو درست انجام بده چون همگی ما از بس جیغ کشیدیم و ذوق حرکتشو کردیم که برگشت و نگاه ما کرد. بهر حال این اولین باری بود که  یاسمین زهرا با محمد کوچول بازی کرد. درست بعدازظهر شنبه اول بهمن ماه سال ١٣٩٠ ساعت حدود چهار بعدازظهر یاسمین زهرا ٨ ماه و چهار روزه و محمد کوچول منفی شصت و شش روزه! (شش ماه و بیست و شش روزه تو شمک مامان سارا)

مامانی دیروز یه نیم ساعتی خواست استراحت کنه و چون خیلی خسته بود سریع خوابش برد و صدای نفسهاش یه کم بلند بود. یاسمین تا صدای مامانی رو می شنید برمیگشت با تعجب نگاش میکرد و بعدش با خنده سرشو برمیگردوند طرف عروسکاش. و دوباره تا صدا میشنید این حرکتو تکرار میکرد. خیلی خنده دار بود و من و مامان ندا کلی ازش خندیدیم. همچنان که مامانی خواب بود اومد و نشست روی شکم خاله هدی که دراز کشیده بود.(البته مامان ندا آوردش) صدای نفس مامانی نمیومد ولی یاسمین هی سرشو برمیگردوند که ببینه چی شده. به پای خاله که حفاظ شده بود توی کمرش فشار میاورد که بتونه کامل مامانی رو ببینه و از اینکه دیگه صدای مامانی نمیاد اخم کرده بود!

راستی یاسمین کوچولو یه حرکت جدید هم جمعه موقع رفتن مامان جون و باباجون باباییش به کربلا انجام داده بود ( از بس سرمون شلوغ بود یادمون رفت بگیم این جمعه ٣٠ دی مامان جون وباباجون بابایی (یعنی بابا و مامان بابا احسان) رفتن زیارت عتبات عالیات عراق و انشااله جمعه این هفته برمیگردن) داشتم میگفتم موقع رفتنشون به فرودگاه به یاسمین می گن بای بای یاسمین و یاسمین هم دستشو به علامت بای بای براشون تکون میده و این حرکتو به این صورت افتتاح میکنه. دیروزم وسط بازی کردنش یه دفعه کف دستشو میاورد بالا و حرکت بای بای و یا علامت بیا بیا رو انجام میداد. یه دفعه هم وقتی که داشت با مامان ندا بازی میکرد و براش بال بال میزد کف دست مامانشو گرفت و بوسید.

یه خاطره خنده دار مامان ندا هم اینه که شب جمعه نی نی کوشولوی ما حالش خوب نبوده و هذیون میگفته. حالا هرکی گفت چی هذیون میگفته؟ یاسی به زبون خودش میگفته دد ادد ... (ترجمه اش به عهده خودتون)

دخمل گمپ گلم (دسته گل) دیروز علی رغم سرماخوردگی و خس خس سینه اش خیلی خوش اخلاق بود و تا تونست مف و تف (البته با عرض پوزش) پاشید تو صورت خاله هدی. حدودای نه شب بود که خاله احساس کرد دوباره سرماخوردگیش برگشته و یه کم هم گلو درد و البته سردرد زیادی داشت. ولی همه اینا فدای یه قطره مف و تف یاسمین زهرای کوچولوی خوشمزه و شیرین. انشااله که حالش خوب بشه و البته امیدوارم خاله سارا وا نگرفته باشه.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

هانا
2 بهمن 90 17:16
سلام وبلاگ خوبي داري بهت تبريك ميگم
ميخواستم بدونم كه چه طوري ميشه گفتگو انلاين با كاربران سايت داشت؟


ممنونم گلي جان.نظر لطفتونه. فكر كنم اگه برين توي ني ني گپ بتونين با بقيه كه آنلاين هستن صحبت كني. يكبار يه نفر وقتي آنلاين بودم اومد رو خطم و فكر كنم از طريق ني ني گپ بود.
مامان ریحانا
3 بهمن 90 0:02
سلام
چه خدای عاشقی که گناه می خرد و بهشت می فروشد و ناز بنده را می کشد .
خداوندا در این آخر ماه صفر به حق خون حسین ابن علی به دردهای دل زینب به غریب امام هشتم و به حرمت آقا رسول الله گیرنده این پیام و عزیزانش را در زمره یبهترین بندگانت و مایه مباهات فرشتگانت قرار ده و حاجات خیرش را بر آورده ساز آمین


ممنونم از اين دعاي زيبا. انشااله شما هم در سايه الطاف خداوندي و بركت برترين بندگانش يعني محمد (ص) و آلش زندگي سراسر پر از شور و عشقي رو داشته باشين.
میترا
3 بهمن 90 2:06
سلام خاله جون اینترنت ندارم. بعدا میام می نویسم و سر میزنم

آخي خاله زودي بياين تا دلمون تنگ نشه
مامانی درسا
3 بهمن 90 12:40
سلام . خانم باجی یاسمن زهرا . خاله جون این دختری چه قده خوردنی شده . راستی من مطلب کربلا رفتنو درست نخوندم و فکر کردن همگی رفتین . منو ببخش و زیارتت هم قبول خاله هدی مهربون .

مرسي مامان درسا جون. جاتون خالي كلي دعاي همه كردم كه بتونن برن (البته با شرايط بهتر). لطف كردين
مامان طاها
4 بهمن 90 16:11
فکر کنم حالا که نینیتون پسر شده خوش به حال یاسی شده چون هرچی داره و نداره ماله یاسی میشه.


آره درست حدس زدين. مامان ياسمين غصه ميخوره كه كاش زودتر مي فهميديم ني ني پسره تا حساب بعضي چيزا كه كوچيك شده رو زودتر ميرسيد!!
مامان دینا جون
4 بهمن 90 18:46
سلام زرزر خانم.لباس جدید مبارکت باشه.دینا جون میخواد باهاتون دوست بشه.لینکش میکنی؟


آره خاله جونم منم دوست دارم با دينا جون دوست بشم.الان لينكش ميكنم. باعث افتخار من و خاله است كه با شما دوست باشيم.
مامان آترینا
4 بهمن 90 22:51
سلام خاله جون زیارتت قبول خانم خانما هم که مثل همیشه زیباستو یه خورده مشغله کاری هستش که نمیتونم زود به زود مطلب بنویسم

ممنونم خانم گلي. دلمون براتون تنگ شده بود.
فرناز/مامان ريحانه
5 بهمن 90 3:05
قربونت برم خاله هدى مهربون،باور كن يه مدت نت نيومدم اگر هم اومدم عجله اى بوده، الانم با موبايل مىنويسم.
لهجه خيلى شيرينى دارين.
دوستون دارم.

شما لطف دارين خاله فرنازجون.