ياسمين زهرا و دو كار جديد در يك روز
از ديروز غروب 11 بهمن 90 خداي مهربون دوباره يه نگاهي به شهر تشنه ما كرد و بارون رحمتش رو فرستاد. در حاليكه همه كشور رو برف و بارون فرا گرفته بود، همه شيرازيا نااميد از بارش رحمت الهي شده بودند و با حسرت به اخبار آب و هواي ساير نقاط كشور نگاه مي كردند. داشتيم اساساً عقده اي مي شديم كه ديديم نه بابا ما هم خدايي داريم مهربونتر از همه چيز و همه كس.دوباره شور و شادي شيراز رو فرا گرفت...
ديشب ياسمين زهراي گل منگلي ما با مامان و بابا توي هواي باروني اومدن پيشمون. از اونور خاله سارا و عمو عليرضا هم كه همش درگير كاراي اتاق ني ني محمدن با كلي خريد اومدن و جمعمون جمع شد. قبل از اون مامان ندا تا اومد گفت كه ياسمين يه حركت تازه ياد گرفته و به سمت وسايل و آدما با انگشت سبابه اشاره مي كنه و ميگه ايييييييييييييييييي . بعدشم خوش خنده خانم شروع كرد براي من و باباجون بازي درآوردن و اشاره كردن و اييييييييييييي (E كشيده) گفتن. كلي ذوقش كرديم و خورديمش. مامان ندا و ماماني هم توي اين فاصله توي آشپزخونه داشتن شام درست مي كردن.
يادم رفت بگم. وقتي اومدن يه مجله شهرزاد هم خريده بودن كه عكس خانم خانماي ما توش چاپ شده بود. البته عكسه كوچولو بود و مربوط به پنج ماه و بيست و شش روزگي ياسي زر زر و جشن آرمه داري خاله سارا بود. ماماني (مامان جون) كلي غر زد كه چرا عكس بهتري از ياس من نفرستادين. بچه يه وري افتاده و ... و جالب بود كه مامان و باباي ياسي هم ميگفتن اون يكي ديگه اين عكس رو پسنديده و فرستاده و حرف ماماني رو تاييد مي كردن كه منم بهش گفتم ولي خب مثلا باباش اينو دوست داشته يا مامانش اصرار داشت اينو بفرستيم.
ياسي خانم هم وقتي عكسش رو بهش نشون دادم كه ميون بچه هاي ديگه بود كلي ذوق كرد و ميخواست ني ني ها رو بگيره و تكون تكون بده كه نذاشتم چون مجله رو داشت ميكرد تو چشم خودش.
بقيه اش در ادامه مطلبه...
داشتم حرف ميزدم كه يهو قضيه مجله اومد وسط و يادم رفت...
من و باباجون ديشب كلي با ني ني بازي كرديم. باباجون هي براي ياسمين شعر ميخوندن و مشكوله مشكوله كردن.
باباجون دراز ميكشن و ني ني رو ميذارن روي قفسه سينه اشون و دو تا دستشو ميگيرن و به سمت جلو و عقب ميبرنشو ميخونن:
مشكوله، مشكوله بند مشكُم زنجيله آب مشكُم انجيله (حالا كاملشو بلد نيستم بعد مينويسم. به لهجه شيرازي و به زبون ني ني ها خونده ميشه ( در مورد مشك آبه)
ياسمين هم كلي ذوق ميكنه و ميخنده و ديشبم همينطور بود. بعدش اومد دوباره نشست تو بغل خاله هدي و با بع بعي و يا زينب خاله كه عاشقشونه شروع كرد به بازي. (اين ياسمين زهرا هم مثل بچگي هاي مامان ندا و خاله سارا عاشق عروسكها و اسباب بازي هاي خاله هدي ست. با اينكه كلي اسباب بازي و عروسك دارن و داشتن ولي اسباب بازي هاي خاله هدي براشون يه مزه ديگه اي داره! شايد چون خاله هدي رو اموالش خيلي حساسه!- اما اين بار بر خلاف گذشته خاله هرچي رو كه داره ميده تا ياسمين ازش لذت ببره)
باباجون با ياسمين نشونه بازي كردن و ياسمين خوشگلم دستشو دراز ميكرد به سمت باباجون و هي بلند ميگفت: ايييييييي و در بينش ميخنديد و براي باباجون موش ميشد. خيلي ناز بود اين حركتش.
خاله سارا و عمو عليرضا كه اومدن كلي عروسك و استيكر براي اتاق محمد كوچول خريده بودن كه خانم خانماي ما حتي زورش اومد يه نگاهي به عروسكاي خوشگل محمد آقا بكنه و خيلي تعجب كرديم ولي از استيكر ها خوشش اومده بود و هي تكونشون ميداد...
موقع شام، همه سر سفره بودن غير از من و ياياسي بامزه. ياسمين براي عمو عليرضا ذوق ميكرد و هي انگشتشو به سمتش نشونه ميرفت و ميگفت: اييييييييييييي. عمو هم هي ميگفت خيلي خوشگلي خيلي نازي. هر كاري كردم نمي نشست روي زمين و ميخواست بايسته و يا بشينه توي بغلم. منم نشوندمش توي بغلم و داشتيم بازي مي كرديم كه يهو ماماني (مامان جون) كه پشتشون به ياسمين بود و سر سفره بودن برگشتن و قربون صدقه ياسمين رفتن. ياسمين دستاشو به سمت ماماني دراز كرد و شانه (كتف) ماماني رو گرفت و بدون كمك، خودش بلند شد و ايستاد و چون خيلي ذوق زده شده بود ماماني رو فشار ميداد و سرشو هي ميزد به شانه ماماني. هر كاري كردم نمي نشست كه. اگه مي نشست هم، دوباره لباس ماماني رو ميگرفت و بلند ميشد و ذوق ميكرد. درضمنش با اشاره به سمت بقيه ميگفت: اييييييييييييي.
ديشب هي ميگفتيم تصور كنين ياسمين با اين قد و هيكل راه بره. يه ني ني حدود هفتادسانتي توي دست و پاي آدم راه بره چي ميشهههههههههه!
ماه تر شده بود دخملي ناناز ما. هي ميخنديد و موش ميشد و دلمونو ميبرد. انگشت اشاره اش رو هم نگو. عين يه تير عشقولانه ميرفت تو قلبمون.
يه چيز ديگه كه درمورد ياسمين خانم بايد گفت اينه كه تا زماني كه مامان ندا رو نديده يا صداشو نشنيده بغل باباش، من يا ماماني و ... مي مونه و بازي ميكنه و ميخنده. اما حتي اگه تو اوج خنده و شادي هم باشه و مامانشو ببينه و صداشو بشنوه اداي گريه رو در مياره تا بره بغل مامانش.
بابا احسان رو كه مي بينه مثلا گريه ميكنه. تازه فهميديم چرا اين بچه اينكارو از سه چهارماهگي انجام ميده. اين يعني اينكه ميدونه بابا احسان مسئول بردن بيرونشه و اداي گريه رو در مياره كه باباييش زودتر ببردش بيرون. آخه اين ني نيه خيلي عشق گردشه! درضمن خيلي سياست مداره
يه مطلب جالبم اينه كه كلاً وقتي كسي نماز ميخونه بهش خيره ميشه و براش جالبه كه اين داره چي كار ميكنه. وقتي هم كه مامانش ميخواد نماز بخونه اولش شروع ميكنه به غر زدن كه بيا منو بغل كن ولي جالبه وقتي مامان ندا مشغول نماز خوندن ميشه، (بر خلاف مطلب بالا) نگاش ميكنه ، لبخند ميزنه و بالا و پايين ميشه (با شادي) و با عروسكاش بازي ميكنه. دوباره نگاه مامان ندا ميكنه باز لبخند ميزنه،با شادي بالا و پايين ميشه و بازي ميكنه. همش سرك ميكشه مبادا مامانش ولش كنه و بي صدا بره و وقتي ميبينه مامانش هست و داره دولا و راست ميشه دلش آروم ميگيره.
راستي ياسمين زهراي ناناز ديشب 11 بهمن 90 شما، هشت ماه و 14 روز داشتين.
مامانش زودي عكس بذار من عكس ندارم!
گذاشتم خاله هدی!