فرشته آسموني خاله
ديروز از سركار رفتم دنبال ماماني تا با هم بريم دنبال ياسمين زهرا و مامان ندا. تا رسيديم مامان ندا با دخمله در خونه رو باز كردن و ياسمين از خوشحالي جيغ كشيد و خودشو انداخت تو بغل ماماني.بچه عشق دَدَر و ملوسك ناناس، تا منو پشت فرمون ماشين ديد شروع كرد به جيغ و ذوق و... و من ديدم كه نه! نميشه كه بشه از ماشين اومدم پايين و خوشگله با خوشحالي خودشو انداخت تو بغلم. منم كه جو گرفته بودم ني ني رو بغل كردم و رفتم صندلي كنار راننده نشستم تا ماماني رانندگي كنه و من كيف ياسمين رو ببرم.از بس از ياسمين و كاراش خنديديم كه نگو. بچه انگار تا حالا بيرون نرفته باشه يه سره جيغ ميكشيد و مي خنديد و هر از گاهي سرشو به سمت من مي چرخوند و دوباره ميخنديد. دلم ريش ريش شد از خوشي!!! ياسمين خانم كه عشق عروسكاي خاله رو داره اين بار عاشق دو تا عروسك خاله شد كه توي ماشين گذاشته. يه شير كوچولو كه سوغاتي اولين سفريه كه بعد از خريدن ماشينم براش از تهران آوردم (يعني براي ماشينم سوغاتي خريدم) دومي هم يه بع بعيه كه البته خوش بو كننده ماشينه! به روكش جلوي ماشين هم رحم نكرد و اونو از جا كند. رفتيم بنزين زديم و بعد حدوداي ساعت چهار بود كه رسيديم خونه و تمام اين مدت ني ني خوشگله توي بغل خاله هدي بود و حتي ننه اش (مامان ندا) رو هم نخواست. هي عروسكا رو مينداخت و هي بايد خم ميشدم و برشون ميداشتم و ميدادم بهش و اون دوباره خوشحال اونا رو مينداخت. حالا تصور كنين با كمربند ايمني بسته شده و يه بچه تو بغل چه جور ميشه خم شد و عروسك رو از كف ماشين برداشت. البته انداختن رو از خودمون ياد گرفته چون باهاش توپ بازي مي كنيم و توپو براش ميندازيم اين بچه فكر ميكنه همه چي رو بايد بندازه. البته يادمه خيلي كوشمولو بود (توي پستهاي سه چهارماهگي نوشتم) وقتي ماماني بغلش مي كرد و يه جقجقه داشت كه دستش بود اونو مينداخت تا ماماني دوباره برش داره و بهش بده... توي ماشين مامان ندا ميگفت ياسي كلاغ... اونم ميگفت:
بقيه در ادامه مطلب
دَ....ر (به صورت كشيده و از ته گلو و روي ريتم پَر كه در جواب كلاغ ميديم) مامانش ميگفت: گنجشك... ياسمين ميگفت: دَ....ر مامان ندا ميگفت: ياسمين ... ياسي خانم يه دَبيده دد یا همچین چيزي ميگفت و بعدش شروع ميكرد به دست زدن! مرديم تا رسيديم خونه با اين خوشمزگي هاي خوشگل خانم!
تا رسيديم در خونه ما تا نگاه به اطراف كرد دوباره از خوشحالي جيغ كشيد و افتاد روي خوشحالي. مامان ندا از من گرفتش و به سرعت بردش بالا پيش خاله سارا و عمو عليرضا. من و ماماني هم تا خريدايي كه كرده بوديم برديم بالا فقط صداي جيغ شادي ياسمين رو مي شنيديم.
دخمله شيرين عسل، براي خاله و عمو هم نمك مي ريخت. عصرونه اون با ناهار من همزمان شده بود ولي خوشگله بيشتر از دوسه قاشق نخورد و ماماني بردنش تا پمپرزشو عوض كنن. من داشتم ناهار ميخوردم كه صداي گريه ياسي بلند شد و ماماني گفتن مامان ندا بدو بيا. خانم خانما دوباره داشتن شيطنت مي كردن و با يازينب خاله هدي بازي مي كرده كه عروسك رو با اون كله سفتش زده تو صورت خودش و بعدشم بغض كرده و زده زير گريه. انگار از یازینب انتظار این کار رو نداشته. من كه رفتم سراغش داشت شير ميخورد و تا حرف ميزدم سرشو برميگردوند طرفم و ميخنديد. رفتم بالاي سرش نشستم و بعد از اينكه شير خورد منم كلي خوردمش!
باهاش بازی کردم و براش اینبار به جای توپ، شیرکوچولوم رو که از ماشینم آورده بود مینداختم ذوق میکرد و موقعی که میخواستم بندازم طرفش دستاشو میاورد جلوی بدنش و مثل اینکه میخواست بگیردش و استرس داشت که کی عروسکو میندازم دستاشو در مسیر دستای من بالا و پایین میاورد و وقتی احساس میکرد که دیگه داره عروسکه میاد طرفش چشماشم می بست و غش میکرد از خنده.
خوشگله توی بغل مامان ندا بود که میون حرف زدنامون نفهمیدم چی شد گفتم الله اکبر که دیدم یاسمین دوتا دستشو گذاشت کنار گوشش و تکرار کرد: اَ....بَر (روی ریتم اکبر) با تعجب زیاد به مامانش گفتم دیدی گفت الله اکبر. مامان ندا یه نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد که بهم برخورد. برای همین گفتم یاسمین بگو الله اکبر و اونم این بار یه دستش رو برد طرف گوشش و گفت: اَ... بَر . مامان ندا تا دید و شنید شروع کرد با من جیغ زدن. یاسی گله اینکار رو برای خاله و مامانی و عمو هم تکرار کرد يعني نواي زيبا و دلنشين الله اكبر رو در نه ماه و سيزده روزگي سر داد.
اما، آدم ضایع کن (یاسی) وقتی که شروع کردیم ازش فیلم بگیریم فقط افتاد بود روی خنده و توی بغل مامانی خودشو موش می کرد و میخواست پرت کنه پایین. به قول مامانی حالا دیگه میخواست سجده بره. نامرد روزگار از بس خندید و خندوندمون که مردیم. خاله سارا فیلم میگرفت گفتم بابا این آدم ضایع کنه ولش کن. اونم فیلمو قطع کرد. نی نی تا دید دوربین از روش رفت کنار دوباره الله اکبر رو تکرار کرد و ما کلی جیغ کشیدیم سرش.
در آخرین اخبارات و گزارشات واصله، بابا احسان یاسمین گفتن که قبل از من با یاسمین الله اکبر گفتن رو تمرین کردن ولی یاسمین نه تکرار کرده و نه دستاشو آورده کنار گوشش. آخه میگم هیشکی منو دوست نداره میگین چرا! هر چیزی و هرکاری که با یاسمین تمرین میکنم و انجام میده بقیه میگن ما یادش دادیم.(نه! بابااحسان نرو ادامه اش رو بخون) البته صادقانه بگم دراین مورد فکر کنم حق با بابا احسانه! چون توی حرف زدن من یا مامانش بود نمی دونم که اسم الله اکبر رو شنید و خودش تکرار کرد و دستشو برد کنار گوشش. احتمالا همون که باباییش گفته بوده. بچه از قبل تمرین ذهنی داشته ولی چون کلاٌ آدم ضایع کنه جلوی باباش انجام نداده و با حرف ما تکرار کرده. (یک - هیچ به نفع بابااحسان (البته به خاطر این حس عدالت گستری خاله هدی بهتره بگیم یک- یک مساوی))
الان ساعت 9.30 صبح پنجشنبه 11 اسفند90 هوا بس ناجوانمردانه مَلَسه يعني عاليه يعني دلچسبه. يه ابر خوشگل بهاري مخصوصا از اون عيدونه هاي اساسي اومده توي آسمون و هوا تميز و درجه هوا عالي (13 درجه) و صداي بلبل و گنجشكها عالي تر از اونا. فكر كنم تا چند روز ديگه سر و كله مورچه هاي درشت بالدار و گربه نوروزي هم پيدا بشه. اصلا اين زمان يعني نزديكاي شروع نيمه دوم اسفند تا آخر فروردين و اوايل اردبيهشت شيراز بهشت ميشه و ما شيرازيا بهشتي. خوش به حال خودم كه دارم حالشو مي برم.
-فردا قراره آش دندونیه یاسمین رو بپزیم