تولد دو سالگی عدیدم
دیروز سومین بیست و هفتم اردیبهشت ماه شاد و خاطره انگیز رو پشت سر گذاشتیم. روزی به یاد موندنی و شیرین. دیروز خدا روشکر همه چیز عالی بود البته اگه باز کیک تولد رو نادیده بگیریم. طرح داده شده برای کیک با اون چیزی که جناب قناد سرهم بندی کرده بود خیلی متفاوت بود. در واقع اگه یه کیک آماده خریده بودیم شاید شکل و ظاهرش خیلی بهتر از کیکی بود که مثلا سفارش داده بودیم. چیزی نگم بهتره آخه می ترسم مامان و بابای ناناسی یاد کیک بیفتن و ناراحت بشن ولی من که تا کیک رو دیدم اساسی اعصابم ریخت بهم و جناب به اصطلاح قناد خیلی شانس آورد که من همراه مامان و بابای یاسمین زهرا نرفتم کیک رو بگیرم، چون اونوقت اگه خوش شانس بود باید فقط یکی دو هفته قرص اعصاب میخورد نامرد. خلاصه بگذریم، اینقدر بقیه چیزها خوب بود که شاید کیک تولد یک درصد توی شادی ما اثر نداشت.
تولد رو توی باغ ما گرفتیم، یاسمین زهرا 12 تا مهمون داشت و با خودش 13 نفر بودیم:
خانواده ماماندا: باباجون، مامان جون، خاله هدی، خاله سارا، عمو علیرضا و محمد.
خانواده باباتان: باباجون، مامان جون، عمه زهرا، عمه فاطمه.
خانواده دندیین دهلا: بابا احسان، مامان ندا و یاسمین زهرا.
حدودای دو ظهر بود که رسیدیم باغ و یه ده دقیقه بعدش غذا رسید. هوا عالی، باغ و گل و گیاهان عالی، حال همگی مون هم شکر خدا خوب و عالی و ... جای همگی اساسی خالی، یکی یه کباب هفتاد هشتادسانتی گوشت و مرغ زدیم به بدن و از بس خورده بودیم دیگه نای نفس کشیدن نداشتیم. مامان ندا مثل اینکه قرار بود یه لشکر گرسنه رو غذا بده سه تا قابلمه چلو سفید پخته بود و انتظار داشت ما 13 نفر که دو نفرمون هم محمد و یاسمین زهرا بودن و البته خودش و من و عمه زهرا که رژیم بودیم این سه تا قابلمه رو با این کبابهای نزدیک یک متری بخوریم!
بهرحال بنده به شخصه تا جایی که خانم کارشناس تغذیه اجازه داده بود خوردم و بعدش هم دوغ محلی و سالاد، حلوا!!! خرما و ارده!!!! خربزه شیرین!!! رو بدون مجوز به بدن تزریق فرمودم. البته ماء الشعیر و نوشابه و سبزی هم جز مخلفات بود. (خدا رحم کنه امروز من و ندا باید بریم پیش خانم کارشناس تغذیه و نتیجه اعمالمون امروز عصر مشخص میشه. البته فکر کنم ندا روسفید بیرون بیاد و من؟؟!!!)
خلاصه، هنوز غذا پایین نرفته بود که مامان بنده بساط به قول ما شیرازیا: باقله گرمک و به قول خیلی های دیگه: باقالی رو برپا کردن تا عصر دوباره به بدنهای نحیفمان!! حالی بدیم.
یاسمین خانم به نظر خوابالود میومد. برای همین من به بهونه تاب بازی با مامان ندا بردیمش بیرون. کمی توی چرخونک! نشست و چون آفتاب شدید بود رفتیم سوار تاب چهار نفره.
ناناسی اصلا دل به کار نمی داد و نمی خوابید و مامانش وحشت اینو داشت که موقع جشن تولد دخملش خوش اخلاق نباشه. خانم خانما، بهونه استخر رو گرفت و برای اینک خار توی پاهای خوشگلش نره بغلش کردم و بردمش کنار استخر، بعدشم گفت: میمه میقام بتنم! (میوه میخوام بکنم یا بچینم). من بنده خدا هم با این دست و کمر داغون بغلش کردم و کل باغ رو برای چیدن میوه ای که قابل خوردن باشه طی کردیم. انار ها که هنوز گل بودن، گردو و سیب و زردآلوها و انجیرها هنوز سبز سبز بودن و انگورها که تازه خوشه هاشون سبز شده بود وآلو سیاه و توت سفید رو هم شب فهمیدم که میوه داشتن و باباجون برای چیدن ما گذاشتن کنار. یاسمین هی میگفت: آقایی میمه میقایم! (آقاهه ما میوه میخوایم) این آقاهه رو من همینطوری گفتم. یعنی گفتم: آقاهه من و یاسمین میخوایم میوه بچینیم یه میوه بده به ما. یه آقاهه خیالی! بالاخره به اصرار دخملو از یه درخت ته باغ یه سیب سبز چیدیم و خوشحال برگشتیم. وسط راه مامان ندا به دادم رسید و دخملو رو بغل کرد. مامان جون هم با محمد سر رسیدن و نشستن توی تاب، یاسمین و مامانش هم روبروشون نشستن که محمد گیر داد به سیبی که دست یاسمین بود. به فرمان مامان جون رفتم و برای گل پسر هم سیب چیدم مبادا بچه مون افسرده بشه! مامانش هم که خواب!!!
یاسمین خانم با هیچ ترفندی نخوابید که نخوابید. چشمای خوشگلش از زور خواب سرخ و کوچیک شده بود. البته کمی هم از شیطنتش کاسته شده بود و مثل همیشه خدای انرژی نبود. حدودای4 و 5 بود که بابا و مامان دخترک افتادن به تزیین کردن محل برپایی جشن و بقیه هم یه جورایی همفکری می کردن. بابا احسان بادکنکها رو باد کرد و بعدش بساطی داشتیم با طراحی هایی که با بادکنکهای لوله ای و دراز انجام می دادیم. علاوه بر مامان و بابای دخملو، مامان جون (مامان من)، عمه ها و من هم با این بادکنکها کمی تمرین کردیم و آخر چیزکی درست شد که برای توی عکسها جالب بود.
حدودای شش آماده جشن شدیم. می خواستیم تا هوا روشنه و زیبایی های باغ مشخصه جشن بگیریم. خدا روشکر هوا واقعا عالی بود و باد آروم گرفته بود و تزئینات رو خراب نکرد. خوشگل خان با لباس بسیار زیباش وارد شد. لباسی نباتی رنگ که روی سیسمونیش بود و از دبی خودم انتخاب کردم و خریدیم. یه تاج کوچولو هم براش آورده بودم و اونم توی موهای نازش زده بود و مثل همیشه خوشگل خوشگل شده بود.
هدایا رو آوردیم و روی میز چیدیم و بعدشم کیک. یاسمین با ذوق سوار ماشین برقیش شده بود و مدام با سوتکش سعی می کرد سوت بزنه. محمد کوچولو هم توی بغل مامان جون نشسته بود و خوشحالی میکرد.
تا کیک اومد یاسمین خانم از ماشین پیاده شد و رفت سمتش. هیچ کاری نکرد جز اینکه با انگشت رفت توش و نوشته روش رو خراب کرد. کیکه دیگه اساسا کیک رویاهای من شده بود!!!!!!!!!به بدبختی کیک نگون بخت رو از زیر چنگال یاسمین زهرا خانم نجات دادیم و بعدش نوبت شمع شد که به سختی روشن شد و دخترک شادمان از دیدن شمع و شنیدن شعر تولدت مبارک میخندید و از خوشحالی پا به زمین می کوبید. شمع، در ایکی ثانیه خاموش شد و البته قبلش فشفه های روی کیک یاسمین و محمد رو به ذوق آورده بود. محمد که مدام میگفت: آتی با ش بسیار ریز و یاسمین هم میخواست فشفه ها رو خاموش کنه.
مراسم با تندی پیش میرفت و کیک رو سه تایی یعنی مامان و بابای یاسمین و خودش بریدن. بعدش مامان من گفتن قبل از همه میخوان کادوی یاسمین رو بدن که یه لباس عروس با تور و گل مو و جوراب ست اون بود. همونجا در حضور همه حضار لباس دخملو رو عوض کردن و خوشگل خانم، عروس خانم با ناز و ادا رفت و سوار ماشینش شد. همه اومدن و تند تند هدایاشون رو دادن و با خانواده دخملو عکس گرفتن.
هدایای یاسمین زهرا:
مامان جون و باباجون مامان ندا: یک عدد رخ طلا 24 عیار به همراه یک لباس عروس و ست همراهش و یک جفت کفش عروسکی صورتی رنگ.
مامان جون و باباجون بابا احسان: یک عدد ماشین برقی اسپورت قرمز رنگ.
خاله هدی: یک سکه پارسیان به علاوه یک عدد جورچین سه کاره و یک عروسک موزیکال و متحرک انگری برد.
خاله سارا و خانواده: یک عروسک خوشگل نوزاد که شیر میخوره و جی جی میکنه با ست همراهش.
عمه زهرا: یک اسباب بازی هوش سنج.
عمه فاطمه: یک شلوارک و یک عدد فرفره.
--------
بابا احسان: یک عددps2
مامان ندا: یک عدد عروسک بزرگ مانکن هم قد خود یاسمین به همراه یک تاپ و شلوارک
برای محمدی هم هدیه گرفته بودیم:
مامان جون و بابا جون من: دو دست بلوز و شلوارک که یکیش با جلیقه بود به همراه یک جفت جوراب.
خاله هدی: یک بازی هوش که اسمشو نمی دونم!!! فقط شکلشو میدونم چیه یه نوع جورچین بود! (اگه از این بازی های هوشی برای من هم می خریدن الان این مشکلو نداشتیم!)
خاله ندا: یک دست بلوز و شلوارک
مامان جون و باباجون بابا احسان هم زحمت کشیدن و یه عروسک خوشگل برای محمد هدیه آورده بودن که یاسمین زهرا ول کنش نبود و همش اونو می خواست.
راستی دیروز به نوعی تولد مامان ندا هم بود و کلی کادو گیرش اومد.
ما که روز شنبه هدایامون رو داده بودیم.
مامان جون و باباجون من: یک شمش طلا که دیروز بهش دادن به علاوه یک کیف خوشگل و البته یه شیشلیک خوشمزه در بام شیراز(این آخری رو مامان ندا اضافه کرد چون هدی یادش رفته بود) .
هدی جون!: یک سکه پارسیان
ساراجون!: یک بلوز خوشگل و چیزای دیگه!
از طرف خانواده بابا احسان هم کلی چیزهای خوشگل گیرش اومد:
باباجون:50 تومان پول
مامانجون و فاطمه جون:پارچه چادر رنگی
و زهرا جون:روسری
اما قسمت سوپرایز ماجرا هدیه بابا احسان برای مامان ندا بود که یه دستبد بسیار خوشگل طلا و سنگ بود.
بساط عکس و فیلم به راه بود و بلافاصله هوا سرد شد و در حالیکه باقله گرمک میخوردیم رفتیم داخل ساختمون باغ. البته من به همراه مامان و بابای یاسمین دنبال سرش اینور و اونور باغ رفتیم و کنار گلهای نسترن و رز و محمدی عکس می گرفتیم. محمد و مامانش هم اومدن. یاسمین با ماشینش توی باغ مانور میداد ولی اصلا سرحال نبود و معلوم بود که کاملا خسته است. یاسمین دخمل شیطون همیشگی ما نبود و این کلی باعث غصه من شده بود. عکسهای کمی با خنده گرفت و بیشتر داشت چرت می زد. توی ساختمون که رفتیم اومد تا چای بخوره، دو دفعه استکان چای رو ریخت چون خوابش میومد.
مغرب،آقایون به جماعت پشت سر باباجون نماز خوندن در حالیکه مامانم مثل همیشه توی آشپزخونه بود و با عشق و ذوق و بی ریا داشت تدارک شام می دید. اما این بار به درخواست همه یه شام سبکتر. کوکوی سیب زمینی به همراه ماست و بادمجان، ماست و خیار و مخلفات سفره.
هوا خیلی سرد شده بود که شام رو خوردیم و جمع و جور کردیم که بیایم شهر. یهو جیغ محمد بلند شد و نی نی خوشگله وحشتناک افتاد روی گریه. محمد توی روروک بود و داشت پیش یاسمین و عمه فاطمه بازی میکرد و میخندید ولی یهو صداش دراومد. احتمال دادیم چیزی نیشش زده باشه و یا دستش جایی گیر کرده باشه چون تا دادمش بغل مامانش به مامان سارا دستش رو نشون داد. چند دقیقه طول کشید تا آروم شد و از بس سوزناک گریه می کرد مامان ساراش همراهش گریه می کرد.
وسایل رو گذاشتیم پشت ماشینها (البته آقایون زحمت کشیدن) و رفتیم و برای آتیش بازی آماده شدیم. بابا احسان برای دخترش سنگ تموم گذاشت و ما رو به صرف آتیش بازی دعوت کرد که یه بارش خیلی ترسیدیم. یاسمین خانم که با فشفه اول و از صداش وحشت کرد و زد زیر گریه. محمد هم که فقط میگفت: آتیش، آتیش و تا ورودی شهر شیراز همه مون رو کچل کرد. آخه هی میخواست فیلم آتیش رو ببینه.
بعد از آتیش بازی، سوار ماشینها شدیم که بیایم شهر. یاسمین زهرا اومد پیش ما و با ذوق به همراه محمد که هی غر میزد تبلت رو بده من، فیلم آتیش بازی رو نگاه می کردن. ورودی باغ ها، یاسمین رو تحویل مامانش دادیم و با محمد اینا اومدیم خونه تا ما رو برسونن. حدود بیست دقیقه به یازده شب رسیدیم.
روز بسیار خوبی بود خدا. این خوشی ها رو از ما نگیر و به ما اجازه بیشتر باهم بودن و شاد زیستن رو بده. شکرت خدا
-این پست توسط خاله هدی نوشته شده!
-عکسهای این پست رو مامان ندا گرفته و البته عکسها ادامه داره.....