ياسمين زهراياسمين زهرا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

❤❤ياس من زهرا❤❤

سفرنامه یاسی(قسمت اول)

1390/6/28 0:41
نویسنده : خاله هدي
896 بازدید
اشتراک گذاری

 

صبح روز پنج شنبه بار و بندیل رو بستیم تا به یه سفر کوچیک بریم .یاسمین خانوم هم طبق روال هر روز صبح خوش رو و خوش خنده از خواب بیدار شدمژه.

از اول که راه افتادیم تا خود مقصد کوچولوی تپلی همش در خواب ناز به سر میبرد و فقط یکی دو بار در حد 1 دقیقه بیدار بودخواب.

وقتی رسیدیم به مهمانسرای سد یاسوج و جا و مکانمون مشخص شد به سمت آبشار حرکت کردیم .  به آبشار که رسیدیم یه چادر کرایه کردیم و نشستیم .

آب و هوای یاسوج مثل شیراز بود و این همه لباس گرم و زمستونه که برای یاسمین برده بودم و قول عکسای خوشگلش رو هم اینجا خاله هدی داده بود بی مصرف موند.

نهار کباب خریده بودیم و مادر جون(از این به بعد برای سهولت نوشتن به یاد داشته باشید که مامان جون یعنی مامان مامان و مادر جون یعنی مامان بابا) زحمت کشیدن و بقیه تدارکات رو ترتیب داده بودن.تنها کاری که یاسمین خانوم به اون مشغول بود خیره شدن به درختها و آدم ها بود و هر از گاهی یه لبخند برا باباجونشو چند تا آقو باقو کردن...

عصر بعد از بستنی خوردن و تخمه شکستن، من و یاسمین و بابای یاسمین و عمه فاطمه و باباجون رفتیم پیاده روی .هوا خنک تر شده بود و مناظر اون بالا بالا ها خیلی قشنگ بود. تمام راه  سربالایی بود و من بیچاره به سختی بالا رفتم آخه الان مدتهاست که اینجوری نشده پیاده روی کنم.

تند وتند عکس میگرفتیم اما یاسمین هنوز مات و مبهوت طبیعت بود و  هر چی خودمونو کشتیم و به آب و آتیش زدیم خبری از خنده نبود.

بقیه تعریفها در ادامه مطالب...

از پیاده روی که بر گشتیم وسایل رو جمع کردیم و راهی مهمان سرا شدیم .اتاق ما 3 تخته بود و ترو تمیز.برای شام هم مادر جون و بابا جون و عمه جونا زحمت کشیدن سوسیس با تخم مرغ و ماست خیار و... آماده کردن و ما هم طبق معمول فقط نشستیم و خوردیم و تشکر کردیم (همه زحمتها رو بقیه کشیدن).

بعد از شام با یاسمین فوتبال بازی کردیم و یاسی کلی خندید .بعد از اون سپردیمش دست مادرجون و منو بابای یاسی و عمه زهرا با توپ یاسی کلی بازی کردیم و خندیدیم (امان از دست بابای یاسی نمیدونید چقدر ما رو خندوند ).

یاسمین ساعت 11 خوابید اما 11:30 با گریه بیدار شد .جدیدا اشکهاش میریزه وقتی گریه میکنه گریه.

ساعت 12 هم مثل یه فرشته خوابید .

نصفه شب یه صدای وحشتناکی از خواب بیدارمون کرد. مثل فیلمهای ترسناک بود .صبح که از نگهبان پرسیدیم گفت صدای گراز بوده.

....

قسمت دوم سفر نامه رو فردا بخونید.بای بای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان مبینا
26 شهریور 90 13:33
سلام خاله هدی جون ما خیلی دوستون داریم
این دخمل گل رو از طرف من و مبینا دوتا ماچ گنده بکن . اسفند هم براش دود کن یاد کوچیک بودن مبینا افتادم اونم دوتا لپ داشت ولی الان خیلی لاغر شده ماشالله ماشالله


بوسش می کنم به شرطی که عکسای مبینا رو بدون رمز بذارین تو وبلاگ تا ما هم ببینیم
مامان مبینا
26 شهریور 90 13:36
راستی مبینا یاد گرفته یه چیزی که خوشش میاد میگه قربونت بشم من ای جون
الان که عکس یاسی جون رو دید این کلمات ر و تکرار کرد به سینش میزد . بهش گفتم این اسمش یاس هستش گفت این یاس کوشولو هستش
بوس بوسسسسسسسسسسس


ماشااله شیرین زبون. خیلی نازی مبینا جون
مامان نگین
26 شهریور 90 13:38
ماشاء الله چه نی نی نازی دارید امیدوارم همیشه کنار پدر ومادرش به راحتی وخوشی زندگی کنه


ممنونم خیلی لطف کردین که به وبلاگ نی نی ما سرزدین و نظر گذاشتین. انشااله که شما هم همیشه خوش باشید
خاله سارا
26 شهریور 90 22:23
خاله بخورمت ایشاله همیشه به مسافرت عمرم.


جاتون خالی بود خاله.
خاله سارا
26 شهریور 90 23:45
قربون اشکای چشمت برم این الماس ها رو نریز بیرون دلمون ریش میشه
مامان آترینا
27 شهریور 90 4:48
سلام عزیزم قربونت برم دلم برات تنگ شده بود خیلی دوست دارم


مرسي خاله جون
مامان ارميا
27 شهریور 90 8:30
اميدوارم به ياسي جون و خانواده گلش خوش گذشته باشه. بوس بوس.


جاتون خالی خیلی خوب بود.
maedeh
27 شهریور 90 10:16
به به حسابی خوش گذشته.
یاسی عسلی که لاغر نشده؟؟؟
مواظبش باشید.

چه طبیعت زیبایی داره اینجا
واااااااااااااااااااااااااااای
دلم خواست. دقیقا کجاست؟


آبشار یاسوج