سفرنامه یاسی(قسمت اول)
صبح روز پنج شنبه بار و بندیل رو بستیم تا به یه سفر کوچیک بریم .یاسمین خانوم هم طبق روال هر روز صبح خوش رو و خوش خنده از خواب بیدار شد.
از اول که راه افتادیم تا خود مقصد کوچولوی تپلی همش در خواب ناز به سر میبرد و فقط یکی دو بار در حد 1 دقیقه بیدار بود.
وقتی رسیدیم به مهمانسرای سد یاسوج و جا و مکانمون مشخص شد به سمت آبشار حرکت کردیم . به آبشار که رسیدیم یه چادر کرایه کردیم و نشستیم .
آب و هوای یاسوج مثل شیراز بود و این همه لباس گرم و زمستونه که برای یاسمین برده بودم و قول عکسای خوشگلش رو هم اینجا خاله هدی داده بود بی مصرف موند.
نهار کباب خریده بودیم و مادر جون(از این به بعد برای سهولت نوشتن به یاد داشته باشید که مامان جون یعنی مامان مامان و مادر جون یعنی مامان بابا) زحمت کشیدن و بقیه تدارکات رو ترتیب داده بودن.تنها کاری که یاسمین خانوم به اون مشغول بود خیره شدن به درختها و آدم ها بود و هر از گاهی یه لبخند برا باباجونشو چند تا آقو باقو کردن...
عصر بعد از بستنی خوردن و تخمه شکستن، من و یاسمین و بابای یاسمین و عمه فاطمه و باباجون رفتیم پیاده روی .هوا خنک تر شده بود و مناظر اون بالا بالا ها خیلی قشنگ بود. تمام راه سربالایی بود و من بیچاره به سختی بالا رفتم آخه الان مدتهاست که اینجوری نشده پیاده روی کنم.
تند وتند عکس میگرفتیم اما یاسمین هنوز مات و مبهوت طبیعت بود و هر چی خودمونو کشتیم و به آب و آتیش زدیم خبری از خنده نبود.
بقیه تعریفها در ادامه مطالب...
از پیاده روی که بر گشتیم وسایل رو جمع کردیم و راهی مهمان سرا شدیم .اتاق ما 3 تخته بود و ترو تمیز.برای شام هم مادر جون و بابا جون و عمه جونا زحمت کشیدن سوسیس با تخم مرغ و ماست خیار و... آماده کردن و ما هم طبق معمول فقط نشستیم و خوردیم و تشکر کردیم (همه زحمتها رو بقیه کشیدن).
بعد از شام با یاسمین فوتبال بازی کردیم و یاسی کلی خندید .بعد از اون سپردیمش دست مادرجون و منو بابای یاسی و عمه زهرا با توپ یاسی کلی بازی کردیم و خندیدیم (امان از دست بابای یاسی نمیدونید چقدر ما رو خندوند ).
یاسمین ساعت 11 خوابید اما 11:30 با گریه بیدار شد .جدیدا اشکهاش میریزه وقتی گریه میکنه .
ساعت 12 هم مثل یه فرشته خوابید .
نصفه شب یه صدای وحشتناکی از خواب بیدارمون کرد. مثل فیلمهای ترسناک بود .صبح که از نگهبان پرسیدیم گفت صدای گراز بوده.
....
قسمت دوم سفر نامه رو فردا بخونید.