يه دختر خوب
روزهای آخر چهارماهگی دارم خوشمزه و خوشمزه تر میشم. بخصوص برای اطرافیان درجه یکم یعنی مامان و بابام و خانواده هاشون. تقریباً مامان جونا، باباجونا و خاله هام و عمه هامو خوب میشناسم. یعنی برام آشنا هستن و نسبت به اونها احساس غریبی نمی کنم و هی براشون میخندم و تو بغلشون دست به دست میشم. با یه نگاههای معنی داری زل می زنم تو چشماشون انگار یه دنیا حرف فیلسوفانه دارم که فعلا ترجیح میدم نزنم. عین یه دخمل خانم خوب میشینم تو بغلشون و با ناز می خندم. مثل مامانیم دوست دارم هی بهم بگن خوشگل خانم چه مماغ خوشگلی داری، چه لپای قشنگی داری، چقدر خوشگلی و من هی ذوق می کنم. کلاً برنامه زندگی همه رو مختل کردم.
دوشب پیش که داشتیم می رفتیم خونه مادرجون برای مراسم آرمه داری و لوله اندازون خاله سارا، من از اول راه تو بغل باباجونم نشستم و تا زمانی که گرسنه نبودم عین یه موش کوچولوی خوشمزه به خیابون و مردم نگاه می کردم. میدونم که این آرزوی همه سالهای زندگی باباجونم بود که یه روزی نوه کوچولوشو بنشونه توی بغلش و باهاش بره مهمونی و نی نی خوشگلشو به همه نشون بده. فکر کنم احساس خیلی خاصی باشه!
تو مهمونی هم یه کم اولش احساس غریبی کردم و با تعجب و دلواپسی دور و اطرافو می پاییدم. ولی خب تا زمانی که مامانی و بابایی مثل شیر بالای سرم ایستاده بودن کمتر غر زدم. تازه چقدر با دایی شمس الدین (پسر عموی مامانیم که قرارشده بهش بگم دایی) بازی کردم و مراقبم بود. فقط زمانی ناراحت می شدم که دست به دست میشدم و محکم لپامو می بوسیدن. خیلی دخمل خوبی بودما اما خب، موقع شام درست زمان خوابیدن من بود و من هم چون خسته بودم دست گذاشتم رو جیغ و داد و گریه. اینقدر سوزناک گریه می کردم که مامان و بابا شام رو درست نخوردن و برای آروم کردن من مهمونی رو ترک کردن. اشک میریختم گلوله گلوله عین آدم بزرگا. غیر از این نکته منفی! کلاً دختر خوبی بودم و هستم.