موضوع انشاء: ديروز خود را با ياسي چگونه گذرانديد؟
اگر از احوالات ني ني ياسي ما مي پرسيد خدا را صد هزار مرتبه خوب هستند. فقط يك ريزه مماغشون گرفته كه بحمداله درصد گرفتگي و نشت آن هر ساعت كاهش مي يابد. يك مقدار هم زيادتر از روزهاي ديگر چرت مي زنند كه اين به دليل مصرف داروهاي تجويزي دكتر جان مي باشد ولا غير. از اخلاقيات هم نپرسيد كه خدارو شكر ماه ماه شده اند و از مقدار غراتشان كاسته شده و بر ميزان لبخندها و دلبرييشان افزوده گرديده است.
ديروز كه منزل خاله هدي ايناهايشان بودند آنقدر شكر ريختند و نمك پاشيدند كه نگو و نپرس. اول كه بسيار زيبا به ابراز احساسات مامان جون و خاله هدي جواب مي دادند و هي از اين بغل به اون بغل دست به دست شده و خورده مي شدند. بعد هم كه هنر پرتاب جقجقه شان را به رخ كشيدند. ايشان خم مي شدند (البته با كمك بزرگترا) و جقجقه را بر مي داشتند و يكي دو بار آنرا تكان داده و بعد پرت مي كردند و دوباره به سمت جقجقه خم مي شدند و ... . اين هنر تازه ايشان است كه ديروز به آن پي برديم.
ني ني جان ما بالاخره به شيشه پستانك هم جواب مثبت دادند. قبل از اين دو سه باري (براساس فيلمهاي موجود) با تعجب با شيشه چيزهايي خورده بودند ولي ديروز مادرشان به صورت رسمي اجازه دادند كه مقداري آب قند در شيشه به ايشان بدهيم. خاله هدي نديد بديد هم با خوشحالي به ني ني ياسي با شيشه آب قند داد و هي كيف كرد و ني ني هم نوش جان فرمودند و چيزي نگفتند.
نفس كشيدن ني ني جان ما هم با مماغ گرفته داستاني داشت. ايشان كه درست نمي دانستند كه وقتي مماغ آدم مي گيرد دهان را بايد براي تنفس باز كرد، يك چند ثانيه اي سعي مي كردند كه با مماغ نفس بكشند و وقتي نمي شد ناخودآگاه دهان را باز مي كردند و با صداي بلند هه، هه، هه مي كردند و هوا مي گرفتند و بعد دوباره دهان را بسته و منتظر كاركرد مماغ بودند كه خب آنهم گرفته بود اساسي، پس دوباره هه، هه، هه مي كردند. خاله هدي هم از اين قضيه سوء استفاده فرموده و به ني ني ميگفتند بگو: هدي. و وقتي ياسي جان هه، هه مي فرمودند خاله با ذوق وافر و خوشحالي فراوان ميگفتند: داره ميگه هدي!
وقتي باباييشان آمدند... امان از لحظه هايي كه بچه خودش را براي باباي بيچاره خسته از سركار برگشته لوس مي كند... بنده خدا باباييشان خسته و كوفته از سركار برگشته بودند كه ني ني خانم زدندزير گريه. از آن گريه هاي لوسي كه تمامي هم ندارد. هرچه بالا و پايينشان كردند، شير تعارفشان كردند، جقجقه و اسباب بازي آوردند و ... افاقه نكرد. تا اينكه ني ني را لباس پوشاندند تا به همراه بابايي يك دوري در كوچه بزنند. دوباره وقتي از پله ها پايين مي رفتند آرام و ساكت شدند و عين خيالشان هم نبود...
ني ني در شب گذشته براي باباجونشون (پدربزرگ) هم خيلي احساسات در وكردند. ايشان همچنان كه در روي پاي باباجون نشسته بودند و تكان تكان مي خوردند، صورتشان را به سمت صورت باباجون چرخانده و به ايشان نگاه مي كردند، در همين حالت، كم كم با تكانهاي پدربزرگ و درآغوششان به مدت 45 دقيقه ناقابل خوابيدند. بعد از بيداري هم دوباره شدند همان دخمل نازدار خوردني و خوش خنده.
بعد هم رفتند.
اين بود انشاي من