جشن تولد نیم سالگی
من یاسمین زهرا کوچولو، امروز ٢٧ آبانماه سال ١٣٩٠ در ساعت ١٥/١٦ نیم ساله میشم. به همین مناسبت مامانی و بابایی مهربونم دیشب یه جشن کوچولوی خانوادگی توی خونمون گرفتن و مامان جونا، باباجونا، خاله ها و عمه هام هم مهموناش بودن.
اول از همه، صندلی غذامو افتتاح کردیم. چون خانم دکترم اجازه دادن که از صبح روز شش ماهگی یه قاشق فرنی بخورم و به جمع غذاخورها وارد بشم. مبارکه! دیگه با حسرت نگاه قاشق غذای اطرافیان نمی کنم. تازه من غذای مخصوص خودم، صندلی و میز غذای مخصوص خودمو دارم! حالا بقیه بایدبیان و با حسرت نگاه من کنن
مگه قرار نیست چیزی سرو بشه؟ منو الکی نشوندیم پشت میز؟ فقط میخواین عکس بگیرین؟
قبل از شام یه مقداری نشستم روی مبل و به ابراز احساسات خانواده جواب دادم
اینجا داشتم به حرفهای باباجون مامانی گوش می کردم
اینجا هم داشتم به حرفهای باباجون بابایی گوش می کردم
اینم از سفره شاممون. مامانی مهربون و بابایی عزیزم خیلی زحمت کشیدن. دستپخت مامانی که واقعا با این سن و سالش معرکه است. اینو همه میگن. از همه مهمتر اینه که مامان جون و باباجون باباییم که مامانی عروسشونه ازش تعریف می کنن. بابایی هم مورد تعریف خانواده مامانیه، آخه اونم پا به پای مامانی کار می کنه. سفره دیشب محصول کار مشترکشون بود:
سوپ شیر و مرغ، زرشک پلو با کباب مرغ، کباب گوشت و خورشت قیمه که همگی رو مامانی درست کرده بود و ماست خیار با گردو و ژله رو که بابایی زحمتشو کشیده بود به همراه مخلفات معمول سفره مثل نوشابه، دوغ و ماء الشعیر . یه سفره صمیمی با خوراکهای خوشمزه!
ساعت حدود نه شب بود که کم کم کلاه بوقی رفت سرم، یعنی بفرمایید جشن تولد قبل از اون چون یه ریزه سردم شده بود مامانی رفت و یه شنل قرمز رو که خاله سارا برای سیسمونیم بافته بود آورد و کرد تنم ولی خب چون یه ذره بزرگ بود، روی تنم هی می چرخید و به قول شیرازیا پر می خورد
روحیه خوب، عجب برنامه ای، موسیقی تولدت مبارک و همه دست
چقدر اینا عکس می گیرن. دارم خسته میشم
مامان ساعت چنده؟ چرا اینقدر داره طولانی میشه؟
به نظرتون چیکار کنم همه اینا دست از سرم بردارن؟
آخه آدمی ظرفیتش یه مقداره! دیگه تحمل ندارم...
استارت برای جیغ و فریاد
بعداز جیغ و داد من، همه بدو بدو اومدن که آرومم کنن. بالاخره توی بغل مامانی غر زدنام کمتر شد. یه مقدار هم توی روروکم نشستم که گفتن باید بیای و با خانواده عکس بگیری. با نق و نوق نشستم توی بغل مامانی، همه از هر طرف برام دست و پا تکون می دادن تا بنده یه کمی بخندم و گریه نکنم. به زحمت همه اومدن و تک نفره با من و مامانی و کیکم عکس گرفتن. اما اینبار برخلاف همه دفعاتی که دو تا خانواده مامانی و بابایی باهم عکس دسته جمعی می گرفتن به دلیل خوش اخلاقی بنده این کار رو نکردن.
همه زحمت کشیده بودن و کادوهای خوشگل خوشگل برام آورده بودن. مامان جون و باباجون بابایی برام یه کاپشن کلاه دار خوشگل آوردن. مامان جون و باباجون مامانی هم برام یه شنل صورتی با کلاهش رو خریده بودن به همراه یه سویت شرت و شلوار سبز رنگ برای ماه محرمم که به قول شیرازیا بهش محرمی می گن. خاله هدی و خاله سارا، هدیه ام رو توی عید غدیر نقداٌ پرداخت کردن. عمه زهرا یک سارافون لی خوشگل هدیه دادن و عمه فاطی هم دو تا شلوار. کلا خیلی خوش به حالم شد.
موقع باز کردن کادوها، من تو بغل باباجونم نشسته بودم و بااجازه مامانی داشتم یه سیب رو لیس می زدم که یه دفعه مثل اینکه چیزی رفته باشه تو گلوم شروع کردم به اوغ زدن. همه دستپاچه شدن و مامان جونا اومدن بالای سرم که اگه چیزی تو گلوم هست خارجش کنن ولی همش ادا بود. مامانیم از ترس اینکه مبادا چیزیم شده باشه وقتی دید حالم خوبه زد زیر گریه. صحنه سوزناکی بود. مامانم خیلی ترسیده بود ولی خب، مثل اینکه این قضیه برای من هیچ اهمیتی نداشت چون بعدش هی ذوق می کردم و دست و پا تکون می دادم. حال همه اساسی گرفته شده بود. ولی خدا روشکر چیزی نبود.من یه کم ادا درآوردم تا ببینم مامانی چقدر منو دوست داره!
انشااله جشن تولد یکسالگیم