ياسمين زهراياسمين زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 4 روز سن داره
نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 8 سال و 6 روز سن داره

❤❤ياس من زهرا❤❤

در بعدازظهر عاشورا من ايستادم...

1390/9/17 23:29
نویسنده : خاله هدي
798 بازدید
اشتراک گذاری

ظهر عاشورا با مامان ندا و بابا احسان رفتيم خونه خاله هدي اينا. آخه چون خونه شون نزديك امامزاده شاه قيس هست هر سال دسته هاي زياد سينه زني از اونجا رد ميشن. يكي از دسته هاي پرهوادار، هيات عزاداري هست كه  شاغلام (غلامحسين)  پيرواني عضوشه. هر سال ظهر عاشورا خود شاغلام ميون دسته سينه زن و زنجيرزنا مي ايسته و مداحي مي كنه.

 (عكس آرشيوي است. jamnews.ir)

خلاصه صبح عاشورا اول بابا احسان و مامان جون و عمه ها رفتن خونه دايي بابا احسان كه مراسم عزاداري داشتن.(مامان ندا به خاطر من نتونستن برن و كلي هم غصه خوردن) و بعد بابايي زود اومدن و تند تند رفتن شربتهاي نذري رو كه توي ظرفهاي مخصوص ريخته بودن بين در و همسايه پخش كردن. ديگه نزديكاي ظهر بود كه ماماني زنگ زدن به مامان ندا كه بابا كجاييد دسته ها راه افتادن و رسيدن به شاه قيس. بعدشم گفتن كه با خاله هدي ميرن امامزاده شاه قيس براي عزاداري و البته اداي نماز ظهر و عصر. تا بابايي اومد سريع رفتيم به سمت خونه ماماني اينا. ماشينو پارك كرديم در خونه شون و من با لباس محرمي نشستم توي كالسكه ام. برام همه چيز جالب بود. اين همه آدم كه همه تا منو مي ديدن بهم لبخند ميزدن و ذوق مي كردن و حتي عكس مي گرفتن. صداي مردم و شلوغي اين دفعه اصلا اذيتم نمي كرد. لم داده بودم توي كالسكه ام و يه عالمه آدم سياهپوشو ميديدم كه توي دو رديف به همراه صداي يه آقايي كه غمناك مي خوند زنجير مي زدن. چند متر به چند متر بابا و مامان مي ايستادن. آخه سيني هاي شربت آبليمو، پرتقال، آلبالو و عرقيجات بود كه جلوشون ميومد و بهشون تعارف مي كردن كه به ياد يه امام حسين (ع) بنوشن. مامان و بابا هم دستشونو پس نمي زدن و بعد از نوشيدن ميگفتن قبول باشه. من البته خوشحال بودم چون هرچي بيشترمامان ندا چيزاي خوشمزه بخوره، ناهار منم خوشمزه تر مي شد.

 رفتيم امامزاده شاه قيس،‌ خيلي از دسته هاي عزاداري اومدن و رفتن. هيات غلام پيرواني رو هم ديديم. وسط زنجير زنا ايستاده بود و مداحي مي كرد. اذان رو كه گفتن به سمت مسجد محل حركت كرديم تا مامان و بابا نماز اول وقت ظهر عاشورا رو به جا بيارن. البته مسجد از بس شلوغ بود بابا احسان با التماس رفت داخل و مامان ندا با من دم در مسجد منتظر مونديم. مامان ندا زنگ زد به خاله هدي، نگو اون و ماماني تا نماز خونده بودن سريع اومده بودن تا به ما برسن. اونا دقيقا روبروي ما اونور خيابون بودن. تا منو ديدن دويدن اين ور خيابون و هي قربون صدقه من ميكردن. منم عاشقانه براشون مي خنديدم و دلشونو غش مينداختم. دست خاله هدي رو گرفتم و تا زماني كه بابا احسان اومد باهاش بازي مي كردم. يه چندتايي خانم كنار دست مامان ندا بودن كه خيلي ذوق من كردن و ازم عكس گرفتن خاله هدي هي مي خواست جلو اونا پز بده كه اين خواهرزاده منه و داره براي من دست و پا ميزنه.(از چشماش معلوم بود هرچند پشت عينك دودي مخفيشون كرده بود).

رفتيم خونه ماماني اينا. كلي نذري براشون و در واقع برامون آورده بودن. البته نذري هاي امسال (طبق گفته بزرگترا) بيشتر از هرسال ديگه اي شكر پلو (شيرين پلو) و چلوخورشت قيمه و سبزي و عدس پلو بود.شربت هم كه خدا بده بركت.

این عکس هم برا اینکه پستمون بدون عکس نمونه!

ادامه مطلب را بخوانيد ...

مامان ندا نمازشو خوند و تند زود سريع براي خودش و بابااحسان ناهار كه از همون نذريها بودرو آماده كرد و خوردن و رفتن كه استراحت كنن. ماماني و خاله هدي گفتن ديرتر ناهار مي خورن و تا مامان رفت، خاله هدي دويد و رفت و فرني منو از تو يخچال آورد و داد به من كه بخورم. (فرني بدون شكر چيزي شبيه لعاب برنج بود آخه من شكر و شيريني خيلي دوست ندارم.)خودشم نشسته بود و مستقيم مراسم عزاداري رو از كربلا تماشا مي كرد. منم روبروي تلويزيون نشسته بودم و هر از گاهي محو اين همه آدم مي شدم كه در حاليكه توي سر ميزدن مي دويدن. مات ميشدم و پلك هم نمي زدم. خاله هم هي حالمو عوض مي كرد و ميگفت بخور به به ها! برام بازي درمياورد و حرف ميزد و التماس مي كرد تا يه قاشق چايخوري غذا بخورم. من يه چندتا قاشق فرني خوردم ولي دوست داشتم كه خودم قاشقو بگيرم دستم براي همين قاشق رو از خاله ميگرفتم و سعي مي كردم خودم غذا بخورم. لباس خاله كثيف شد هيچي، قاشق به جاي دهان توي مماغ و چشمم هم ميرفت. موهام و لپهام هم كلا درگير فرني شده بودن. ماماني اومد كمك و يه قاشق ديگه آورد و وقتي كه من درگير قاشق اولي بودم يواشكي فرني رو ميكرد توي دهنم.آخرش هم ديدم كه نه اينا ول كن نيستن زدم زير گريه و ماماما مي كردم. مامان ندا اومد و منو برد و چند دقيقه خوابيدم ولي باز بيدار شدم و مامان منو تحويل خاله هدي داد. تا رفتم بغل خاله ديدم كه باباجون اومدن خونه و روي كاناپه دارن استراحت مي كننو خاله بردم كنار باباجون و باباجون منو گذاشتن روي سينه شون و كلي ذوقم كردن ولي خيلي خسته بودن و داشتن از حال ميرفتن. خاله بغلم كرد ولي من هي سرمو طرف باباجون مي كردم و جيغ ريزه اي مي كشيدم كه يعني باباجون منم ياسي زر زر ها. ولي باباجون خواب عميق بودن. تمام طول مدتي كه من پيش خاله توي هال نشسته بودم هي برمي گشتم طرف باباجون و با سرفه الكي و جيغ مي خواستم جلب توجه كنم. يكي دوبار هم با صداي جيغم باباجون بيدار شدن ولي دوباره مي خوابيدن.

يه انر‍ژي عجيبي گرفته بودم و هي به خاله اشاره مي كردم كه بلندم كنه به سمت نور خورشيد. خودمو مي كشوندم به سمت يكي از مبلها كه نور خورشيد روش افتاده بود و بعد با تعجب نگاه ميكردم. خاله متوجه شد كه من با تعجب نگاه سايه ها مي كنم. پس اومد و بازي سايه ها رو باهم انجام داديم. اما يه خرده از اين بازي ترسيدم. خاله بغلم كرد. دوباره خودمو سمت مبل كشوندم. خاله منو كنار مبل روي پاهام قرار داد و من براي اينكه بتونم دستمو به نور خورشيد كه روي مبل افتاده بود برسونم روي پاهام ايستادم. بعداز چند ثانيه البته تعادلم به هم مي خورد كه خاله پشتمو مي گرفت و من كلي ذوق مي كردم. خاله هم كلي يواشكي ذوق مي كرد چون نه ميتونست جيغ بكشه و بگه ياسي ايستاده چون همه خواب بودن و نه مي تونست بره دوربينو بياره و ازم عكس بگيره،  چون مي ترسيد من بيفتم. خلاصه  خاله كلي ذوق كرد و البته حسرت خورد.

مامان ندا كه بيدار شد خاله هدي با كلي شور تعريف كرد كه من چيكار كردم ولي معلوم بود كه مامان باورش نشده. اما بعد كه خودش امتحان كرد ديد كه بعله ريزه خانم مي ايسته كنار مبل و كلي هم ذوق ميكنه. به قول ماماني احتمالا اين ني ني ما يه باره راه بيفته ولي تصور اينكه يه بچه شصت و چند سانتي بخواد راه بره آدمو يه جوري ميكنه!

خلاصه اينكه بعداز ظهر عاشورا 1433 هجري برابر با 15 آذرماه 1390، من ياسمين زهراي كوچولوي شش ماهه،‌ به عشق نور و به سمت روشنايي ايستادم. من به ياد و نشانه احترام به حضرت علي اصغر كودك شش ماهه امام حسين (ع) كه حكم عموي مادريم را دارد به پا ايستادم و انشااله مي ايستم و راه حسين و آل او را ادامه خواهم داد. انشااله...

الان غروب پنجشنبه 17 آذرماه 1390 در حال عارفانه اي كه خاله داشت پيامكي از دوستش دريافت كرد كه براتون ميذاره. انشااله دل شما هم روشن بشه:

درساحل زندگي قدم مي زدم، همه جا دو جاي پا ديدم. جاي پاي من و خدا. به سخترين لحظه ها كه رسيدم فقط يك جاي پا ديدم. گفتم: خدايا مرا در سخت ترين لحظه ها رها كردي؟ ندا آمد: " تو را در سخت ترين لحظه ها به دوش كشيدم..."   التماس دعا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

آریانا
17 آذر 90 17:31
هزار ماالله به یاسمین زهرا خوشگل و ناز


عکسش خیلی قشنگ شده با سربند یا ابوالفضل


ممنونم
میترا
18 آذر 90 0:47
چقدر قشنگ می نویسی خاله جون. آفرین به یاسی خانم زرنگ
خاله جون...
18 آذر 90 11:02
راستی خاله هدی یه سوال داشتم...
چه جوری قالب وبلاگ یاسمینو صفحه بندی کردی با اینکه قالب جز قالبای نی نی وبلاگ نیست؟؟؟؟




خصوصي توضيح دادم براتون
لیلا (مامان آروین )
18 آذر 90 16:24
خاله جون مبارکه
هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااایاسی زرزر می تونه وایسته


ممنون