قصه یه نینی و خاله مهربونش(این داستان بر گرفته از زندگی واقعی یه نینی و خالشه)
یکی بود یکی نبود
توی یه شهر زیبا یه نینی خوشگل زندگی میکرد که خیلی خوشمزه و بانمک بود این نینیه خوشگل ما دوتا خاله داشت که هر دوتا شون رو خیلی دوست داشت .
اما قصه امروز ما درباره نینی و خاله بزرگترش هست.
نینیه ماعشق خالش بود و برا خالش کلی دلبری میکرد و خاله جونش هم کلی ذوق میکرد.
خاله با نینی بازی میکرد و با هم کلی میخندیدن.
بقیه داستان در ادامه مطلب...
تا اینکه یه روز خاله خبر داد که داره با مامانی و باباییش میره سفر برا زیارت تا برای شفای همه نینیها دعا کنه،نینی کوچولوی خوشگل ما کلی غصه دار شد آخه هنوز خاله نرفته دلتنگش شده بود .حتی موقع غذا خوردنم اخم داشت.
گاهی مدتها میرفت توی فکر که از دوری خاله چیکار کنه؟؟؟
تا اینکه روز موعود فرا رسید و نینی کوچولو راهیه فرودگاه شد تا خاله رو بدرقه کنه اما وقتی خاله داشت میرفت توی سالن خارجی یه نیگاه به نینی کرد و زد زیرگریه و دیگه نگاه به پشت سرش نکرد و رفت.نینی هم خیلی ناراحت شد و گریه کرد.
الان یه روز از رفتن خاله به زیارت میگذره و هر دوتایی خیلی برا هم دلتنگ شدن اما نینی به خاله قول داده که دختر خوبی باشه و مامانش رو اذیت نکنه .
خاله مهربون و مامان جون و باباجون سفرتون بیخطر و پر بار.
ادامه دارد....