خلاصه سفرنامه کیش
این پست توسط مامان یاسمین زهرا نوشته میشه!
-٢٥ بهمن ماه ساعت 8:45 عازم کیش شدیم.
-سوار هواپیما که شدیم هر چی تلاش کردم تا یاسمین شیر بخوره تا گوشش کیپ نشه راضی نشد و دوست داشت به صندلیهای پشت نگاه کنه و البته کلی هم براشون بخنده و گاهی هم روسری خانومی که جلومون نشسته بود رو بکشه ویا موهای شوهرش رو بکنه!صندلی پشت سر ما یه خانومی بود که یه بچه 2 ساله داشت خیلی ذوق یاسمین میکرد اما تا بچش گریه میکرد میگفت الان نینی رو میگیرم تا باهاش بازی کنی!من و بابای یاسمین هم زورمون گرفته بود گفتیم مگه یاسی عروسکه !!!!چند دقیقه بعد خانومه گفت میشه نینیتون رو بدین به ما که بابا احسان گفت شرمنده بچمون غریبی میکنه.
-کلا دختر خوش سفریه اما جیغ های بنفشی که میکشه سر همه رو برده بود به خصوص اون روز که رفتیم گشت دور جزیزه تا آقای لیدر میخواست صحبت کنه یاسمین زهرا شروع میکرد به جیغ کشیدن و اون میون دو ٣ نفر نچ نچ میکردن هی!!!!!!!!!!!!
- یاسمین از دریا میترسید !حتی از ماسه ها هم میترسید! وقتی میرفتیم کنار دریا از بغلمون پایین نمیومد حتی باباییش جورابای یاسمین زهرا رو درآورد تا پاهاشو بزنه توی آب اما یاسی دو دستی چسبید به بابایی و میگفت بغلم کن به خاطر همین نتونستم عکسای خوشگلی ازش بگیرم و خیلی ناراحت این قضیه هستم.
بقیه مطالب و عکسها در ادامه مطلب...
-شبی که سوار کشتی نوید دریا شدیم از اول راه تا آخر راه قر داد و رقصید که آقای خواننده میگفت این دخمله وقتی بزرگ شه توقع نداشته باشین دکتر بشه وقتی از الان اینجوریه مثل من مطرب میشهناگفته نمانه که در آخر یه جایزه به خاطر قرهای خانوم گیرمون اومد.
-همونطور که میدونید هرروز یاسمین زهرا خونه دو تا پدر بزرگش میره و هر روز یه عالمه بوس و قربون صدقه و .....اونجا که رفته بودیم بچم دچار کمبود محبت شده بود و دست به دامان غریبه ها!!!یاسمین که از غریبه ها خیلی خوشش نمیاد همچین برا همه دلبری میکرد و میخندید که اکثر جاهایی که میرفتیم یه سری آدم دور و برش میومدن و هی ذوقش میکردن و یاسمین هم شیرین عسل بازی در میاورد ولی باز تا پامون رسید شیراز دوباره مثل قبل شد.
-به خاطر در آوردن دندونش شبها مدام از این پهلو به اون پهلو میشد و صبحها هم که مجبور بودیم برا صبحانه خوردن زودتر از خواب پاشیم یاسی هم بیدار میشد و کلا برنامه خوابش ریخته بود بهم به خاطر همین بعضی وقتها بیرون که میرفتیم شیر میخورد و میخوابید و من میدادمش بغل بابایی گاهی تا ٢ ساعت روی دست باباش میخوابید تا اونجا که بابا احسان یک شب تا صبح از درد دست نالید !
- یک اجاق کوچولوی برقی براش برده بودیم و هر روز براش فرنی و چلومرغ درست میکردم .
-یه روز یاسمین حوصلش سر رفته بود و بابا احسان یاسمین رو بردن توی حیاط هتل تا من هم آماده بازار رفتن بشم وبهشون بپیوندم از توی اتاقمون(طبقه ٢)صدای جیغ بلند میشنیدم و با خودم گفتم فکر کنم صدای جیغ یک زنه بعد گفتم نه بچه ها با هم دعواشون شده دم در رسیدم گفتم فکر کنم صدای گربه هست وقتی اومدم توی راه پله دیدم صدای جیغ زدن یاسمین زهراست که تمام هتل رو گذاشته روی سرش!!!!
--توی راه برگشت هم مثل یک فرشته از اول راه تا آخر راه توی بغلم خوابید و بچه خیلی خوبی بود.
منتظر بقیه عکسها باشید!