ياسمين زهراياسمين زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 4 روز سن داره
نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 8 سال و 6 روز سن داره

❤❤ياس من زهرا❤❤

اول اسفند و قهقهه هاي آنچناني

1390/12/3 13:14
نویسنده : خاله هدي
778 بازدید
اشتراک گذاری

دوشنبه اول اسفند بعد از يكروز پر از اضطراب (تولد يهويي محمد كوچول در روز يكشنبه) خاله سارا حدود يك و نيم ظهر از بيمارستان مرخص شد و اومد خونه ما. يه نيم ساعت بعدش هم مامان ندا و ياسمين اومدن. چون كار ترخيص خاله سارا زودي شد،‌ يادمون رفته بود به مامان ندا بگيم كه خاله سارا اومده و اونم فكر مي كرد دو سه ساعت ديگه مرخص ميشه. خلاصه ياسمين و مامانش تا اومدن با ديدن خاله سارا غافلگير شدن. عمو عليرضا و عمه افسانه محمد كوچول كه با ماماني و مامان ني ني از بيمارستان اومده بودن رفتن خونه خودشون دنبال يه سري از كارا. حالا من بودم و ماماني و مامان ندا و خاله سارا و ياسمين. دخمل شيطون و بلا كشتمون از بس نمك ريخت و بازي كرد. يه سيب سرخ داده بوديم دستش و اونم دنبال سيبه به روش خودش گاگله مي كرد (چهار دست و پا ميرفت). من كه سركار نرفته بودم تازه يادم اومد ناهار نخوردم و پس در يك حركت انتحاري رفتم و براي خودم سوسيس سرخ كردم.خاله سارا هم كه روي كاناپه جلوي آشپزخونه نشسته بود ميگفت انگار ساندويچي سر چهارراه زنده*  ولي من كه ميدونم دلش كشيده بود و چون نمي تونست بخوره ميگفت بوي روغن سوخته ميده.درضمن كار ياسي زر زر كه مامانش داشت به سختي بهش غذا مي داد (نمي خورد) هي سرشو طرف من مي كرد و منم بايد براش ابراز احساسات ميكردم. خلاصه ما اومديم و بساط خوردنو پهن كرديم كه ديديم خانم شيطون و بلا،‌ چهار دست و پا به سمت ظرف غذاي ما در حركته. منم ديدم كه نميشه بلند شدم و رفتم پشت اوپن و ايستاده ناهار خوردم.

يه نيم ساعت بعد يهو خاله سارا گفت واي اين كيه؟ كه ديديم يه مردي از راه پله توي بالكن داره ميره بالا. سرمو برگردوندم ديدم نه يه تيم هستن.

 

همسايه جديد طبقه پايين بود. مردك بدون اجازه،‌ نردبون گذاشته بود و با يه چندتايي ديگه داشتن از طريق راه پله توي بالكن ما ميرفتن پشت بام براي نصب ديش ماهواره. ماماني رفته بود يه نيم ساعتي بخوابه، من بودم و مامان ندا و خاله سارا و ياسمين. رفتم كنار در بالكن رو باز كردم و فرياد زدم كه چرا بدون اجازه اومدين بالا، مردك هم ميگفت من ياالله گفتم. منم هي تكرار ميكردم كه شما بايد از پايين زنگ ميزدين و اجازه ميگرفتين اگه اجازه مي داديم ميومدين. بعدشم يادم افتاد به ترس خاله سارا كه تازه 24 ساعت بود زايمان كرده بود و گفتم يه زن باردار نشسته توي هال و الان وحشت كرده (گفتم باردار آخه روم نشد بگم زن زائو) خلاصه من عصباني عصباني و ماماني از توي اتاق هي صدام ميزد هدي، هدي كه چيزي نگم. خيلي اعصابم ريخت بهم از اين بي فرهنگي ملت، كه هنوز شعورشون نمي رسه وقتي ميخوان به حريم يكي ديگه وارد بشن يه اجازه اي بگيرن. حالا تصور كنين اين بنده خدا كه تازه اومده بالاشهر و ميخواد برام ديش ماهواره نصب كنه با اين فرهنگ غني! وقتي بشينه پاي ماهواره و چشم و گوشش بازتر از قبل بشه چيكارا كه نميكنه. خدايا موندم كه چقدر صبر داري از دست ما بندگان ناخلفتمتفکر

خلاصه بعد از اين ماجرا، خاله سارا و عمو عليرضا كه تازه برگشته بود و ماماني خوابيدن. من بودم و مامان ندا و ياسمين. شروع كرديم به بازي. يك سردرد وحشتناك هم داشتم ولي خب، بازي با ياسي به همه چي مي ارزه. ياسمين نشست تو بغل مامان ندا و من براش توپ مينداختم و اون مثلا خودش با پاي خودش توپو برام ميزد. افتاده بود روي خنده و ذوق ميكرد. مامانش نشوندش كنار گود و من و خودش با توپ بازي ميكرديم. يهو ديديم دخمله از حركات و رفتار ما بخصوص وقتي كه مامانش با سر به توپه ضربه مي زنه افتاده روي قهقهه. از اون قهقهه هايي كه فقط توي كليپهاي اينترنتي و برنامه لحظه هاي تلويزيون نشون ميدن. از قهقهه هاي ني ني خوشگله من و مامان ندا هم به قهقهه افتاده بوديم. مامانش كه دل درد گرفته بود و منم كه با ضربه هاي چكش مدام ميكوبيدن توي سرم. ولي مگه ميشد از اين حركات ياسمين گذشت. ديگه ناي خنديدن نداشتيم. مامانش براي اينكه بچه از خنده غش نكنه يه بالشت گذاشت توي كمرش. قيافه اش خنده دار تر شده بود. واي كه هرچي بگم باز كمه. هيچوقت ياسمينو اينجوري نديده بوديم. جالب بود وقتي توپ رو براي ياسمين مينداختيم از بس غرق نگاه به حركات من و مامانش بود عكس العمل نشون نمي داد (يعني با دست يا پا نمي گرفت و پلك از ترس برخورد به چشمش نمي زد) مثل مجسمه ميشد و بعدش ميفتاد روي خنده از ته دل.

ديگه دلمون سوخت براش. بعدشم توپمون افتاد يه ذره اونورتر ولي چون جون نداشتيم هيچكدوممون نرفتيم سراغش و بازي تموم شد. همين موقع ها بود كه بابايي (باباجون) زنگ زدن و گفتن ياسمين هست اگه هستش من تا نيم ساعت ديگه ميام. يعني ساعت پنج و ربع عصر كه تا پنج و نيم اومدن بابايي طول كشيد و ياسمين هم وقتي داشت شير ميخورد خوابش برد.

تازشم قبل از اين بازي، ياسي طلا با چشم و ابرويي كه براش ميومدم ميخنديد و ذوق ميكرد و اصرار داشت كه ادامه بدم كه ديگه بعدش رفتيم سر توپ بازي و ماجراي قهقهه و ...

خلاصه اولين روز اسفند 90 و نه ماه و چهارروزگي ياسمين خانم هم به اين صورت سپري شد. انشااله نه ماه ديگه محمد كوچول اندازه حالاي ياسمين گليه و اون و ياياسي ناناسي دوتايي دل خاله رو مي برن. انشاء‌الله

اگر دقت کنین دندون ریزش پیداسنیشخند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

عموامير
4 اسفند 90 0:28
سلامممممممممممممممم عمويييييييي
يه فرشته ي اسموني هستي بخدا فداي اون لپاي تپل تو عكسات خيلي قشنگ هستن .....دندونت هم خيلي زيباستتتتتتتتتتتتتتتتتت
سير نميشم ازتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت


عمو جون شما كه عكاس حرفه اي هستين بگين. عكسام زشته؟؟؟؟
عمه زهرا
4 اسفند 90 0:28
بازيگوش عمه قربون عقلت برم عروسك خندون، جيگر عمه انشاالله هميشه شاد باشي