ديروز با ياسمين زهرا
ديروز شنبه 13 اسفند بعد از كار، مستقيم رفتم دنبال ياسمين و مامان ندا. وقتي رسيدم مامان ندا آماده باش در رو باز كرد و رفت بالا تا وسايلشو و البته دخملو رو بياره. من ديدم چراغ آيفونشون روشن شد، به خيال اينكه ندا اينا هستن هي دست تكون ميدادم و ميديدم در ورودي هي تيك تيك ميكنه مثل اينكه يكي فكر ميكرد من پشت در موندم. خلاصه نگو ندا اينا نبودن و نمي دونم اميدوارم همسايه شون بوده باشه و نه خانواده بابايي بابا احسان، چون حركاتم خيلي ضايع بيد!!!
خلاصه ما ديروز رفتيم سراغ دخملو و مامانش. ياسي ناناسي تا منو ديد دوباره بال بال زد و پريد تو بغلم. مامانش وسايلو گذاشت تو ماشين و منم دخمل طلا رو دادم بهش. خانم خانما ذوق مي كرد اساسي و وقتي ميديد من پشت فرمونم و دارم مي برمش بيرون هي نگام ميكرد و ميخنديد و جيغ مي زد. واي نمي دونين چه بر من گذشت تا اين بلوار دراز چمران رو طي كردم. آخه ياسمين هي بر ميگشت طرفم و بهم ميخنديد و من نمي تونستم از لبخنداي قشنگش كيف كنم و هي ماچش كنم.
مامان ندا خريد داشت رفتيم سوپر لارستان تا خريداشو انجام بده. باد خيلي سردي ميومد پس من و ياسمين گل منگلي نشستيم تو ماشين. عينك آفتابيمو ميذاشتم روي چشماش و اونم با ذوق سرشو ميگردوند تا ببينه چرا يهو هوا تاريك ميشه. كلي الكي كيف كرد بچه! بعدشم با عروسكاي ماشينم باهاش حرف زدم و هي خنديد و يه مشت ددد دا نن و ... گفت و باهاشون حرف زد.
اومديم راه بيفتم مامان ندا يادش اومد خريداش كامل نبوده، پس دم در يه سوپري ديگه نگه داشتيم و باز اون رفت خريد كنه و من موندم و دخمله. اينبار كيف موبايلم رو گرفت و يه مشت براي خودش چرخوندش و بازم الكلي الكي كيف كرد و خنديد. مامانش كه اومد راه افتاديم و رسيديم در خونه ما و دخمله چون خوب اينجا رو ميشناسه شروع كرد بال بال زدن. يه دقيقه نشد بغلش كردم و توي راه پله تحويل ماماني دادمش ولي لپاي خوشگلش مثل برف يخ زده بود. با جيغ و داد و شادي رفت بغل ماماني و بعدش عمو عليرضا و خاله سارا. من و مامان ندا هم خريدهاشو برديم بالا تا بعد ببره خونشون.
حدوداي چهار بود و من تازه نشستم ناهار بخورم كه خاله سارا گفت خاله هدي نيگا! و ديدم باز دخمله به قول خاله سارا عين كودكان قحطي زده سومالي به غذاي من نگاه ميكنه. خاله سارا ميگفت بدجنس چه جور از گلوت پايين ميره، منم گفتم به راحتي! آخه خانم خانما با تلاش ماماني و عمو عليرضا فقط يه چند تا قاشق از غذاي خودشو خورد و بقيه اش رو لب نزد، خب اگه گرسنه اش بود بايد اونو ميخورد ديگه. بلند شدم بقيه سالاد شيرازيم رو ايستاده و روي اوپن بخورم كه دخمله با صدا و كشيدن خودش به سمتم گفت كه ميخواد بياد بغلم... چه حالي داره وقتي توي يه جمع يه ني ني خوشگل فقط تو رو انتخاب ميكنه و ميخواد بغل تو بياد... بغلش كردم و يه دور زديم بعد انداختمش تو بغل ماماني. عمو عليرضا رفت باشگاه. من بودم و ماماني و مامان ندا و خاله سارا و ياسمين زهرا. كلي بازي كرديم همگي و خنديديم. دوباره بازي با توپ كه شد بچه افتاد روي خنده هاي آنچناني. خيلي ذوق ميكنه وقتي يكي بخصوص مامانش توپ رو با سر بزنه و براش جالب و خنده داره. از بس خنديد دلمون براش سوخت و ديگه ادامه نداديم.
فكر كنم يه دندون ديگه داره درمياره آخه لثه پايينش متورم شده. ديروز اصلاً خونه ما نخوابيد. خسته خسته بود ولي مثل اينكه ميخواست حواس خودشو پرت كنه فقط دوست داشت بازي كنه ولي گيج بود. بابايي (باباجون) غروب اومدن خونه و كلي با نوه نازي نازيشون بازي كردن و فكر كنم حدوداي هفت بود كه ماماني، مامان ندا و ياسمين رو بردن خونشون.
تاحدوداي نه شب دنبال كيف موبايلم ميگشتم كه تا آخرين لحظات دست خانم خانما بود. ماماني هم رفتن و توي ماشينمو گشتن ولي پيدا نشد. ديروز صبح كه رفتم بانك و كارت اعتباري جديدم رو گرفتم رمزشو گذاشتم توي كيف موبايلم كه هميشه مثل پاره اي از وجودم همراهمه تا ظهر برم و رمز و عوض كنم و... موبايله بود ولي كيفه نه! منم همه سرمايه ام توي اين حسابه است و الان رمز بي رمز، خلاصه همت فرمودم و رفتم و دوباره ماشين رو گشتم ديدم كه دقيقا افتاد كنار صندلي و اگه در باز ميشد ميفتاد بيرون. اونوقت من بايد تا سه چهار روز به اين خانم بانكيه كه مسئول كاراي كارت اعتباريه التماس مي كردم تا يه رمز ناقابل نثار جان تشنه ام فرمايند. خدا رو شكر