آش دندونی
امروز سه شنبه ١٦ اسفند ١٣٩٠ بالاخره آش دندونی یاسمین جونی رو در نه ماه و نوزده روزگی و ٢٩٤ روزگی خوشگله درست کردیم بعد از ١٦ روز از دراومدن دندونش در روز تولد محمد کوچول. البته اینو بگم که توی شیراز درست کردن آش دندونی رسم نیست و ما تا حالا نه دیده و نه شنیده بودیم که توی شیراز همچین آشی درست کنن اما وقتی فهمیدیم که این آش رو به نیت سلامتی و خوش خبری و ... درست میکنن ما هم گفتیم چه اشکالی داره هم فاله و هم تماشا. البته جشن و مشن و اینا دیگه فکر کنم باعث بدعت بد میشه توی شهر ما که این چیزا رسم نیست.
خلاصه چند روزی بود که برنامه درست کردن آش رو داشتیم، حتی یکبار هم کل نخود و لوبیا و ... رو که از بس گذاشته بودیم خیس خورده بود و جوونه زده بود ریختیم دور. بفهمی نفهمی منتظر یه رویداد خوش و خبر خوش بودیم که از پریروز خدا لطف کرد و کبوترای خوش خبری دلمون رو شاد کردن. خدا رو شکر امروز هم خبر خوش بهمون دادن اونم اینکه بالاخره نی نی محمد رو از دستگاه آوردن بیرون و برای اولین بار با شیشه بهش شیر دادن . قسمت قشنگ ماجرا اینه که عصر امروز زمانی که مامانی و مامان ندا و من دنبال کارای آش دندونی بودیم و داشت آماده میشد، خاله سارا رفتن بیمارستان (گفتن ساعت ٥.٥ عصر بیان). خاله سارا برای اولین بار نی نی خوشگلش رو توی آغوش گرفت و توی بغل خودش به نی نی با شیشه ٣٠ سی سی شیر خودش رو داد. خوشحال خوشحال و شاد شاد شدیم. خدایا متشکریم.
امروز حدود ٣.١٥ بعداز ظهر از سرکار رفتم دنبال دخمله و مامان ندا و اومدیم خونه خودمون. ماه شب چهارده ما، مثل خانما نشست توی ماشین اما اینبار دیگه از آقا شیره (عروسک) خاله هدی خبری نبود. فکر کنم نی نی همراش برده بیرون و انداخته توی کوچه! حیفش خیلی خوشگل بود حتی یه عکسم ازش نگرفتم. نمکدون وقتی رسیدیم دوباره کلی خوشحالی کرد. توی بغل مامانی نشست و به خاله سارا و عمو علیرضا و بعدش من که سر سفره ناهار میخوردیم نگاه میکرد و به ویژه برای خاله هدی عزیز کلی موش خوشگل میشد. کم کم بهش غذا دادم (غذای خودش) دوست داره سر سفره و با بقیه غذا بخوره ولی غذاش خیلی کمه ناناسی شاید سه چهار تا قاشق بزرگ نشه. همه اش می ترسیم لپای خوشگلش آب بشه. بعداز غذا مشغول پختن آش شدیم. البته مامانی ٩٠ درصد کارا رو کرده بودن. آشی که قرار بود من بپزم و کلی وعده و وعید داده بودم افتاد روی دوش مامانی.
حالا بیاین اینجا دو تا عکس ببینیم تا بعد دوباره براتون بحرفم:
این یکی از ظرفهای آش دندونیه که دندونش یه کم یه جوریه!
اینم یه دختر خانم با ادب که اصلاً کاری با ظرف آش نداره و مامانش فقط برای قشنگی دستاشو گرفته!
بقیه اون پشته:
امروز کلی خبرای خوش بهمون داده بودن درباره محمد کوچول و همه داشتیم میخندیدم و با یاسمین ناناسی بازی می کردیم. خوشگله هر چقدر که عمو علیرضا رو تا الان تحویل میگرفت ولی عکس العمل خاصی نسبت به خاله سارا نداشت. توی بغلش می نشست و باهاش بازی می کرد ولی ذوقش نه! خاله سارا هم به خاله هدی حسودیش میشد و میگفت حالا بذار منم به محمد کوچول یاد میدم که برای مامان ندا زیاد ذوق نکنه. خانم خانما اما امروز برای دومین بار خاله سارا رو ماچ کرد. توی بغل خاله سارا یه جوری گیج و منگ میشه و انگار از حال میره. خاله هدی کاشف مثل همیشه یک تز جدید ارائه فرمودند که چون خاله سارا مامان شده و بوی شیر میده، یاسمین اینجوری حالی به حولی شده. یه فرضیه دیگه هم اینکه چون یاسمین مطمئن شده اومدن محمد کوچول نزدیکه داره این دم آخری بی رقیب بودن، خودشو برای خاله لوس میکنه. خلاصه حالی داشتیم با این خانم.
خانم خانما یه مقداری (یک ساعت و نیم) خوابیدن و بعدش یه کم اخمو شد. آخه امروز من دو تا عروسک خوشگل خریده بودم و چون لباسشون زری بودن ترسیدم بکنه توی دهنش و بهش ندادم. دخمله ناراحت شد و شروع کرد به نق زدن. بغلش کردم و بردمش توی اتاقم و یه عروسک بهش دادم باهام دوست شد! بعدشم دوباره نق و نوق می کرد با مامان ندا خوابوندیمش توی یه ملحفه و تاب تاب عباسی بازی کردیم خیلی خوشش اومد. دخمله توی بغل مامان ندا بود که خودشو کشوند توی بغلم و اشاره کرد که منو راه ببر. تا بغلش کردم گفت: دَدَ خیلی خوشگل حرف میزنه منم بهش گفتم انگار من راننده تاکسیم تا سوار شد مسیرشو گفت. راستی قبلش توی بغل مامان ندا که بود رفته بود توی نخ میوه های تزیینی که کنار آشپزخونه گذاشتیم، یه ذره با خودش و اونا صحبت کرد و بعدش شروع کرد به دست زدن که ما افتادیم روی خنده.
یه چیز خیلی جالب بخصوص برای بابایی (باباجون)، یاسمین رو بردم توی اتاق مامانی اینا، داشت هی وول میخورد برای اینکه سرگرمش کنم گفتم یاسمین باباجون کو؟ باور کنین به خدا، روشو کرد سمت عکس باباجون که با چند تا آقای دیگه عکس گرفته بودن و با انگشت نشون داد و یه چیزی به زبون خودش گفت. (عکسه روبروش نبود و سمت راستش قرار داشت) من جیغ کشیدم و مامانی و بعدش خاله سارا و مامان ندا اومدن برای اونا هم باباجون رو نشون داد. همون موقع مامانی شارژ روحی شد و تندی زنگ زد باباجون که اصفهان بودن و بعدش گوشی رو دادن یاسمین، باباجون گفتن دَدَدَ و یاسمین یواش تکرار کرد و بعدش از صدای باباجون افتاد روی هِـ هِـ هِ خندیدن. ماشااله ماشااله دخمله خیلی باهوشه. اگه باور ندارین یه بچه هم سنش رو بیارین متوجه تفاوت میشین. فقط عین طوطی تکرار نمیکنه، متوجه میشه و درک میکنه. تازه مامان جون باباییش هم از دیشب دارن باهاش صلوات کار میکنن، خوشگله وقتی امروز مامانش صلوات فرستاد آهنگشو نصفه و نیمه همراه مامانش خوند. ماهه خودمه، ماه شب چهارده (البته اگه بعضی ها از حسادت و حقارت به گفته من ایراد نگیرن)
وای این چی چیه؟ به نظرم خیلی خوشمزه بید. دهنم آب افتاده بید!! (به چشمای طرف نگاه کنین چه جور برق میزنه!)
دستشو برد توی آش و مقداری از پیاز داغ کنارشو برداشت و الان داره دنبالش روی میز میگرده!
آغاز یک حمله جدید به کاسه آش که با حرکت سریع مامانی خنثی میشه.
مامانی (اون پشت) درحال مشغول کردن دخمله
خاله هدی بدجنس، چرا به مامان ندا میگی دستمو بگیره و نمیذارین دست بکنم توی آش؟!
دخمل ساکت و دست بسته ما!
كيفيت عكسا خيلي خوب نيست. آخه مامان ندا دوربينشو نياورده بود و اين دوربين منم تنظيمش ريخته بود بهم.