تاب برقي
پنجشنبه شب ١٣٩٠/٠٤/٢٣ با مامانی و بابایی رفتیم برای من تاب برقی بخریم تا زمانی که من ناآروم میشم و گریه می کنم بذارنم توی این تاب و تکون تکون بخورم بلکه شاید خدا خواست و من یه ذره بخوابم...
با اجازه تون وارد فروشگاه شدیم. وای چه لباسایی!!! از اونجاییکه مامانی و بابایی مثل خودم عشق خریدن، رفتیم سراغ لباسای خوشگل دخترونه! هرچند که مامان جون و باباجون به اندازه چهار پنج تا خواهر برادر بعدیم هم برام سیسمونی آماده کردن ولی این روح پلید کیوون مگه اجازه می ده. یه لباس خوشگل چین دار قرمز رو برداشتن و تنم کردن. خیلی خوشگل شدم. خیلی خوب بید! خب، یه لحظه توقف! ما اومده بودیم تاب برقی بخریم! بچه بذار لباسو از تنت در بیارم...
تو این لحظه دیگه دیدم سکوت جایز نیست .پس، شروع کردم به جیغ زدن.حالا جیغ نزن، کی جیغ بزن. کل فروشگاه رو گذاشتم روی سرم. مامانی و بابایی بیچاره تند، زود، سریع منو بردن سمت متصدی فروش و گفتن ما این لباسو میخواهیم. اون بنده خدا هم با یه چیز عجیب و غریب، دزدگیر لباس قرمزه رو جدا کرد و ما سه نفری عین فراری ها در رفتیم.
لباسو که صاحب شدم ولی مامان و بابا یادم نرفته که هنوز تاب برقی برام نخریدین. پس دوباره جیغ و گریه و ... .
نگران نباشید مامانم اینا مجبور شدن همون شب برام تاب برقی هم بخرن!
جمعه ١٣٩٠/٠٤/٢٤
کی گفته من بعضی وقتا بد آرومم؟!!!!!!!!!
این عسکم دقیقاً مثل یکی از عسکای کوشولویی خاله هدی است.یهنی توی این عسک خیلی شلکم شبیه خاله هدی شده. خاله قول داده عسکای کوشولوییشو بیاره بذاره تو وبلاگ کنار عسکای من.
این عسکم باز شلک خاله هدی شده.
اینم عسک من با لباس قرمزه و اون تاب برقی که داستانشو براتون گفته بودم...
تاب تاب عباسی، خدا منو نندازی...