ياسمين زهراياسمين زهرا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

❤❤ياس من زهرا❤❤

25 ارديبهشت 1390

1391/2/25 0:33
نویسنده : خاله هدي
2,193 بازدید
اشتراک گذاری

     شکلکهای جالب آروین

روز مانده به یکسالگی یاسمین زهرا

شمارش معکوس تا اولین جشن تولد فرشته آسمانی ما:

 

              

پارسال یکشنبه ٢٥ اردیبهشت ١٣٩٠، مامان ندا و بابا احسان رفته بودن آخرین چکاپها پیش خانم دکتر جامعی، دم غروب بود و بابایی تازه از سرکار اومده بودن خونه که مامان ندا زنگ زد و مامانی گوشی رو برداشت... مامانی با تعجب میگفت کی؟ پس فردا؟ چی شده؟... مامان ندا تا اون لحظه خیلی اصرار داشت که شما به صورت طبیعی به دنیا بیای و اين يعني تو بايستي خردادي ميشدي. اولین تاریخ رو به نظرم گفتن ١١ خرداد و بعدش ٨ خرداد و بعدترش ٥ خرداد. من همش میگفتم کاش سه خرداد بود که روز تولد حضرت زهرا و روز مادره که مامانت بدش میومد و میگفت نه اگه زودتر بیاد شاید براش مشکلی پیش بیاد نه سرموقع... اما ٢٥ اردیبهشت همه چی وارونه شد!!

كلي حرف دارم توي صفحه بعد:

بيا از قبل تر شروع كنيم:

فكر كنم توي شهريور ماه بود نمي دونم  درست خاطرم نيست ولي ميدونم كه هنوز حال و هواي مكه توي خونمون بود آخه اوايل مرداد 89 و روز نيمه شعبان همگي مكه بوديم. من و بابايي و ماماني و مامان ندا و بابا احسان و عمو عليرضا و خاله سارا. هنوز توي همون حال و هوا بوديم و تلويزيون روي شبكه مكه و مسجدالحرام بود. قرآن مستقيم از حرم پخش ميشد و ما عاشقانه نگاه ميكرديم. چندروزي بود كه مامانت برام عجيب شده بود. يه روز زير چشماش ورم داشت. يه روز رنگ پريده بود اما مامان ندا مثل هميشه شاد بود يا شايد هم شادتر از هميشه و هيچ دردي رو به روي خودش نمياورد. من اما دوباره توي نخش بودم. بخصوص خوابي كه ديده بود منو اسير كرده بود. خواب ديده بود كه توي كعبه يه دختر به دنيا مياره و بهش ميدن كه شير بده... منم جوگير اينجور خوابا ميدونستم كه بايد منتظر عطر ياسي از نيمه شعبان باشم... تا اينكه احساس كردم وقتي داره قرآن از مسجدالحرام پخش ميشه مامان ندا دعايي خوند و دست كشيد روي شكمش... تمام تنم لرزيد... اون موقع بود كه حست كردم و انرژي حضورت رو دريافتم... خدايا ندايي داره مامان ميشه... چند روز گذشت تا اينكه مامان و بابات با يه كيك و علامت سوال از راه پله ها اومدن بالا. قبل از اينكه برسن به بالاي پله ها گفتم ني ني؟؟ و اونا هيچي نگفتن و خنده هاي بابات توي ذهنمه و من دوباره گفتم ني ني دارين؟ ماماني هاج و واج ميگفت چه خبره و بابايي كه روي مبل نشسته بود هي ميگفت چي شده؟

مامان ندا و بابا احسان اومدن بالا و يه عكس از نخودچي رو همراه با كيك دادن به مامان و بابام و تبريك گفتن. ندايي دوباره توي اوج احساسات زد زير گريه، آخه مامان ندا عاشق و ديوانه بچه است و حضور تو يعني رسيدن به همه خواستني ها. ماماني همچنان هاج و واج بود و نمي دونست چي بگه و چيكار كنه و بابايي خوشحال بود. منم مثل كسايي كه ميخوان يه چيزي رو ثابت كنن همش ميگفتم من كه ميدونستم من كه گفته بودم يادته اون روز دست كشيدي روي شكمت،‌مامان بهت نگفته بودم ... كلي حرف ميزدم براي خودم. مامان ندا هي به ماماني ميگفت مامان خوشحال شدي؟ ماماني هم مونده بود چي بگه! آخه ندايي هنوز براي ما خيلي كوچمولو بود و باور اينكه ميخواد مامان بشه براي مامانش خيلي سخت بود. اونم در كمتر از يكسال از ازدواجش... چيزي كه حس كردم ترس بود. يعني ماماني ميترسيد براي دردهايي كه شايد ندا بكشه و شب بيداري ها و يا شايد مي ترسيد كه دخترش هنوز خيلي براي مادرشدن كوچيكه. اضطراب داشت و باورش نمي شد. خاله سارا اينا اون موقع خونه ما نبودن و نمي دونم عكس العملشون در اولين لحظه چي بوده ولي فكر كنم اونم از خوشحالي اشك ريخته باشه (فقط من بي احساسم!)

قرار شد موضوع پيش خودمون باشه تا دو و نيم ماهگي ني ني كوچولو و اثبات اينكه ايشون حتما وجود خارجي دارن و بعدش بريم به همه خبر بديم. يادمه در همين بين بود كه عمه فاطمه و عمه ازهر اومده بودن شيراز و ميخواستن برن خونه ندايي. ندا كلي چاق شده بود توي همون ماههاي اول و دوم و براي اينكه قضيه لو نره يه لباس گشاد كرد تنش و ماماني هم رفت كمكش تا با پذيرايي عالي و حرف و حديث حواسشونو پرت كنن.

از قبل قرار بود كه اگه اوكي قطعي خانم دكتر داده بشه بابايي به همه خبر بده. مامان ندا از مطب خانم دكتر زنگيد كه برين به همه بگين. همون موقع عمه ازهر زنگ زد و ماماني نا غافل به اون گفت و بابايي كلي غصه خورد كه چرا ماماني قضيه رو لو داده... كلي داستان داشتيم تا ناز بابايي رو خريديم و گفتيم به بقيه شما بگو...

از بس مامان ندا تپلي شده بود بابايي ميگفت دو قلو داره! سال ديگه اينموقع ها يكيشو ميذارم روي اين پام و يكي ديگشو رو اون پام. اصلا خودمو بازخريد ميكنم و ني ني ها رو ميبرم باغ و .. كلي بابايي برنامه داشت. تا اينكه مامان ندا رفت براي تعيين تكليف نهايي و اومد وگفت فقط يكيه! بابايي انگار دور ازجون اتفاقي افتاده باشه افسرده شده بود!!!

موقع تعيين جنسيت هم كه نگو، مي تپيدم و مي لرزيدم كه يا خدا دختر باشه. ندا تپلي يه دخمل تپل مپل اگه بياره چي ميشه. توي خونه ما همه دخمل ميخواستيم بابايي و ماماني و من و خاله سارا. آخه ما هميشه دورمون دختر بود و نمي دونستيم اصلا پسر چيه؟!قهقهه فكر كنم فيلمشو هم گرفتيم وقتي مامان و بابات با يه جعبه بستني رنگارنگ اومدن و از همه نظر ميخواستن كه ني ني به نظرتون چيه و بعدش فيلم سونوگرافي و اظهار نظر خانم دكتر رو كه ميگفت 90 درصد دختره. بابات و مامانت داشتن از خوشحالي قالب تهي مي كردن.

هزار و يه اتفاق زيبا افتاد و چه خوابهاي خوشگلي كه براي اومدنت نديديم. اما جالبتر از همه اين بود كه همه منتظر ني ني ندايي بودن. دخمل ته تغاري ما، عمه ها زنگ ميزدن و همش ميگفتن اصلا باورمون نميشه ندا كوچولو داره مامان ميشه، خاله، دايي ها و عموها همه هنوز ندايي رو يه دخمل كوچولو ميديدن و دل تو دلشون نبود كه ني ني شو ببينن. مامان ندا هم ماشااله هيچي كم نذاشت برات و اصلا به روي خودش نياورد كه چه مشكلاتي توي بارداري اومده سراغش. مثل هميشه شاداب و خوشحال و باروحيه طوريكه همه فكر ميكردن بارداري راحتي داشته. در حاليكه سه هفته استراحت مطلق داشت براي جلوگيري از سقط جنين و كمر درد شديد و ... اما مثل هميشه فقط تو براش مهم بودي و باباي مهربونت مثل هميشه بزرگترين كمك و همراهش بود توي انجام كاراي خونه و رسيدگي به همه چيز و ما خيالمون راحت بود به خاطر داشتن همچين داماد آقايي. مامان ندا و بابا احسان طبق اصول همه نوع تغذيه و مواد مغذي رو به شما رسوندن. كلي سيب و ميوه به دعا خونده و كندر و ... مامانت خورد. مراقب بود چيزي نخوره يا كاري نكنه كه براي شما ضرر داشته باشه...

سر اسم انتخاب كردنت هم داستان داشتيم. مامان و بابات هر اسمي مي گفتن هركسي چيزي ميگفت. به مامانت كلي برخورده بود بخصوص دلش ميخواست كله منو بكنه!! آخه من از ديد زبانشناسانه!یولبه اسم نگاه ميكردم و روي آوا و معنا و اصالتش بحث ميكردم و مامانت ناراحت مي شد. تا اينكه گفتن ما ديگه به شما هيچ اسمي نمي گيم تا كاملا معلوم بشه كه بچه صددرصد دختره و بعدش هرچي خودمون خواستيم ميذاريم (البته منظورشون به من بود كه ديگه فضولي نكنمنیشخند) تا اينكه يه شب كه بابايي قطر بودن (مسابقات قهرماني فوتبال آسيا) اومدن خونه ما و گفتن از بين اسمهاي ياسمين و فاطيما يكي رو انتخاب كنين. خونه باباجون بابا احسان ياسمين 4 تا راي رو آورده بود و با راي مامان ندا 5 به يك از فاطيما كه انتخاب بابا احسان بود جلو بود. من و ماماني هم گفتيم ياسمين و به بابايي هم زنگ زديم كه نظرشو بپرسيم. بابايي گفت حالا كه اسم انتخاب شده و راي آورده از من نظر مي پرسين؟؟نگرانراست ميگفت تا اون لحظه 7-1 ياسمين جلو بود و اين يعني برد ياسمين برابر فاطيما. بابايي گفت حالا كه اينجور شد من ميگم فاطيماناراحت. كلي به بابايي توضيح داديم كه اين نظر خواهيه و ... تا ازدلش دراومد. خاله سارا اينا هم اومدن و نظر دادن. خاله سارا ياسمين رو پسنديد و عمو عليرضا هم گفت فاطيما. بنابراين ياسمين با نتيجه 8-3 بازي رو برد.بغل

وقتي هم متولد شدي، باباجونا خيلي دلشون ميخواست شما به نوعي نامت عطرآگين بشه به نام نامي حضرت زهرا و گفتن ياسمين زهرا. اما مامان و بابات تاكيد داشتن كه ميخوان اسم ني ني شون تك اسمي باشه. ولي وقتي شناسنامه خانم خانما رو آوردن و دادن خدمت باباجونا، اشك شوق توي چشماشون حلقه زد براي ديدن نامي كه عطر و بوي خدايي ميداد: قلب  ياسمين زهراقلب

از ديد زبانشناسانه من، زيباترين اسم برات انتخاب شد، ريشه اسم ياسمين از ياسمن با اصالت پارسي مياد و اسم يك گل زيبا و خوشبوست.ياسمين يك اسم بين المللي هم هست كه از پارس به همه دنيا معرفي شده و  زهرا نام برترين دختر خلقته نام دختر برترين پيامبر به معناي درخشنده و نوراني كه البته از ريشه زَهَر به معناي گل و شكوفه هم هست. بنابراين از ديد من ياسمين زهرا يك اسم با اصالت ايراني- اسلاميه. اسمي كه رايحه بهشتي ياس زهرا رو ازش استشمام مي كني...

بابايي تا اسم ياسمين زهرا رو شنيد ناخودآگاه گفت اين ياس من زهراست... اين شد كه اسم وبلاگت رو به خاطر حس زيباي بابايي گذاشتم " ياس من زهرا"...

 

 و اما ...

پارسال یکشنبه ٢٥ اردیبهشت ١٣٩٠، مامان ندا و بابا احسان رفته بودن آخرین چکاپها پیش خانم دکتر جامعی، دم غروب بود و بابایی تازه از سرکار اومده بودن خونه که مامان ندا زنگ زد و مامانی گوشی رو برداشت... مامانی با تعجب میگفت کی؟ پس فردا؟ چی شده؟... مامان ندا تا اون لحظه خیلی اصرار داشت که شما به صورت طبیعی به دنیا بیای و اين يعني تو بايستي خردادي ميشدي. اولین تاریخ رو به نظرم گفتن ١١ خرداد و بعدش ٨ خرداد و بعدترش ٥ خرداد. من همش میگفتم کاش سه خرداد بود که روز تولد حضرت زهرا و روز مادره که مامان بدش میومد و میگفت نه اگه زودتر بیاد شاید براش مشکلی پیش بیاد نه سرموقع... اما ٢٥ اردیبهشت همه چی وارونه شد!!

مامان ندا ترسيده بود از اينكه شايد موقع  زايمان طبيعي براي ني ني مشكلي پيش بياد. آخه همه با توجه به جثه مامان ندا مي گفتيم تو كمتر از 4 كيلو نيستي. مامان ندا وحشت كرده بود و خانم دكتر هم تاكيد داشت كه طبيعي بهتره ولي اگه روحيه شو نداره سزارين بشه. اما ديگه مهلتي باقي نمونده بود. حداكثر دو روز وقت بود تا ندايي سزارين رو انتخاب كنه. ..

يكشنبه 25 ارديبهشت 1390، وقتي مامان ندا زنگ زد و گفت سه شنبه 27 ارديبهشت ني نيش به دنيا مياد. بابايي بي تاب شد و از دلهره و نگراني براي دخترش اشك ريخت... مامان و بابات براي اينكه كارهاشونو انجام بدن بايستي سريع  همون شب مي رفتن بيمارستان دنا و نمي تونستن بيان پيش ما، اما ماماني زنگ زد به مامانت و گفت تو روخدا يه جوري بياين تا بابايي يه ذره دلش وا شه. وقتي مامان ندا و بابا احسان اومدن، بابايي ندايي رو توي آغوش گرفت و  يه كم حالش بهتر شد.يه چندتايي هم از شمك بزرگ مامانت عكس انداختيم. اما بابايي همچنان استرس و اضطراب شديد داشت...

- اين مطلبو غروب روز يكشنبه 24 ارديبهشت 91 نوشتم برات و ساعت 11.30 الي 12.30 همين شب كاملش كردم.

ادامه دارد...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

میترا
25 اردیبهشت 91 0:54
تا اینجا که مثل همیشه عالی بود... منتظر ادامه اش هستیم. باید نویسنده بشی هدی جون
فرناز/مامان ریحانه
25 اردیبهشت 91 3:39
هزار الله اکبر به اینهمه حوصله و حافظه و همه چی ...
خسته نباشی هدایی
واقعا اگه رمانی چیزی بنویسی فک نکنم کمتر از 1000 صفحه بشه با اینهمه توضیحات کاملی که می نویسی
یاسمین وقتی بزرگ بشه بهت افتخار می کنه حالا می بینی.
اعتراف می کنم که حسودیم شد برای یاسمین گلم برای داشتن همچین خاله مهربون و فداکاری که با کمبود وقتی که داره این وبلاگ رو تمام و کمال اداره می کنه
مامان یاسمین تا هدی رو داری غمی نداری

ممنونم فرناز جون. فكم پايين اومد ولي وراجم ديگه. مرسي از محبتت
بابای مهرسا
25 اردیبهشت 91 3:48
یکساگی یاسمین زهرا را بهتون تبریک میگم


ممنونم عمو جون
یاسمین
25 اردیبهشت 91 9:32
سلام امیدوارم به حرمت اسمش پیرو راه حضرت زهرا باشه ودختری نمونه انشالاه مامان وباباشم زیر سایه حق موفق و شاداب همیشه کنار یاس من زهرا باشن پیشاپشی تولدت مبارک خوشگل خاله


ممنونم ياسمين جون. التماس دعا
مامان محیا
25 اردیبهشت 91 9:38
صبحت بخیر داشتم پست طولانی دخملی رو میخوندم


بخون مزاحم نباشم
مامان ریحان عسلی
25 اردیبهشت 91 11:00
وای باز یه پست طولانی خاله هدی فرصت کنم می خونم


ها بخون قربون چشمات
مامان صدف
25 اردیبهشت 91 11:18
صدف هم قرار بود 2 شهریور به دنیا بیاد ولی 16 مرداد سرشو انداخت پایین و اومد


همه كچلا اينجورينِ
مامان ریحان عسلی
25 اردیبهشت 91 11:36
سلام
بالاخره خوندمش عالی خوب همه چی رو نوشتی چه خاله ی خوبی خدا حفظت کنه


ممنونم.
سمیرا
25 اردیبهشت 91 15:18
عزیزه دلم تولدت پیشاپیش مبارک خوشگلمممممممممممممممم


مرسی
مامان گلی
25 اردیبهشت 91 16:00
سلام هدی جون خیلی احساس درونی وخاطرات را زیبا بیان میکنی. ازنظر من شما یک نویسنده با تجربه وکاملی هستین .من اون لحضات قشنگ وپراز استرس به یاد ماندنی تجربه کردم میدونم لحظات پراز اضطراب ولی قشنگ وشیرینی


ممنونم شما خیلی لطف دارین به من
مامان گلی
25 اردیبهشت 91 22:24
سلام هدی جون اشتباه نوشتاری بود .ببخشید توی مطلب قبلی بجای اسم شما اسم نداجون نوشتم .


اکشال نداره متوجه شدم
مامانی درسا
26 اردیبهشت 91 7:36
انگاری همه نی نی ها هر کدومشون یه داستان خاص داره و هیچ کدوم سر موقعی که باید به دنیا نیومدن ...... اما بیصرانه منتظر تولدت دخترم هستم ....... وای که چه روزایی دارین این روزا ......... مبارکت باشه گل خانمی


ممنونم خاله جون