ياسمين زهراياسمين زهرا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

❤❤ياس من زهرا❤❤

به یاد 26 اردیبهشت ماه 1390

1391/2/26 17:28
نویسنده : خاله هدي
1,357 بازدید
اشتراک گذاری

فقط

شکلکهای جالب آروین

روز مانده به یکسالگی یاسمین زهرا

شمارش معکوس تا اولین جشن تولد فرشته آسمانی ما:

یاسمین زهرا و دوست وبلاگی سابق و دوست صمیمی حالا کیمیا نانازی

(جمعه 15 اردیبهشت 1391- مشهد- مجتمع الماس شرق)

اگه بدونین حالا کجام؟ از ساعت یک و چهل دقیقه ظهر من و مامانی اومدیم خونه یاسمین گل بانوی عسیسم. ناناسی خانم شیطون و بلا با مامانش توی اتاق بودن و مامان ندا داشت با خاله لیلا مامان آروین دوست نی نی سایتیش که تبریزی هستن صحبت می کرد. بابا احسان رفت و دخمله رو که غر میزد آورد. یاسی نشست توی بغل مامانی و تا ما رو دید ذوق کرد و خندید. یاسی شیطون آروم و قرار نداره این روزا، مدام از اینور خونه تا اونور رو چهار دست و پا میره و جیغ میزنه و به زبون خودش حرف میزنه و مدام مامان، مامادو، ماماژو میگه و با کله توی همه چی میره. مثلا من اومدم مراقبش باشم تا مامانی و مامان و بابای یاسی برای جشن تولد خونه رو آماده کنن. الان ساعت 3 هست و بعد از ناهار خوشمزه مامان ندا که چلو خورشت قیمه با سالاد شیرازی بود من نشستم پای کامپیوتر که مطالب رو به روز کنم و مامانی با یاسمین دارن کادوی منو سرهم میکنن و ندا و آقا احسانم دارن تزئینات رو انجام میدن. نه بابا احسان الان رفت کمک مامانی برای سر هم کردن کادوی من و یاسی داره کلی ذوق کادو رو میکنه.

یادش بخیر پارسال این موقع...

برای خوندن حرفام و دیدن عکسها لطفا ورق بزنید...

دوشنبه 26 اردیبهشت 1390 همه نفسا توی سینه هامون حفظ شده بود. من که باز مثل همه روزهای خوب زندگیم گرفتار بیمارستان و صد البته اومدن استاد بودم تا آخرین لحظه روز کاری داشتم خودمو میکشتم تا یه نفر پیدا بشه و به عنوان جانشین منو کاور کنه. کلی اضطراب و ناراحتی داشتم. توی همه لحظات حساس زندگیم مثل عروسی سارا و ندا و اومدن یاسمین زهرا کلی منت اکبر و اصغر رو کشیدم تا کارام پیش بره و برای همین اعصابم قاطی پاطی بود اساسی.یادمه دیگه ساعت کاری داشت تموم میشد که با عصبانیت گفتم من نمیام هرکی رو خواستین بذارین جام. برگه مرخصی رو نوشتم و رفتم. اومدم خونه عین خیالم نبود. وحشتناک به فکر فردا بودم که دخمله میاد. هیچ تصوری ازش نداشتم یعنی نمی دونستم که واقعا چه احساسی باید داشته باشم. مامانم و بابام و سارا وحشتناک نگران خود ندا و نی نیش بودن ولی من دلم روشن بود و یه جورایی بیخیال شده بودم.

ندایی ولی روز پراز استرسی رو داشت. چیزی که یادمه اینکه صبح کارای مقدماتی بستری شدن رو با بابااحسان توی بیمارستان دنا انجام دادن و  تقریبا بقیه روز رو نماز خوند برای دردونه اش و آرامش خودش. ظهر هم برای اینکه کم نیاره و به خودش رسیده باشه باقله پلو با ماهیچه درست کرد و زد تو رگ. فکر کنم قرآنشو هم تموم کرد. ندایی قرآن رو یازده 11 بار توی طول بارداری دوره کرد.

مامان دخمله، کم کم خودشو آماده کرد، ساک نی نی رو چک کرد و با دوستای نی نی سایتش آخرین مشورتها و درد و دل ها رو کرد و به عنوان یکی از اولین مادرهای گروهشون آخرین لحظات بدون حضور نی نی رو تجربه کرد.

آخرین توصیه ها رو هم به بابا احسان کرد برای اینکه تا نی نی به دنیا اومد بره روی نی نی سایت و دوستای منتظرش رو خبر کنه.

شب دوباره اومدن خونه ما و صدالبته برای دیدن بابایی. بابایی به خاطر استرس زیاد تحمل اومدن بیمارستان رو نداشت و ندایی اومد تا بار آخر با اون شکم گنده اش بابایی رو ببینه و باهم عکس یادگاری بگیرن. ساعت 10 شب بابا احسان زنگ زد بیمارستان تا ساعت دقیق رفتن به بیمارستان رو بهمون بگن. گفتن ساعت 8.30 بیمارستان باشین. ندا اما خودش میگفت خانم دکتر جامعی گفته من یه عمل سنگین توی بیمارستان شفا دارم و ممکنه تا ظهر طول بکشه ولی خب، بیمارستان گفتن ساعت 8.30 اونجا باشین. قرار شد صبح اول از همه من و مامانی بریم دنبال خاله سارا. منم می خواستم آزمایشگاه برم از ساعت 8 چیزی نخوردم تا توی همون آزمایشگاه بیمارستان دنا سر و ته قضیه رو به هم بیارم. خاله مریم، عمه ازهر، زن دایی نسرین، زن عمو دری و مادرجون زنگ زدن و ساعت حضور توی بیمارستان رو به همه گفتیم و قرار شد بیان. چه ولوله ای بشه بیمارستان با فامیلای ما! تازه زن عمو مرضیه هم با فاطمه و شوهرش آقا حامد مکه بودن و سوسن زن عمو حسین هم کلاس داشت، مامانی به زن دایی های دیگه هم نگفت بخصوص زن دایی بزرگم چون یه کمی ناخوش بود و ترسیدیم اضطراب اذیتش کنه. خلاصه، همه برنامه ریزی ها رو انجام دادیم و رفتیم که بخوابیم. به سختی خوابیدیم شایدم نخوابیدیم... نمی دونم ... بالاخره صبح روز موعود رسید...

اینم چندتا عکس خوگشل برای خالی نبودن عریضه:

یاسمین مهربون درحال قطره دادن به عروسکش

قلبقلبقلب

عکسای پایین رو باز توی مشهد با کیمیا جونی گرفته

(شنبه 16 اردیبهشت 1391)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

مامان گلی
26 اردیبهشت 91 17:43
الهی من قربونت بشم منکه دلم یک ذره شده نانازم روز چندبار نگاهت میکنم . افرین به این خانواده که همیشه درکنار هم هستنانشالله همیشه خوش باشین
مامان گلی
26 اردیبهشت 91 17:46
قربون اون چشات برم باد میزد توی صورت قشنگنت اینجوری خودت جمع میکردی
یاسمین
26 اردیبهشت 91 23:28
سلام سلام صدتا سلام نفس خاله تولدت مبااااااااااااااااااااااااارک میبوسمت ازراه دور

ملسي خاله ياسي عسيسم
مامان ریحان عسلی
27 اردیبهشت 91 0:43
سلام تولدت مبارک یاسی جون به یمن آمدن فرشته کوچکتان به زمین با آسمانی ترین آرزوها برای پر خیر و برکت بودن قدمهای کوچکش و روح بخشیدن به زندگیتان تبریک مرا پذیرا باشید
الهام مامان لنا
27 اردیبهشت 91 0:45
ای روشنی گسترده ، ای زیبایی محض ، ای آسمان بی کران مهربانی کلامی می آفرینم تا با تو سخن بگویم سالروز زمینی شدنت مبارک . . .
مامانی درسا
27 اردیبهشت 91 1:18
یاسی گلی تولدت مبارک عزیزم انشاالله همیشه همیشه شاد شاد شاد سالم سالم سالم باشی عزیزم ....... بهترینها رو برات آرزو دارم . یه دنیا دودنیا سه دنیا ....... بوس فقط واسه یاسمین یکساله .....یک یک یک خاله
نسرین مامان بردیا
27 اردیبهشت 91 1:41
عزیییییییییییزم یاسیییییییییی تولدت مبارک...هزار بار..... حرفای مامان ندا رو روز قبل از عمل خوب یادمه... خدای من چقدر زود گذشت... بوسسسسسسسسسسسس
مامان علي
27 اردیبهشت 91 1:57
تولد تولد تولدت مبارك .
ايشاءا... 120 ساله بشي زير سايه پدر و مادر و خاله هاي مهربون . دوست دارم تپلي من.


ممنونم خاله جون
مبین فرفری
27 اردیبهشت 91 1:59
سلام عزیزم سالروز زمینی شدنت مبارک


ممنونم
مامان قند عسل
27 اردیبهشت 91 2:02
یاسی جونم تولدت مبارک . منم می خوام از روز تولد آرتین جونم نی نی وبلاگی بشم .


مرسي خاله. يعني ميخواين عكساشو بذارين؟ متوجه نشدم منظورتون چيه
میترا
27 اردیبهشت 91 2:19
سلااااااااااام جیگر من... الان ساعت 2:13 دقیقه بامداد 27 اردیبهشتِ... پس تولدت مبارک خوشگل خاله... میدونم امروز حسابی سرتون شلوغه و دارین به کارهای تولد میرسین. امیدوارم بهتون خوش بگذره و کلی کادوهای خوشگل بگیری... دوستت دارم خوشگل خانم


ممنونم خاله تا همين الان كه نزديك 5 صبحه داشتم براش مطلب مي نوشتم. مرسي از لطفتون
مامان اميرحسين كوچولو
27 اردیبهشت 91 11:34
عزيزم تولدت مبارك
باافتخار لينكتون كردم


ممنونم عزيزم. منم لينكتون ميكنم
مامان قند عسل
28 اردیبهشت 91 0:38
می خوام یه وبلاگ توی نی نی وبلاگ بسازم که راحت بتونم عکس بذارم.


آهان من متوجه منظورت نشده بودم ببخشيد. خوشحال ميشم با شما دوست باشيم