ياسمين زهراياسمين زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 2 روز سن داره
نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 8 سال و 4 روز سن داره

❤❤ياس من زهرا❤❤

ياسمين 13 ماهه من!

1391/4/12 6:15
نویسنده : خاله هدي
889 بازدید
اشتراک گذاری

خاله هدي مگه ميتونه آروم و ساكت بشينه و درمورد گل دخترو حرف نزنه! نفسم بند مياد از بس كه شيرينه و عسله و ماهه.

واي خدا چطور بنويسم از محبت و مهربوني ياسمين زهراي نازم درمورد محمد كوچول. خيلي خيلي دوستش داره و حواسش بهش هست. 5شنبه گذشته 9 تيرماه،‌ خاله زينب (دختر عمه من و دوست جون جوني مامان ندا)‌ بعد از اتمام امتحاناتش از اهواز اومده بود شيراز و اومد پيش ما. ياسمين خانوم عليرغم همه تلاشها بغل خاله زينب نرفت و حتي نذاشت يه عكس درست و حسابي هم ازش بگيره. درگير شيطنت هاي خودش بود و درضمن خونه ما رو هم كرده بود بازار شام و همه چي رو ريخته بود بهم. خاله سارا اينا هم خونه ما بودن.

ما كه ديديم ياسمين خانوم ننر! بغل خاله زينب نميره،‌ محمد رو گذاشتيم توي بغلش كه يهو ياسمين شروع كرد به جيغ زدن و زد زير گريه، همه گفتيم اي واي داره حسودي ميكنه و متعجب مونده بوديم كه چرا اينجوري شد كه ديديم اشك خانم خانما توي چشماش جمع شد و ... زود محمد رو از بغل خاله زينب برداشتيم و گفتيم ياسمين بيا نازي برو بغل خاله كه ديديم نه! بغل خاله نمي ره و اصلا تحويل هم نميگيره. دوباره محمد رو داديم خاله و دوباره ياسمين جيغغغغغغغغ و گريه سرداد و با يه وحشتي اشاره ميكرد به محمد.(خاله زینب اینجا بود که گفت حتما اینم شد سوژه که بری تو وبلاگ یاسمین بنویسی!- چه هوشی داری دختر،‌ خوبه که خرگوش نشدییول)

بقيه عكسا و مطالب در ادامه مطلب...

در زمانهاي مختلف و به طرق متفاوت امتحان كرديم و ديديم بله! اصلا نميخواد محمد بره بغل خاله زينب. حتي وقتي خاله زينب براي امتحان ميگفت محمد رو بديم من بغل كنم يا يكي از ما ميگفت محمد رو بدين زينب بغل كنه، درگير هركاري كه بود متوجه ما ميشد و شروع ميكرد به جيغ كشيدن و با وحشت و نگراني نگاه محمد ميكرد... الهي بخورمش اين دخمله رو،‌ وقتي محمد رو بلافاصله بعد از اين رويداد مياوردم كنارش با ناز و خوشحالي و ذوق ميومد سمت محمد و بهش ميخنديد....... جيگر خودمييييييييييييييييييي.... اينجا بود كه فهميديم ياسمين خانم روي داداشي محمد تعصب داره و نمي خواد غريبه ها بغلش كنن. همون شب دوباره توي خونه مادرجون اين مساله رو امتحان كرديم و دوباره ياسمين جيغ ميزد. فرداشم دوباره خونه مادرجون همه ظهر دعوت بودن و اين بار وقتي خاله سوسن (زن عموم) محمد رو بغل كرد ياسمين عكس العمل نشون داد و گريه كرد و ميگفت بغلش نكنين و بدين يه آشنا (خودموني ها) بغلش كنن.

- واي كه مرده اون چشماي خوشگلت و اون لبخندهاي دلرباتم وقتي كه تشك محمد رو ميذاري كنار پات و اشاره ميكني كه محمد رو بذارن روش تا لالا لالا كني. انگار همه دنيا رو بهت ميدن و اينقدر از صميم دل ميخندي كه آدم بايد خيلي بي احساس باشه تا سر شوق نياد. از اونجاييكه معمولا محمدي رو ميذاريم روي پامون و تكون ميديم، وقتي يه تشك كنار پاي ياسي ناناسي باشه احساس ميكنه كه اونم بايد ني ني محمد رو بخوابونه،‌ پس اولش كلي ميخنده و با ذوق اشاره ميكنه و ميگه :‌ من من و بعدشم دستش رو به علامت بيارين يا بياين باز و بسته و ميكنه و گاهي هم اسم محمد رو به صورت :‌ ممد تكرار ميكنه. وقتي ني ني رو ميذاريم روي تشك ميگه : تاب تاب و هي ميخنده... واي خدا از دست اين خوشگلا كه روز و شب نذاشتن برام................

جمعه گذشته دوباره همين كار رو توي خونه مادرجون جلوي همه انجام داد. اصرار اصرار كه محمد رو بذارين روي پام تا بخوابونم. زن عمو دري،‌ يه عروسك رو ميده به ياسمين و اونم يكي دوبار تكونش ميده و ميندازه كنار و با گريه ميخواد كه محمد رو بذارن روي پاش. محمدي رو كه ميذارن دوباره شروع ميكنه به خيال خودش خوابوندن داداشي و بعدشم خنده و زودي هم خسته اش ميشه و ميره دنبال فضولي هاي بعديش!

همه سي دي هامون از دستش عاجز و فكر كنم ديگه تاحدودي ناقص باشن! ميره سر كمدهاي زير LCDو در قسمت پايين رو كه دم و دستگاهها و سي دي هاست رو باز ميكنه و با كله ميره تو و با سيمها بازي ميكنه و بعد كه با التماس مياد بيرون دمار از روزگار سي دي ها درمياره. زورشم زياده بچه! قاب پلاستيكي و محكم سي دي ها رو با انگشتاي كوچولوش باز ميكنه و سي دي ها رو از جاشون خارج ميكنه و ميندازه زمين و ميره سراغ بعدي ... روزگاري داريم با هاش. خلاصه شنبه شب گذشته 10 تير، وقتي ماماني نشسته بود بالاي سرش و داشت سي دي هارو جمع و جور ميكرد، يهو دخمله افتاد روي خنده و ذوق و شادي. بعد از مدتي وقتي دقت كرديم ديديم اين خانم خانما عكس رضا عطاران رو روي كاور سي دي ورود آقايان ممنوع ديده و هي ازش ميخنده! ول كن هم نبود. گفتيم بذار امتحان كنيم ببينيم نسبت به فيلمش هم همچين حسي داره يا نه! فيلم رو گذاشتيم و مامان ندا چندتا دونه انگور رو گذاشت توي ظرف جلوي ياسمين. ياسمين شيطون و بلا كه از در و ديوار بالا ميره، مبهوت فيلم شده بود و كله اش توي تلويزيون بود و همراهش انگور ميخورد. جاهايي هم كه ما ميخنديديم اونم ميزد زير خنده!!!!!!! مامان ندا، هي به ياسمين ميگفت خدا كنه وقتي بزرگ ميشي اينقدر بد سليقه نشي و كچل پسند نباشي (منظورش به خنده ها و ذوق ياسمين براي عكس رضا عطاران بود!)

عاشق زيتون بودنشم كه مامانش گفته براتون. هفته پيش خونه ما بودن و وقتي ديد باباش زيتون ميخوره، گفت منم ميخوام. زيتونه با هسته بود. وقتي مامانش ميخواست هسته رو دربياره چون جسبيده بود بهم شكل گرديش خراب مي شد و ياسمين قبول نداشت. ياسمين گريه و التماس كه بهم زيتون بدين و از اونور ماماني و خاله سارا توي يخچالها دنبال زيتون بدون هسته ميگشتن كه من گفتم هفته پيش كپك زده بود ريختم دور. دست و پاي همه مون رفته بود توي هم چون ياسمين خيلي وحشتناك داشت گريه ميكرد. خلاصه مامان و باباش بچه رو با جيغ و فريادش به خاطر نخوردن زيتون برداشتن بردن خونه شون تا دلي از عزا دربياره..

دنبال فشار دادن ناف محمده! نيست ناف محمد يه كم برجسته است و معمولا از لباسش مياد بيرون، براش خيلي جالبه كه بره و مثل عروسكاش فشارش بده و ببينه چه اتفاقي ميفته. ناف محمد يه حالت اسفنجي هم داره و وقتي دست ميزني بهش يه جوريه! همين باعث ميشه كه ياسمين بيشتر ترغيب بشه و وقتي شكم محمدي افتاده بيرون بره يه فشاري به نافش بده. البته نه محمدي روي زمين مي مونه و نه ياسمين بدون بادي گارد توي خونه ميگرده، بنابراين خطري متوجه پسمل خاله نيست!

عاشق يه سيني بزرگ استيله كه توي آشپرخونه ماست. جاشو پيدا كرده و ميره درش مياره و از ترس اينكه بخوره زمين و صدا بده هي چشماشو ميبنده، تا زمانيكه كامل بذاردش توي بغلش و با دو دستش محكم ميزنه توش و صدا درمياره و ما هم بايد باهاش دست بزنيم! عشق ديگه اش شده بازي با اين سيني!

توي كل زدن هم داره استاد ميشه! وقتي خانما كل مي زنن اونم ميخنده و شروع ميكنه به صدا درآوردن و مثل كل زدن شادي ميكنه!

الان شايد كاملا ميدونه چه چيزايي رو از باباش بخواد و چه چيزايي رو از مامانش. جمعه شب كه رفته بودن بيرون توي خيابون چمران،‌ وقتي از كنار پارك بادي رد ميشدن، صدا ميزنه و ميگه:‌ بابا بابا و بعدش پارك رو نشون ميده يعني بريم بازي و  ميرن با باباش پارك و عشقولانه دختر و باباش...

هفته پيش اولين خريدش رو از سوپري با سه چرخه به همراه باباش انجام داده و روز بعدشم با مامانش ميرن سه چرخه سواري.

همچنان تنبل در راه رفتنه و فكر نكنم حالا حالاها قصد راه رفتن داشته باشه.

عاشق كتابه و جور كردن چيزهاي مختلف سرهم. دوست داره سردربياره چي از كجا اومده و به كجا ميره. اوجش سيمهاي پشت دي وي دي درايو ماست كه هميشه كله اش پشت اونه!

فعلا بسه نه! الان ساعت 5.50 صبحه دوشنبه 12 تيره و من بايد برم كمي استراحت كنم تا بعدش به كارام برسم.

 

درحال خوردن يخمك! اون سيني استيل هم كه دورتر مي بينين عشق ياسمين خانوم براي دف زدنه!

اينم پشه بند محمدآقاست كه شده خونه بازي خانم خانما

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامي نسيم ( مامان ملودي )
12 تیر 91 8:02
طفلك خاله زينب .......... آخه چرا ياسي جون ؟


نسبت به اكثر غريبه ها كه به محمد نزديك بشن اينجوريم. مي ترسم بهش آسيب برسونن
شکرانه
12 تیر 91 11:10
160000 تایی شدن وبلاگ عسل خانم مبارککککککککک


مرسي خاله عزيزم
مامان صدف
12 تیر 91 14:42
الهی قربون اون یخمک خوردنت برم موش کپلی


ملسی.هرچی مامانم میگه بده ولی من به زور ازش میگیرم ولی فقط پلاستیکشو میخورم.
مامان قند عسل
12 تیر 91 23:48
کاش آرتین هم یه خاله مثل شما داشت که اینقدر دقیق همه کاراشو بنویسه.من که نمیرسم



سعي كن كاراشو در حد يه خط بنويسي. من يه كم روده درازم مي دونم!
عمو جونشم
13 تیر 91 18:15
سلام قربونت برم عشقولانه ی عمو شیرینم 13ماه گذشتمیدونی میخوام یه قالیچه بخرم قالیچه ی حضرت سلیمون یعدش بیام شیراز تو رو با خودم ببرم ای جان بشی تو برنسس عزیزم چشات چه ناز شده گلم درشت شده چند وقتی بود عکساتو درست حسابی بوس نکرده بودم فدات بشم میبینم که بابا احسان هم اومده نظر داده ای بابای تنبل الان میان.....دست مامانت هم درد نکنه واقعا خوشبحال هردوتایتون مامان بابای یاسمین با وجود این دخملی شما تا اخر عمر زنده اید...دوژژژژژژتتتتتتت دارم یاسمین...


ممنون از لطف بی حد و اندازتون.
فرناز مامان ایلیا
18 تیر 91 1:28
عزیزم...یخمک دوست داره؟؟؟؟

النگوش منو هلاک کرده......(هلاک شدم...)

مرسي خاله. آره يخمك دوست داره بخصوص وقتي روي لثه هاش ميره و يخ ميزنه