ياسمين زهراياسمين زهرا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره
نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

❤❤ياس من زهرا❤❤

احیا و شب زنده داری یا بچه داری

1391/5/19 3:32
نویسنده : خاله هدي
1,286 بازدید
اشتراک گذاری

-این پست توسط مامان یاسمین زهرا نوشته میشه!

دیشب یعنی شب 19 ماه رمضان والبته شب احیا ،بابا احسان میخواست بره مسجد و من به خاطر شما که سختت نشه گفتم نمیام و توی خونه دعاها رو میخونم .اما چون همه ساختمون رفته بودن احیا و ما توی خونه تنها بودیم گفتیم که بهتره بریم خونه مامانی پیش مامانی و خاله هدی و با هم احیا کنیم.

 از سر خیابون خونشون که قر دادی و ذوق کردی وقتی هم رسیدیم از بابا احسان خداحافظی کردی و طبق معمول 7-8 بار زنگ زدی !!!

تا رفتیم بالا خودت رو انداختی تو بغل خاله هدی و اذیتهات شروع شد.من که نشستم پای قران و بعدشم نماز و همزمان مسابقات رو هم دنبال میکردم ،خاله هدی هم که داشت مسابقات رو نگاه میکرد پس شما رو سپردیم به مامانی....

 

بقیه در ادامه مطلب...

دیشب چهاردست و پا رفتن رو کامل گذاشتی کنار و خستگی ناپذیر راه میرفتی و بنده خدا مامانی رو حسابی اذیت کردی و دوساعت داشتین با هم سبد بازی میکردین و قهقهه میزدین.بعد از پایان مسابقات و کلی پیروزی غرور آفرین سپردیمت دست خاله هدی و کشتی بنده خدارو (البته بنده همش کمک میکردم و یک پادردی گرفتم از بس بالا و پایینم کردی که بیا و ببین)!هر از 30 ثانیه میگفتی ددا ددا ددا، اونجا هم که واقعا خونه خالس همه چیرو میریزی و میپاشی و سر همه چیز میری و کلی کیف میکنی برا خودت.

میرفتی سر یخچال و داد میزدی: ددا در دبتال یعنی هدی در یخچال! افتاده بودی روی دنده حرف زدن و کلی کلمه جدید گفتی. به شامپو میگفتی: دمپوووووو  به ابمیوه :آببووه ، به چادر:دادر ، عروسکت افتاد گفتی: اتتاد،خلاصه هی شیطونی کردی و هی شیرین زبونی ما هم این وسطا یه کلمه دعا میخوندیم و ششصدمتر دنبال تو راه میرفتیم و بغلت میکردیم تا کارهای خطرناک نکنی.تازه رفتی کتاب دعای مامانی رو بستی و بهشون گفتی نه یعنی دیگه نخونین و بیاین با من بازی کنین.

(خاله هدی اومده فضولی اضافه کنه: شب قبلش وقتی در یخچال باز بود به مامانی گفتی: ته دیگ دادین؟ یعنی ته دیگ دارین؟ البته به ته دیگ و زولبیا هر دوشون میگی ته دیگ، دوباره دیشبم این جمله رو تکرار کردی و دنبال ته دیگ میگشتی!)

بنده خدا خاله هدی به سختی از دست تو در رفت تا تونست ساعت 3 نصفه شب بره بخوابه اما تو سرحال و قبراق به من میگفتی مامان بخوو میخواستی من رو خواب کنی بعد از اینکه خاله خوابید و شمارو به زور از اتاق آوردیم بیرون هی میگفتی هیس خوو خووهخنده.

خلاصه ما 3 تایی به زور تونستیم دعا هامون رو نوبتی بخونیم و شب زنده داری کنیم ،وقتی هم بابا احسان اومد دنبالمون برا مامانی دست تکون میدادی و هی میگفتی: دای دای   دای دای(بای بای) و کلی ذوق داشتی تا اومدیم تو ماشین گفتی تاب تاب گفتم اخه بچه ساعت 4 صبح تاب تاب!!!وقتی هم رسیدیم خونه میگفتی: دهرا (زهرا)گفتم عمه خوابه تا رضایت دادی و اومدیم خونه تا در رو باز کردم گفتی: تیر تیر (شیر). گذاشتمت زمین برم چادرم رو آویزون کنم دیدم داری راه میای طرفم و دستات و به اشاره بغل بالا بردی و با التماس میگی: مامان تیر تیر منم زودی بردمت و شمارو خوابوندم.

(خاله هدی: تا اومدی حدود 11 شب بود و مامانی از خونه مادرجون اینا برگشته بود و برای من شام هم آورده بود. کلم پلو و آبگوشت بزباش. بغل مامانی بودی که اشاره کردی به ظرف کلم پلو، نشستی کنارم و با دست رفتی وسط غذا و یه ریزه میخوردی و من کلی ذوق میکردم. یه ترشی خرما (خیلی خیلی خوشمزه است تا حالا نخورده بودم مزه سیر ترشی میده) توی بساط مامانی کشف کرده بودم آوردم بخورم تو فکر کردی زیتونه، یه ریزه گذاشتی دهنتو قیافه ات کشیده شد بهم، عین تو فیلما. یه ذره کلم پلو دادی به من و بعدش یه عالمه اش رو ریختی روی فرش. البته به قول مامان ندا، نی نی خانم شده مثل خاله سارا، فقط گوشتای غذا رو برمیداره، اینجا هم کوفته های کلم پلو رو برمیداشتی و میخوردی.

رفتی توی آشپزخونه و دوباره سینی بزرگ استیل رو برداشتی و سر و صدا و خوشحالی.  اینقدر کثیف کاری کردی که خدا میدونه، سر یخچال رفتی سراغ میوه ها و یه آلو سیاه دزدیدی، هرکاری هم کردم بهم ندادی، آخه فعلا تا حدودی ممنوعیت و محدودیت خوردن میوه های فصل داری. بهرحال حریفت نشدم و با یه سیب گلاب و آلو سیاه تحویل مامانت دادم. همچین عاشقانه آلوسیاه میخوردی که آدم دلش غش میرفت. خداییش آلو سیاه باغ بابایی طعمش عالیه! هم خودت خوردی و هم لباسات. توی یخچال آبمیوه دیدی و خواستی و یه مقداریش رو ریختی روی لباسات! ته دیگ (زولبیا) دیدی و خواستی و همش رو ریختی روی خودت. نون دیدی دستم گفتی: نَ، مامان ندا گفت: بگو نون، تو هم با حالت پرسشی خوشگل و تعجب گفتی: نونه؟ که ما کلی ذوق مرگ شدیم و مامانت گفت: آره نونه.

جیگر عروسکامو درآوردی. یا زینبم رو که تیکه تیکه کردی و بردی خونه تون. فقط یه کف پا و یه شلوارشو برام گذاشتی. اون عروسک باربیه هم رو برداشتی و دو تا دستش رو کندی و بعد سعی میکردی بذاری سر جاش و از مامانی کمک میخواستی. مامانی دستها رو جا مینداخت و تو دوباره اونا رو میکندی. بع بعی سفیدم تقریبا داره خاکستری رنگ میشه! شیرکوچولوم رو هم از توی ماشینم برداشتی و داشتی موهاشو میکردی توی دهنت که مامانی ازت گرفت و تا مدتی داشتی موهای شیره رو از توی دهنت درمیاوردی! بند پستونک اون عروسک نی نی کوچولوه رو هم کندی!

دست عروسک کفشدوزکی رو که مامان گلی جون بهت دادن و چون تو و محمدی کلی دوستش دارین خونه ماست، کاملا از بالا جدا کردی. توپ بازیت رو هم که سوراخ کردی و هی انگشتت رو میکنی توی سوراخه و مواد داخلشو میکشی بیرون!

مامانی یه سبد توری برای اسباب بازی های تو و محمدی آماده کرده بود و تا آوردش اول کلی ذوق کردی و رفتی توش گیر افتادی و بعدش یکی دوجاش رو داغون کردی!

وقتی لباستو برای تعویض از تنت درآوردم، یک حرکاتی انجام دادی که خدا میدونه، موش موشک کوچولو این ادا اصولا رو از کجا یاد گرفتی دخمل؟ لباستو کردم تنت و دوباره راه افتادی برای خراب کاری...)

 

اینم از شب احیای ما........

(خاله هدی: انشااله شبهای احیای بعدی هم درخدمتیم!ماچ)

- پی نوشت:

راستی بذار اینو اضافه کنم، توی المپیک این شب دو تا طلا و دو تا نقره گرفتیم. بهداد سلیمی و انوشیروانی توی وزنه برداری سنگین وزن طلا و نقره گرفتن و قاسم رضایی یه طلا توی کشتی فرنگی وزن 96 کیلو و احسان حدادی هم یه نقره باارزش توی پرتاب دیسک گرفت. تا اینجا 4 طلا و 2 نقره و یک برنز داشتیم و 11 جدول بودیم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (11)

خاله هدی یاسمین زهرا و محمد کوچول
19 مرداد 91 9:16
از ساعت نوشتنت معلومه که دیشبم احیا داشتی مامانش هرچند شب 19 رمضان بر باد رفت و از دعا هیچی نفهمیدم ولی بودن یاسمین و ددا ددا گفتناش برای روحیه ام و کم کردن نگرانی هام برای استاد خدادوست مفید بود. امشبم بیاین دیگه. فردا جمعه است راحت میخوابم. ولی دخمله باید قول بده حداقل یه دعا رو بتونیم بخونیم
مامان گلی
19 مرداد 91 10:27
التماس دعا .عبادات قببول باشه .چه کیفی داره شب زنده داری با جیگر خونه


ما هم محتاجیم به دعا. دقیقا کلی کیف کردیم و فرداش سرکار کلی چرت زدیمِ
مامان گلی
19 مرداد 91 14:39
بلاخره اولی شدمسحرخیزباش تا اولی شوی سیستم مستقل داشتن مزایای اولی شدن داره .هردوساعت یکبار میای وبلاگ گردی بدون مزاحمت


مبارکه مامان گلی جون
مامان گیلاس
19 مرداد 91 16:49
بارالها...
سرنوشت دوستانم را در شبهای قدر و تعیین مقدرات
به خیر و نیکی تقدیر کن تا من
جز رضایت بر سیمای آنان نبینم

آن لحظه که قلبت به خدا نزدیک است / آن لحظه که دیده ات ز اشکت خیس است
یاد آر که محتاج دعایت هستم
التماس دعا
ما هم محتاج دعای شما خوبانیم. مرسی از اینکه به یادما بودین






فریبا مامان حسام
19 مرداد 91 16:55
چه فسقلی ناز و بلایی دارید.
خدا حفظش کنه.
پیش ما بیاید .خوشحال میشیم.


مرسی خاله جون حتما میایم
مامان ریحان عسلی
19 مرداد 91 19:33
سلام
شب زنده داری و احیا نگه داشتناتون هم قبول مارو هم از یاد نبریدا


دروغ نمیشه گفت من اصلا این دو شب نتونستم یه جمله هم دعا بکنم. انشااله شب 23 ام حتما به یادتون خواهم بود.
تاتی جونم
20 مرداد 91 20:07
وای خدای من این عکس اولت خیلی با حاله اخمشو ببین......پیرهن خال خالتو رو هم دوست دارم این شب زنده داری تو منو کشته
راجب مدالهای ورزشکارا خوب اومدی خاله ممنون


مدالها رو نوشتم تا خاطره و یادگاری بشه برای همیشه.
مامان قند عسل
21 مرداد 91 1:50
وای خدااا دلم میخواد بخورم این دختر ناز و شیرینو. خاله آرتین هنوز راه نمیره،نگرانم.

الان توی نظرات وبلاگ یاسمین دیدم نوشته بودی که آرتین هنوز راه نمیره. اصلا نگران نباش. یاسمین هم یهویی راه افتاد. بلند میشد می ایستاد ولی می ترسید قدم برداره. یه شب وقتی گذاشتمش زمین دوسه قدم راه رفت و از بس ما جیغ کشیدیم فهمید و افتاد. بعدش یکی دوهفته حتی سخت می ایستاد. اما از هفته پیش یهو قدم برداشت و از شب 19 رمضان که تا خود سحر راه میرفت و شب 21 رمضان که دیگه توان من و ندا بریده شد.حتی چهاردست و پا هم نمیره بلند میشه و تاتی تاتی میکنه و میره جلو، بعضی وقتها هم خیلی میخوره زمین ولی باز بلند میشه. به نظرم هرچیزی یه وقتی داره. وقتش که برسه آرتین همچین برات راه بره که دستت بهش نرسه. اصلا نگران نباش. هنوز خیلی وقت داره پسملی.

مامان قند عسل
21 مرداد 91 12:40
مرسی خاله جون.
مامي نسيم ( مامان ملودي )
22 مرداد 91 9:59
اخمات منو كشته
مامي نسيم ( مامان ملودي )
22 مرداد 91 9:59
چه احيايي بوده اون شب