رفتم بیمارستان خاله اینا
دیروز بعد از اینکه با مامان و بابایی رفته بودیم مرکز بهداشت برای چکاپ سه ماهگیم، رفتیم بیمارستان خاله هدی که یه سری هم به اون بزنیم. خاله هدی هم که هرچی منو ببینه دوباره مثل ندیده ها رفتار می کنه از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه! من و مامانی رو برداشت و برد قسمتهای مختلف بیمارستان و منو به همه دوستاش نشون داد. دوستای خاله هدی هم مثل خودشن! اونا هم سر من دعوا می کردن که کی منو بغل کنه (خاله هدی و خاله سارا هم همیشه سر بغل کردن من دعوا دارن) من بنده خدا، اولش خواب بودم ولی خب از بس فشارم دادن بیدارم کردن و دست و پامو ماچ و بوسه و... خلاصه منم نامردی نکردم و دوباره دست گذاشتم به جبغ و گریه ... خب دوباره مامانی بنده خدا به بهونه شیر دادن به من، فرار رو بر قرار ترجیح داد و به همراه بابایی از بیمارستان خارج شدیم . بعدش رفتیم خونه مامان جون. مامانم و مامان جون بردنم حمام و خوب و حسابی منو شستن. آخه دیروز برای افطار باغ دایی بابایی دعوت بودیم و کل فامیل بابایی اونجا بودن و من باید خودی نشون می دادم
تذکر: خاله سارا انتظار نداشته باشه این همه راه بکوبیم با مامان و بابا بریم فرودگاه که اونم منو به دوستاش نشون بده! دلیل علمی: از بیمارستان خاله اینا تا خونه مامان جون یک دقیقه راهه ولی تا فرودگاه 45 دقیقه اونم اگه ترافیک نباشه!