ياسمين زهراياسمين زهرا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره
نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

❤❤ياس من زهرا❤❤

100 روزگي

   خدایا شکرت. سپاس بیکران به خاطر لحظه لحظه عمر با برکتم. ستایش مخصوص توست. تویی که روزها، ساعتها، دقیقه ها و ثانیه ها را مسئول شمردن نعمات با برکتت قرار دادی. امروز ١٠٠ روزه شدم.  روزهای دو رقمی عمرم به سه رقمی ارتقاء درجه یافت. سپاس هر دم و هر نفس، به تعداد هرآنچه موجودیت یافته و خواهد یافت، از ازل تا ابد. به امید لطف و عنایت بی اندازه ات تا بیکران ابدیت و لیاقت بندگی خالصانه ات بدون هیچ قید و شرطی. خدای مهربان و بخشنده ام: ١٠٠ روزگی ام مبارک!   ياسي صد روزه چهارشنبه 1390/06/02 ...
2 شهريور 1390

معجزه بزرگ

دیشب یعنی شب 22 ماه رمضون مامان تصمیم گرفت حالا که شبهای قدر توی شلوغی منو نمیتونه ببره احیا حالا که شب قدر نیست و خلوته با هم بریم احیا(البته با ترس و لرز از گریه و زاری من).منم که دیدم مامانم دلش خیلی میخواد که بره تصمیم گرفتم که بچه خوبی بشم و توی راه خوابیدم وتا امروز ظهر به جز مواقع شیر خوردن همش خواب بودم . مامانم اعتقاد داره که معجزه شده .   ...
1 شهريور 1390

بزرگ شدم دیگه

مامان و بابا من دیگه بزرگ شدم و شما رو خوب میشناسم برا همین همش براتون میخندم . ای جونننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننم عزیزم خیلی خوشگل میخندی .بازم بخند . فدات شه مامانی ...
29 مرداد 1390

رفتم بیمارستان خاله اینا

  دیروز بعد از اینکه با مامان و بابایی رفته بودیم مرکز بهداشت برای چکاپ سه ماهگیم، رفتیم بیمارستان خاله هدی که یه سری هم به اون بزنیم. خاله هدی هم که هرچی منو ببینه دوباره مثل ندیده ها رفتار می کنه از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه! من و مامانی رو برداشت و برد قسمتهای مختلف بیمارستان و منو به همه دوستاش نشون داد. دوستای خاله هدی هم مثل خودشن! اونا هم سر من دعوا می کردن که کی منو بغل کنه (خاله هدی و خاله سارا هم همیشه سر بغل کردن من دعوا دارن) من بنده خدا، اولش خواب بودم ولی خب از بس فشارم دادن بیدارم کردن و دست و پامو ماچ و بوسه و... خلاصه منم نامردی نکردم و دوباره دست گذاشتم به جبغ و گریه ... خب دوباره مامانی بنده خدا به بهونه شیر داد...
28 مرداد 1390

بعد از سه ماه

  یاسمین زر زر سه ماهه پنجشنبه ١٣٩٠/٠٥/٢٧ - وقتی منو جلو آینه نگه می دارن و توی آینه نگاه می کنم، ذوق می کنم و خنده ام میگیره.صدا هم درمیارم. -ذوق کردنم صدا دار شده. - بلد شدم هر از گاهی جیغ بزنم. - به صدای اطرافیانم از همون اوایل عکس العمل نشون می دادم. بخصوص بابایی که باعث شد از بیست روزگی آقو بگم. - الان کاملاً سرمو به سمت صداها می گردونم. -کمتر از یکماهم بود که گردن گرفتم و خیلی وقته که می تونم روی شکم (وارو) بخوابم و گردنمو به اطراف بچرخونم. - مامانم کاملاً قابل شناسایی از بین همه آدمهاست. گاهی اوقات برای رهایی از دست دوستدارام وقتی مامانو می بینم میزنم زیر گریه. یعنی منو...
28 مرداد 1390