چهار ماهگی
چه زود می گذره! انگار همین دیروز بود که همگی از هشت و نیم صبح توی بیمارستان دنا جمع شدیم و منتظر بودیم مامانیت بره اتاق عمل و تو رو به ما هدیه کنه. یه عالمه آدم: باباجون، مامان جونا، مادرجون، خاله هدی، خاله سارا، عمه زهرا، عمه فاطمه، عمه ازهر مامانی، زن عمو دری مامانی،خاله مریم مامانی، زن دایی نسرین مامانی و البته بابا احسانت همه بودن. تازه بعداز ظهر دایی و زن داییها و عروس دایی باباییت و عاطفه خانم دختر عمه مامانیت هم با امیرعلی کوشولو اومدن بیمارستان. از هشت و نیم صبح تا حدود هفت و نیم بعداز ظهر توی بیمارستان رژه می رفتیم و یه آقا نگهبانه که فامیلیش جمشیدی بود فقط به ما گیر می داد . حرف می زدیم می گفت چرا حرف می زنین. راه می رفتیم می گفت چ...
نویسنده :
خاله هدي
0:51