چهار ماهگی
چه زود می گذره! انگار همین دیروز بود که همگی از هشت و نیم صبح توی بیمارستان دنا جمع شدیم و منتظر بودیم مامانیت بره اتاق عمل و تو رو به ما هدیه کنه. یه عالمه آدم: باباجون، مامان جونا، مادرجون، خاله هدی، خاله سارا، عمه زهرا، عمه فاطمه، عمه ازهر مامانی، زن عمو دری مامانی،خاله مریم مامانی، زن دایی نسرین مامانی و البته بابا احسانت همه بودن. تازه بعداز ظهر دایی و زن داییها و عروس دایی باباییت و عاطفه خانم دختر عمه مامانیت هم با امیرعلی کوشولو اومدن بیمارستان. از هشت و نیم صبح تا حدود هفت و نیم بعداز ظهر توی بیمارستان رژه می رفتیم و یه آقا نگهبانه که فامیلیش جمشیدی بود فقط به ما گیر می داد. حرف می زدیم می گفت چرا حرف می زنین. راه می رفتیم می گفت چرا راه می رین.هیچکسی هم نبود که بگه بابا اینجا طبقه همکفه نه بخش بستری یا جراحی یا اتاق عمل. خاله هدی هم حسابی با هاش دعواش شد ولی باز گیر میداد.(سمت چپی خاله هدی ست) قسمت خنده دار گیردادن هاش زمانی بود که ساعت ملاقات شروع شده بود و مامانیت رو داشتن می بردن طبقه چهارم اتاق عمل. همه ملت از در و دیوار داشتن وارد بیمارستان می شدن و از طبقات بالا و پایین می رفتن ولی این آقای جمشیدی گیر داده بود به خاله سارا و عمه جونات که شما حق ندارین با آسانسور بالا برین. هرچی می گفتن بابات خوب ننه ات خوب، ساعت ملاقاته و همه دارن میرن و میان، میگفت نه شما نباید برین.(سمت چپی خاله ساراست) خلاصه خاله سارا و عمه جونات پس از فرار از دست آقا نگهبانه، با پله رفتن بالا تا دم در اتاق عمل به مامانیت رسیدن.
اون روز به دلیل عدم هماهنگی پرسنل بیمارستان با خانم دکتر جامعی، جراح مامانی، ما خیلی معطل شدیم. مامانیت خیلی اذیت شد ولی باز مثل همیشه صبور بود و ما بودیم که غر می زدیم. ساعتهای یک و نیم، دو بعدازظهر بود که دل دردهای مامانی با لگد زدنهای تو شروع شده بود و ما ترسیدیم که مبادا طاقت تو هم طاق شده و خودت میخوای با پای خودت بیای. ولی مامانیت که تو رو خوب می شناخت گفت آخی نی نیم گرسنه شده. آخه زمانی که مامانی باردار بود و از زمان غذا خوردنش می گذشت سرکار با مشت و لگد بهش می فهموندی که گشنه ای و وقتی چیزی می خورد آروم می گرفتی.. مامانی ساعت سه و ربع فرا خونده شد به اتاق عمل و دقیقاً ساعت چهار و ربع شما رو توی یه محفظه آوردن بیرون. انشااله خودت میای و فیلم اولین دیدارتو می بینی. کل بیمارستان رفته بود توی هوا، همه هاج و واج نگاه فک و فامیل تو می کردن.
باباییت مات و مبهوت به محفظه نگاه می کرد و رمانتیک ترین حالت و احساسات رو تو نگاهش می شد فهمید و دید. عمه زهرا دوربین به دست، قربون صدقه های آنچنانی می رفت طوری که تمام کسانی که توی آسانسور بودن حمله آورده بودن تو رو ببینن.
خاله هدی، خاله سارا ، عمه فاطی و زن دایی نسرین مامانی فقط از خوشحالی و ذوق زیادی می خندیدن و این صحنه ها رو نگاه می کردن(تصویر اختصاصی از خاله هدی). نکته جالب این بود که تو تنها نی نی بودی که توی محفظه گریه می کردی.آخه هرچی نی نی قبل از تو اومد آروم خوابیده بود. به قول عمه زهرا، گشنه شده بودی مثل الان که طاقت هرچی رو داشته باشی اما تا بگی آقا و آقا (شیر) گیرت نیاد میزنی زیر گریه.
از احوالات مامان جونا و باباجونات نمیگم. چرا که می دونی حس به دنیا اومدن اولین نوه خیلی عجیب، شیرین و در عین حال غریبه!
روز خیلی خوبی بود. هرچند طولانی و پر اضطراب ولی یکی از زیباترین روزهای خدا بود. خدا رو شکر میکنیم و همیشه سپاسگزاریم.
امروز بیست و هفت شهریور90 ، چهارمین ماه خوشبختی ما در کنار توئه.
نی نی یاسی عزیزم چهارماهگیت مبارک!
3000 میلیارد ماچ آبدار و گنده روی لپای گلیت
آخه میگن 3000 میلیارد خیلی زیاده
اینم یه عکس از خیلی کوشولویی هات