ياسمين زهراياسمين زهرا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

❤❤ياس من زهرا❤❤

سفرنامه یاسی(قسمت دوم)

1390/6/27 12:35
نویسنده : خاله هدي
1,124 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه روز دوم و در اصل روز آخر سفرمون بود.من(مامان یاسی)ساعت ٩ صبح بیدار شدم و چون حوصلم سر رفته بود یه ربع بعد یاسمین رو هم بیدار کردم و وسایل رو جمع و جور کردم تا عصر راهیه شیراز بشیم.صبحانه رو دست جمعی خوردیم جاتون خالی نون و پنیر و گردو و انگور و مرباو...

یاسمین هم کنار سفره دراز کشیده بود و میخندید و بعد از صبحانه یه چرت نیم ساعته هم زدخواب.سوار ماشین شدیم و رفتیم کنار سد چند تا عکس بگیریم هوا خیلی گرم بود و آفتاب تندی داشت بخاطر همین منو یاسی زود سوار ماشین شدیم تا گلم گرما زده نشهسبز.

پرسون پرسون رفتیم به جاده کاکان چون تعریف مناظرشو شنیده بودیم به یک تفریحگاه رسیدیم و جا گرفتیم .هوا خیلی خوب بود اما امان از دست زنبورا !

مجبور شدم لباس یاسمین رو عوض کنم و یک سرهمی پاچه دار برش کنم تا از شر زنبورها در امان باشه.

تفریحگاهی که رفتیم پر از درخت بود و شاخه های انگور لابه لای برگهای درختان خیلی منظره رو زیبا کرده بود اما از همه اینها قشنگتر رودخونه ای بود که از وسط باغ میگذشت.

بابای یاسمین بساط نهار رو آماده کرد و آتیش(آتش)به پا کرد تا جوجه ها رو برای نهار آماده کنه.یاسمین هم طبق روال دیروز مات و مبهوت طبیعت وآدمها بود و هر از گاهی افتخار میدادو لبخندی میزد.تمام آدمهایی که در همسایگیمون بودن ذوق یاسمین میکردن و خوب دختر من هم مثل همیشه پشت چشم نازک میکردمژه.نهار رو که خوردیم رفتیم کنار رود خونه تا هم تفریح کنیم هم چند تا عکس بگیریم.مناظر واقعا زیبا بود یاسمین جون هم با ما خیلی همکاری نکرد و نخندید و آخر کار توی بغل مامانی خوابید.

بقیه مطالب و عکسها در ادامه مطلب

عکسارو که گرفتیم خربزه ای هم زدیم به رگ و بارو بنه رو جمع کردیم تا بیایم به سمت شیراز توی راه دخترم همش خواب بود .جاده هم شلوغ بود به خاطر همین یک ساعت بیشتر از رفت توی راه بودیم.

آخرای راه بود که یاسمین از خواب بیدار شد و عمه زهرا به مناسبت تولد شناسنامه ایش(تولد واقعیه عمه جون آذر ماهه)ما رو بستنی مهمون کرد.وقتی دم بستنی فروشی وایسادیم دختر من که تازه از خواب بیدار شده بود دو تا لپش گل انداخته بود و خیلی خوشگل شده بود (ماشاا...)عمه زهرا به یاسی میگفت عمه خیلی ماه شدی یاسی هم میخندیدو سرشو مینداخت پایین خیلی بانمک بود.

 بستنی رو که نوش جان کردیم حرکت کردیم به سمت خونه و تقریبا ساعت ٨ شب خونه بودیم.

این هم از سفر نامه یاسی نیشخند.

مادرجون و باباجون خیلی خوش گذشت.

ممنونقلب.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مامان ارميا
27 شهریور 90 12:37
اي جان.عكسهاش خيلي محشره. چه كلاه نازي.بوسسسسسسسسسسسسسسسسس.


مرسیییییییییییییییییییییییییییی
ترمه و مامانش
27 شهریور 90 12:40
شما دختر بسیار جیگر و خوشمزه ای هستی و به خاطر همینه که مامان و بابات اینقدر میچلونند تورا
راستی یاسوج خوب بود ؟؟؟(هوا)
چون ماهم میخواییم بریم ولی بخاطر ترمه فکر میکنیم گرم باشه
همیشه به سفر و خوشیی و مهمونی
میبوسمت خوشگلم(البته فقط پشت دستهاتو نه لپتو)


مرسی خاله.هوا بد نبود یعنی روز اول ظهر گرم بود روز دوم خوب بود .البته شاید چون روز اول بیشتر توی آفتاب بودیم.
مامان ریحانه
27 شهریور 90 12:58
موش بخورتت دختر چقدر تو ماهی عکسات خیلی ناز شدن
خاله سارا
27 شهریور 90 14:45
خاله ما از سفرنامه ت نتیجه گرفتیم که مامانی اینات همش در حال خوردن بودن پس عزیزم هم حسابی شیر خوشمزه خورده که لپاش اینهمه آویز شده شاید به جای سفر نامه باید میزدید سفره نامه


به به جاتون خالی
عمه زهرا
27 شهریور 90 14:51
عمه جون قربون صورت ماهت برم الهي عروسك عمه
سحر
27 شهریور 90 19:56
واییییییی چه تپل خوردنییییه ماشالا خاله ایشالا همیشه شاد باشید
خاله الهام
27 شهریور 90 21:46
خاله جون خیلی ماه شدی ولی مامانت اینا خوب بخور بخور کردناراستی کلاهت خیلی خوشمله


هه هه هه
عمه مائده
27 شهریور 90 23:30
یاسمین زهرا آخر من تو رو پیدا میکنم و میخورمت شیرین عسل من بووووووووووووووووووووووووووس
مامان پارسا
28 شهریور 90 1:51
کلاش چقدر بامزس
معلومه حسابی تعجب کرده ها