دارم پنج ماهه ميشم
دو روز ديگه يعني چهارشنبه 1390/07/27 من پنج ماهه ميشم. خداروشكر ديگه دو سه ماهي هست كه اون ني ني غر غرو نيستم. خداروشكر نه ديگه دلم درد ميگيره و نه بدخوابم. (زحمات ماماني رو يادم نميره) خيلي خوش خنده و خوش اخلاق شدم. تاحدي كه هرچي هم منو بخورن عين خيالم نيست و خيلي خوشگل مي خندم. مثل ديشب. وقتي با ماماني و بابايي از گشت و گذار توي آتليه هاي شهر براي انتخاب يه آتليه درجه يك برگشتيم خونه باباجون ماماني، خاله سارا و خاله هدي افتادن روم. منم تو بغل باباجوني لم داده بودم و انگار نه انگار. خاله سارا از بس منو خورد و بوسيدم كه ديگه تحمل خاله هدي تموم شد ولي من به قول شيرازيا نه ها مي گفتم نه، نه! فقط هر از گاهي يه لبخند مليح و دلربا مي زدم. موقع شام هم خاله هدي نشست كنارم تا ماماني راحت بره شام بخوره. منم هي غلت مي زدم و دستمو مي كردم تو دهنم و ملچ و ملوچ مي خوردم. بعدشم به خاله فهموندم كه ميخوام تو بغلش بشينم ولي از بس اين ور و اونور شدم خاله دوباره گذاشتم روي زمين و من دوباره غلت زدم و ملچ و ملوچ. از بس تلاش مي كردم خيس عرق شدم و خاله لباسم رو درآورد. البته زيرپوش تنم بود. ديگه مامان جون اومد به داد خاله رسيد و منو بغل كرد. حالا نوبت اون بود كه هي قربون صدقه ام بره و بخوردم. ديگه حسابي قندون شدم، نه قند عسل شدم. دل همه برام آب ميشه بخصوص وقتي اون خنده هاي خوشگلو مي كنم.
خاله هدي: دل همه تون بسوزه، ياسمين زهرا براي خاله هدي خيلي مخصوص مي خنده و ذوق مي كنه!
البته اين عكسايي رو كه مشاهده مي كنيد بيشتر مربوط به زمانهايي است كه بنده در تفكر و تعقل به سر مي بردم. عكساي ديروز و پريروز 23 و 24 مهر 90
يه چندتا عكس ديگه هم تو ادامه مطالبه...