ياسمين زهراياسمين زهرا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

❤❤ياس من زهرا❤❤

ياسمين زهرا و ناگفته هاي اين چندوقته و خريد عيد

1390/12/23 15:05
نویسنده : خاله هدي
937 بازدید
اشتراک گذاری

خيلي حرف دارم در مورد گل ناناسم ولي سرم خيلي شلوغه و خيلي كار دارم. مامانشم كه فقط عشق عكسه و دو سه تا خط بيشتر نمي حرفه. اما من پر حرف، نمي تونم دو سه كلام بنويسم.

پريشب 21 اسفند وقتي بابايي از تهران برگشتن، دخمله خودشو كلي لوس كرد براي باباجونش. تازشم نمي گم كه شب قبلش كه بابايي توي تلويزيون مصاحبه داشت وقتي ازش مي پرسيدن بابايي كو؟ نشونش مي داد و ذوق ميكرد و براي تلويزيون (كه بابايي توش بود) موش ميشد. دخمله شيطون و بلا، ياد گرفته وقتي ميگيم هورا! جيغ ميكشه و همراش دست ميزنه و بعد از چندثانيه دوباره خودش تكرار ميكنه يعني جيغ ميكشه و دست و ...... (نفس من بيده). پريشب كه داشت اينكارو ميكرد، موقع جيغش دستم رو سريع روي دهنش ميذاشتم و بر ميداشتم، يه صدايي مثل صداكردن سرخ پوستا درميومد. يهو با تعجب دست نزد و دقت كرد كه چيكار ميكنم. فقط يكبار اينكار رو كردم و باكمال تعجب من و بابايي و بابااحسان و مامان ندا ديديم كه بلافاصله اينكار رو تكرار كرد، فقط يه خرده ريتمش كند بود چون همزمان ميخواست دست هم بزنه. ياسي خانم چندبار اينكاررو تكرار كرد. ديروزم دوباره به صورت خودجوش اين حركت رو انجام داد.

متوجه شدم دخمل خانم، از هفته پيش دوشنبه ١٥ اسفند كه با مامان و باباش رفتيم ستاره تا لباس عيد بخره، تا بچه ها رو ميبينه به سختي ميگه:‌ ني ني ني ني (با تلفظ تو دماغي و فشار روي ن دوم بعضي اوقات هم گيني ميگه)- ديروز هم گير داده بود كه ني ني خاله شو ببينه و لمس كنه كه نذاشتيم و موقع گريه هي ني ني ني مي كرد.

لطفاً ورق بزنيد...

هفته پيش كه رفتيم خريد، كالسكه اش رو آورده بودن ولي فقط اولش يه ذره نشست توش، اما از اونجاييكه خيلي كنجكاوه و بايد همه چي رو كامل ببينه، تا مامان و باباش رفتن توي يه مغازه لباس كودك، دستشو دراز كرد سمت من و اِ اِ اِ كرد كه بغلم كن. بغلش كردم و هي اينور اونور ميشد و كله اش رو ميچرخوند تا همه جا رو خوب ببينه، بخصوص بچه ها رو و هي ذوق ميكرد. ماشااله بزرگ شده و وقتي هي تكون تكون ميخوره يه ذره سخته آدم بغلش كنه، براي همين بايد دست به دستش ميكرديم. وقتي مامان و باباش داشتن خريد ميكردن داشت غر ميزد براي همين آوردمش بيرون، اما با دست اشاره ميكرد به سمت پاستيل فروشي و بادكنك هاش. براش يه بادكنك كيتي خانم خريدن و با ذوق و شوق هي داشت باهاش بازي ميكرد و از صداي توپي كه توش بود خوشش ميومد تا اينكه رسيديم به كفش فروشي. مامانش با تاييد باباش يه كفشو پسنديدن و رفت توي مغازه كه بخردش منم با ني ني رفتم داخل. پسر خانم فروشنده حدود 4-5 ساله بود و زود دست كرد و بادكنك ياسمين رو ازش گرفت، ياسمين خانم خوش اخلاق ما يهو بلند زد زير گريه . انگار انتظار نداشت باهاش اينطور رفتار بشه. بنده خدا خانم فروشنده با شرمندگي، بادكنك رو از پسرش گرفت و عذرخواهي كرد و گفت نمي دونم چرا اينكارو كرد و بعد بچه بنده خدا رو دعوا كرد. ماهم گفتيم اشكال نداره بچه است و ... كفشم خريدم. هر جا ميرفتيم همه ذوق ياسمين خانم خوشگل ما رو ميكردن و با دست نشونش ميدادن... نشستم روي صندلي وسط سالن و ياسمين هم توي بغلم داشت با كيتي خانمش بازي ميكرد، دو سه تا ني ني اومدن دورش و يهو ديدم داره به يه سمتي نگاه ميكنه و موش ميشه و ميخنده. نگاه كردم ديدم از توي يه مغازه خانم فروشنده اي داره براش ميخنده و اينم اينجوري جوابشو ميده.

خلاصه كلي خريد كرد ني ني،‌ البته منم دو تا كيف خوشگل اسپرت مارك دار (عين عقده اي ها! كه مارك براشون كلاس داره) براي خودم و مامانم خريدم. ياسمين زهرا خوشگل و خسته، ميخواست بخوابه براي همين عين فراري ها دوباره دويديم اومديم بيرون و تا رسيديم به ماشين يه 5 دقيقه اي طول كشيد تا خونه هم دو دقيقه راه نيست (البته ترافيك بود و شايد 4 دقيقه شد!) توي اين فاصله ني ني خوابيد. ماشينو پارك كردم و وسايل رو با بابا احسان برداشتيم و رفتيم بالا كه ديدم بله مهمون داريم. خانواده عمو عليرضا و خاله مريم خودم و شوهرشون منزل ما بودن. آهان راستي اين دوشنبه 15 اسفند اون قضيه كار بابايي هم درست شده بود و همه زنگ و تبريك و خوشحالي... منم بعداز مطب دكتر پيروي حدوداي 5.5 عصر اومده بودم خونه ولي به خاطر بابايي خوشحال و پر انرژي بودم. اخبار 20.30 و ... بعدشم 21 و 22 و ... آهان راستي قبل از اينكه بريم ستاره، توي ماشين منتظر ياسي اينا بودم كه بابايي زنگ زد تا اون موقع كه حدود 6.30 عصر بود نتونسته بودم باهاشون بحرفم و تبريك بگم، آخه توي جلسه بودن و جواب موبايل نمي دادن البته پيامك تبريك فرستاده بودم. (اينا رمزه ... عصاي سفيد... كادو... حضرت معصومه... بوق بوق... دوستم...)

اونشب بعداز رفتن مهمونا ماماني زحمت كشيدن و شام مهمونمون كردن.

جمعه بيستم هم دوباره رفتيم خريد. ياسي اينا از ظهر كه خاله سارا و عمو عليرضا رفته بودن دنبالشون خونه مابودن و حدوداي 4.45 زديم بيرون. ني ني توي بغلمون بود و باز با كنجكاوي و بعضي اوقات خوشحالي نگاه دور و بر ميكرد. اين بار هم مامان ندا و هم ني ني خريد كردن. من و ماماني هم دنبال كار خودمون بوديم. آخرش هم رفتيم و دوتا چيپس گنده شهريار از اون مدل قديمي ها كه ميگن غير بهداشتيه خريديم و حالي كرديم (البته من)- خاله سارا زنگ زد گفت شام ماهي داريم و خواست كه ياسي اينا هم بيان ولي اونا خسته، اونا خواب آلود گفتن ميخوان برن خونشون. برديم رسونديمشون اما چيپس بابااحسان جاموند و اونا اون شب با دپرسي (افسردگي) بسيار شامشونو بدون چيپس خوردن. حالا خوب شد تو ماشين يه ذره از چيپسمو دادن بهشون مگر نه شوهر خواهرم بااون دست شكسته اش بيشتر غصه ميخورد.نگران يه چيز جالب اينكه من به خاله سارا هي ميگفتم ماهي برام درست نكن نمي خوام. بعد كه سفره رو انداختن گفت بيا يه لقمه بخور و هي اصرار كرد. رفتم با اكراه يه لقمه خوردم و ديگه نشستم پاش. همه رفتن ولي من داشتم به خوردن ادامه ميدادم. ماهيش ماه بود! تا حالا نخورده بودم .فيله ماهي ماهور كيلويي 18000تومن بايدم خوشمزه باشه! غير از اينه؟!! راستي ظهر عيد مهمون ماماني هستيم با يه سبزي پلو با ماهي درجه يك. فكر كنم ماهي شوريده و شير رو بايد بذاريم كنار و ماهور بخريم.

ديروزم از سركار رفتم دنبال ياسي اينا كه اگه بشه بريم بازار انقلاب و خريداي سفره هفت سين مون رو انجام بدم و اونا هم خريداي خودشونو بكنن. بابا احسانم اومد كه اين باعث دلگرمي من شد. آخه مي ترسيدم با اين اوضاع خود كشوني كه مردم دارن منظورم چهارشنبه سوزيه (نه سوري) اگه يه آقا همرامون باشه بهتره. چي بگم از اين مردم با فرهنگ و متمدن كه تو همه چيز افراط ميكننسبز.

من كلا همه عمرم كم خريد عيد رفتم. شايد براي كفش يا مانتو. معمولاً آدم چيز خراب كني نيستم. كفش و لباس و كيف و ... براي سالها كار ميكنه!!! تعجبالبته بهتره بگم معمولاً اگه در طول سال مسافرتي داشته باشم و يا مامان و بابام برن سفر ديگه نيازي به خريد شب عيد ندارم. يك دليل ديگه هم اينكه از شلوغي و دود و دم بيزارم و سردرد بدي ميگيرم.همينطور اصلا حوصله اين فروشنده ها و مغازه داراي شيراز رو ندارم (نمي گم شيرازي چون 80 درصد مهاجرن و شيراز رو قبضه كردن- البته فروشنده هاي شيرازي هم جزء اونا هستن ) حال و حوصله كار كردن ندارن و وقتي يه سوال ازشون ميپرسي ميخوان خفه ات كنن (به قول ما شيرازيا:‌ با پيرن تنبون مي خورنت- پيراهن و تنبان) انگار كار خلاف شرع انجام دادي- اگه لباسي رو برداشتي و نپسنديدي يا اندازه ات نبود، بايد جوابگوي پرخاش هاي طرف باشي، كه تو اصلا خريدار نيستي و... البته همه اينطور نيستن ولي 70-80 درصد اينجور رفتار ميكنن. راستي، يه چيز ديگه هم هست خيلي ها نيگاي تيپت ميكنن، اگه دلشونو ببري، تخفيف ميگيري آنچناني و هرچي دلت خواست بريز و بپاش و ... ولي اگه سنگين و موقر باشي،‌ خريدار نيستي و مزاحمي و ... براي همين ترجيح ميدم نرم ولي اگه مجبور بشم آخر سرهم اين مامانمه كه تصميم ميگيره چي بگيرم چون نمي دونم چي بخرم. آخه هرچي مي پسندم ميگن هدي فقط اين مدل كفشو و كيفو يا لباسو مي پسنده!

وايييييي دوباره يادم رفت اين وبلاگ ياسمينه! خلاصه اينو ميخواستم بگم با اينكه من خيلي كم ميرم بيرون خريد و اكثر خريدامو ماماني انجام ميده اما توي اين يه هفته سه بار رفتم خريد!! اونم نه براي خودم، براي ديگرون. جمعه هم با ماماني و مامان ندا و بابااحسان و ياسمين رفتيم كه اونا خريداشونو بكنن و منم براي سفره هفت سين مون! من اين چندساله اخير بخصوص، خودم كاراي هفت سين رو برعهده گرفتم. بندگان خدا ديگرون هم چيزي نميگن (جرات نمي كنن) و پاي اين هفت سين من سالشون رو نو ميكنن و حاجت ميگيرن!!! خداييش هفت سين درست كردن و چيدنش روحيه آدم رو شاد ميكنه، ديروزم با ياسمين اينا رفتيم بازار انقلاب و دوباره خريد كرديم و تا آخر شب هم داشتم فعاليت ميكردم و درحال جون دادن بودم كه ماماني اومد و گفت بلند شو برو بخواب مگه صبح نميخواي بري سركار؟ حدود 11.20 بود كه يادم اومد واي دوشنبه است و نود داره با كمر دولا شده و شكم گشنه (شام نخورده بودم) رفتم ماكاروني گرم كردم و نشستم پاي نود و تا 1.20 بيشتر دوام نياوردم. بعدش از بس خوابم ميومد توي رختخواب يادم اومد كه مسواك نزدم و صبح كه بلند شدم ديدم لثه هام ورم كرده (هر وقت مسواك نزده بخوابم لثه هام يا درد ميگيره يا ورم ميكنه- مشت ومال بهشون ندم اينجوري ميشن)- صبحم كه بلند شدم يه گزارشي از ديشب به بابايي دادم و درحال زار و نزار آماده شدم كه برم سركار.

فكر كنم ديگه بسه. زيادي حرفيدم آخرشم حرف اصلي رو نزدم.

راستي دندون دومي گلي هم داره در مياد. نيگا كنين توي عكس اون بالارو،‌ دندون اوليش خوگشل اومده بيرون و هي به همه نشونش ميده.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان طاها
23 اسفند 90 16:03
یه سوزن
دو سوزن
سه سوزن
دوستت دارم
بزار همه بسوزن.
چهارشنبه سوریتون مبارک.
راستی خاله هدی مهربون شنیدم چهارشنبه سوری شیرازی ها حرف نداره درست شنیدم؟

خاله جون كلا هرجا بساط خوشگذروني هست شيرازيا هم هستن. البته فكر كنم ما استثناء باشيم!



نگین مامان رادین
23 اسفند 90 16:26
سلام خوشگل خانم قربون اون مرواریدهات بشم ،ر چی که خریدی مبارکت باشه با تنی سالم از شون استفاده کنی عسلکم.فدات بشم که اونقدر مظلوم نشستی و داری نگاه می کنی.


مرسي
کودکانه های من
23 اسفند 90 18:16
خاله هدی....
فقط همین دوتا عکس
کمه خوب
یاسمین زهرا جونم دندونات مبارک باشه،فقط خاله هدی رو گاز نگیری باهاشون
مثله همیشه این بوس پایینی ها انحصاری برای خاله هدی جونم:



بازم مرسيييييييييييييييييييييييييي عزيزمممممممممممممم
نایسل
23 اسفند 90 21:04
سلام میشه بیای این ادرس واسه دوستم
یه ارزوی خوب کنی
http://tavalod-mobarak.niniweblog.com/






چشم. تولد و عيد و ني ني همگي باهم مبارك
مامان ریحانا
24 اسفند 90 1:02
سلام
خوبید خوش می گذره با دو تا نی نی
روی ماه هر دوشون رو ببوس
ببخشید دو روز حالم خوب نبید نتونستم بیآم پیشتون
خاله هدی بازم یه نفس نوشتی بابا فکر ما رو کن
بالاخره نتونستی جلوی خودتو بگیری و جریانه بابا احسان رو لو دادی حالا ببینم کی قضیه بابا جونتون لو میدی
یاسی جون لباسای عیدت مبارک عکساشو میذاشتی بد نبیدا
کیف حالا چه مارکی خریدی ؟
عزیزم عکس دومی چه مظلومه

مرسي از اينكه اين متن رو تموم كردي خداروشكر خوش ميگذره، شدم خاله ي بزرگو. عكس با لباساشو انشااله وقتي كرد تنش و خواست بره مهموني براتون ميذارم. بقيه اش هم بمونه براي بعد. توجه مي نموييييييي؟؟!!!
راستي بد نباشه خاله سرما مرما خوردين؟ انشااله كه زود زود خوب بشين.
مامان آرشیدا کوچولو
25 اسفند 90 0:00
مامانی اگه اجازه بدید یکی از عکس هایی که نی نی تون خندیده رو برام بفرستید یا آدرس بدید برمیدارم که بزنم وب آرشیدا[h
عزیزم هر کدومو دوست داری خودت انتخاب کن و بردار.


مامی امیرحسین
26 اسفند 90 12:20
عیدت پیشاپیش مبارک.یادت باشه ما همیشه میایم ولی تو فقط یبار اومدی وبلاگ من خاله جون


راست ميگي خاله.شرمنده اخلاق پهلووني و ورزشكاريتونم. الان ميام دوباره
asal
26 اسفند 90 21:36
خاله هدی راستش منم یادم میره این وبلاگ یاسمین زهرای عزیزه!!!!!!ولی باحال مینویسی به دل میشینه !