یک و نیم سالگی یک فرشته
خیلی وقته برات چیزی ننوشتم، اصلاً خیلی وقته کلاً چیزی ننوشتم. اما این چندروزه اینقدر شیرین تر شدی، اینقدر با محبت تر شدی، اینقدر عاشقانه من و مامانی و بابایی و البته خاله سارا و عمو و محمد رو صدا می کنی که دیگه نتونستم تاب بیارم و اومدم تا چند کلامی در روز تولد یک و نیم سالگیت برات بنویسم.
یاسمین زهرای ناز و کوچولو، یک سال و نیمه که هرروز بیشتر از روز قبل و هر لحظه بیشتر از لحظه قبل دلمون برات می تپه و چشم انتظار نگاه های خوشگلت هستیم. میدونی خیلی ماهی، اینقدر خوشگل و ناز برامون می خندی و ناز می کنی که اصلاً شیطنتهات اذیتمون نمی کنه.
خوشگل خوشگلا، خوش خنده ناناز ما:
ماهگیت مبارک!
-از در و دیوار بالا میری، هرچی دم دستت هست میزنی میندازی و یا میریزی روی زمین. عاشق بهم ریختنی، اصلاً نظم برای تو معنایی نداره، ناخودآگاه به سمت جایی میری که مرتبه و باید به بدترین شکل ممکن نامرتبش کنی. کلی هم ذوق می کنی!
- وحشتناک نسبت به وسایلت و البته مامان و بابات و ما دور و بری هات احساس مالکیت می کنی. اسباب بازی یا وسیله ای که اصلاً بهش نگاه هم نمی کنی اگه دست محمد جوجو ببینی میای و ازش میگیری. حتی به هویجی که توی دستشه هم رحم نمی کنی و باید از اون بگیریم بدیم به شما!
چندروز پیش فکر کنم سه شنبه 23 آبان بود، از ترس غرغرها و حس خودمداری شما! مجبور شدیم محمدکوچولو رو هی دست به دست کنیم تا اینکه دادیمش مامانش یعنی خاله سارا، اما به اونم غر میزدی و می گفتی: نه! خاله سارا هم گفت: به خدا این نی نیه خودمه، میخوای بدمش گربه نگهش داره؟ اونوقت دیگه اعتراض نکردی ولی اینقدر گفتی: تارا بیلو اینجو، تارا بیلو آنجو، تارا پیس مو (سارا بیا اینجا، سارا بیا اونجا، سارا بریم پیشی) که مشخص بود میخوای از محمد بی نوا دورش کنی. نکته جالب این بود که اصلاً به منم توجه نمی کردی و حتی وقتی گفتم بیا بریم پیشی رو ببینیم، رفتی و دستت رو برای سارا دراز کردی تا اون بغلت کنه و ببردت.منم رفتم و کلی خوابیدم، اما همین که خاله سارا اینا رفتن، اومدی پشت در اتاقم و در میزدی و با صدای بلند فریاد می زدی: دُدایی، دُدایی! حتی مهلت هم نمی دادی که از تخت بیام پایین و در رو برات باز کنم. اونوقت من شدم خاله عزیز شما که هی بهش بگی بیلو اینجو، بیلو آنجو! و ببردت پیش پیشی.
- چند ماهی هست که وقتی میخوای یه کار که نیاز به انرژی بیشتری داره رو انجام بدی با یه لفظ خوشگل و مثل قدیمی های باغیرت میگی: علی! البته اینو از بابا احسانت یاد گرفتی. موقع بلند شدن، بلند کردن یه چیز سنگین، تلاش برای باز کردن چیزی همش میگی: علی!
- چهارشنبه24 آبان، داشتیم فوتبال ایران- ازبکستان رو نگاه می کردیم که هی میخواستی دنبالت راه بیفتم و اینور و اونور بریم. دیدی من توی تلویزیونم، رفتی سراغ مامانی و بعدش اومدی نشستی روی پله ورودی آشپزخونه و گفتی بیا پیشم بشین. اما یهو ساکت شدی و شروع کردی به عقب عقب اومدن و اومدی بی سر و صدا روی پای من نشستی و نگاه پنجره آشپزخونه کردی. من متوجه شدم که رعد و برق اومده و شما ترسیدی. با خنده و شوخی گفتم یاسمین ترسیدی؟ خیلی بامزه و خوشگل خندیدی و سرتو به علامت مثبت تکون دادی و گفتی: ترتیدم! اون شب تا صبح، آسمون شیراز فقط روشن و خاموش می شد و صداهای بسیار وحشتناک رعد و برق میومد، من تمام شب به تو فکر میکردم که حتماً از ترس نمی تونی بخوابی.مامان ندا گفت اون شب اصلا نخوابیدی و همش گریه می کردی البته مثل اینکه به خاطر دندونت بوده. از اون شب یاد گرفتی و میگی: بالون (بارون) و اشاره میکنی به آسمون و میگی: بالو (بالا به لهجه شیرازی) و یعنی بارون از اون بالا میومد. و برای همه توضیح میدی.
- هرکاری ازت بخوایم انجام میدی و متوجه همه چی میشی.تا می گیم یاسمین بدو برو فلان چیز رو بیار، مثل فرفره میدویی میری و میاریش.
- ماشااله خیلی تیزی و سریع همه چی رو یاد می گیری. این باعث شده که سعی کنیم جلوی شما هر حرفی رو نزنیم و هر کاری رو انجام ندیم و بعضی اوقات باید با ایما و اشاره درمورد چیزی حرف بزنیم آخه سریع عکس العمل نشون میدی و خیلی وقتها معلومه که گوشت رو تیز کردی ببینی چی میگیم. مامانی بخصوص همش به مامان ندا میگه وقتی یاسمین کار اشتباهی کرد جلو روی خودش تعریف نکن، چون هروقت مامان ندا در مورد کارات صحبت میکنه، ساکت میشی و یواشکی گوش میدی و بعد با خنده یا تعریف به زبون خودت درمورد قضیه عکس العمل نشون میدی.
- داشتی با ماژیک نقاشی می کشیدی که یهو جیغم رفت هوا! آخه دیدم ماژیک قهوه ای رو برداشتی و داری میکنی توی چشمت و میکشی روی مژه هات! (این وقتها واقعا نمی دونیم چه جوری رفتار کنیم که حساستر نشی و دوباره تکرار نکنی) به مامانت گفتم مگه نگفتم جلوی این خط چشم نکش! گفت به خدا من اصلاً خیلی وقته خط چشم و اینا استفاده نکردم و اصلاً جلو یاسمین آرایش نکردم. دوباره اینکار رو تکرار کردی و وقتی بهت گفتم کار خوبی نیست با شیطنت خندیدی و ماژیک رو گذاشتی کنار.
- اصرار داری سر ماژیک ها رو خودت باز کنی و خودت ببندی.سر همین قضیه هم سر ماژیکها رو میشکنی و هم دست و پای خودت رو کثیف کردی. مامانی پیشنهاد داد که یه تعداد از ماژیکهای خراب رو بدیم دستت که دو شب پیش دیدیم دهنت رنگیه و دستات ماژیکی، نگو فهمیدی اگه بزنی به دهنت و با آب دهن خیسشون کنی ماژیکها دوباره می کشن.
- یه لباس جدید، کلاه جدید یا کفش جدید سرذوقت میاره و وقتی میگیم چقدر قشنگ شدی یه مدت توی فیگوری! عاشق چیزهای جدیدی. میدونی که وقتی میخوان ازت عکس بگیرن باید فیگور بگیری و لبخند بزنی و به دوربین نگاه کنی. دیشب جمعه 26 آبان، مامانی و بابایی با دوربین هاشون هی ازت میخواستن که با لباس و کلاه جدیدت براشون فیگور بگیری تا ازت عکس بگیرن. تو هم همکاری کردی و بعدشم شروع کردی به نی نای نای خوندن و رقصیدن. وای که چه حسی داشتن اون لحظه مامانی و بابایی و نوه گلشون!
- آهنگ ها رو میخونی و تقلید
می کنی روی همون ریتم! یه آهنگ از فرزاد فرزین هست که میگه بیا بیا، تو همراش میخونی و میگی: بیلو بیلو! هر آهنگی رو که برات میذاریم روی همون ریتم صدا میذاری و می رقصی! و به همه میگی: نیقا! کلی ذوق میکنی برای بابایی که نگاهت کنه و تو براش نی نای نای کنی و صدالبته عمو علیرضا!
- خیلی آخ آخ می کنی و به قول خانم دکتر پیشوا اینا همش از ناز زیادیه که داری راه میری یه دفعه میگی آخ آخ، میخوان بوست کنن میگی: آخ آخ، دست بهت میخوره میگی: آخ آخ...
- اصلاً ترحم رو دوست نداری، اگه خوردی زمین یا ضربه ای خوردی، حق نداریم بگیم: آخی چی شد؟ چون تو سریع میگی: نه نه! پس تا میخوری زمین همه مون میخندیم و میگیم: یاسمین دوباره خوردی زمین یا یاسمین افتادی؟ و توهم میخندی و یه چی مثل افتادم می گی و دو سه دفعه دیگه الکی خودتو میزنی زمین و میخندی.
- تا تلفن زنگ می زنه، سریع میگی: الو مَمَد! صدای زنگ تلفن خونه ما خیلی کمه و تو هم که گوشت تیزه تا میگی الو ممد! میفهمیم گوشی داره زنگ میخوره.
- هی میای توی اتاقم و با انگشت اشاره ات اشاره میکنی به کرم و میگی بابایی. بعد باید یه ذره از کرم رو بزنم سر انگشت اشاره ات. یه ذره اش رو میزنی به صورت خودت و بقیه اش رو میبری که بزنی به صورت بابایی تا خوشگل بشه.
- سه چهار هفته پیش بود که رفتیم خونه خاله مریم من (شب جمعه یه روز قبل از عید غدیر) کیف دستی من که کوچیک هست رو برداشتی و انداختی روی دستت و با اینکه کمی برات سنگین بود مثل خانمهای باکلاس ادا درمیاوردی و راه میرفتی. فرداش که اومدی خونه مون یه کیف دیگه دادم بهت و کلی باهاش حال کردی. وقتی رفتی، رفتم برش دارم که دیدم کیف عزیزم پر از گردو و البته یه دونه اناره
- آخر سر این غذا خوردنت مامانت رو لاغر میکنی، از وقتی قرار شده غذا بخوری یعنی از یکسال پیش!! ما ندا رو اینجور در ذهن داریم:
یه مامان دلواپس که مدام داره حرف میزنه و یه لقمه غذا توی دستشه و از اینور خونه تا اون ور دنبال دخملش میدوه و آخر سر هم دخمله غذا رو شوت میکنه بیرون و مامانه با دو دستش میزنه توی سرخودش که من چیکار کنم این هیچی نمی خوره!خیلی بد غذایی دختر، در واقع موقع غذا خوردن خیلی بد ادایی. یه کم از دور و بری هات یاد بگیر.
- شنبه 20 آبان که برای سالگرد ازدواج مامان و بابات و البته جشن یک و نیم سالگیت اومده بودیم خونه تون، تازه از حموم اومده بودی بیرون و بابا احسان رفته بود حمام. اومدی به من میگی:
دُدا، نَمیوی آب بایی، بابایی آب بایی (هدی نمیای آب بازی، بابا رفته آب بازی) بعدش رفتی دم در حمام در میزنی و هی صدای بابات میزنی که رفتی آب بازی؟