ياسمين زهراياسمين زهرا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره
نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

❤❤ياس من زهرا❤❤

واکسن(قسمت دوم)

1391/9/17 17:11
نویسنده : خاله هدي
969 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

تا اینجا گفتم که تو از خواب بیدار شدی و دیگه نتونستی راه بری ...

بله با ناله صدام زدی مامانجوووووووون دستاتو دراز کردی تا بغلت کنم موقع بغل کردن با کوچکترین تکونی دردت میگرفت.اصلا از بغلم جم نمیخوردی، نمیذاشتی یه لحظه بذارمت پایین و گریه میکردی.

موقع عوض کردن پوشک دیدم که خیلی اطراف واکسنت قرمز شده حتی زانوهات و یه لکه قرمز کنار انگشتهای پات هم بود! فهمیدم خیلی درد داری ،آخه یاسمین من تا خیلی دردش نیاد گریه نمیکنه.

یاسمین بیحال البته فردای روزی که واکسن زدی...

اصلا حال و حوصله نداشتی تصمیم گرفتیم ببیریمت بیرون از خونه آخه بابا احسان هم بیرون کار داشت تا روحیت خوب شه اما تا فهمیدی داریم میریم بیرون زدی زیر گریه و میگفتی نه نه نه !

فکر میکردی دوباره میخوایم بریم و واکسنت بزنیم دلمون کباب شد براتنگران،برات توضیح دادم که داریم میریم گردش میخوایم بریم پیش رضا(کارگر بابا احسان) خلاصه باور کردی و آروم شدی.

 رفتیم یه دوری زدیم و اومدیم خونه باباجون بابا احسان همینجوری تو بغل من بودی تا اینکه تصمیم گرفتی راه بری از بغلم اومدی پایین و ایستادی اما تا اومدی یه قدم برداری دیدی نمیتونی و میخواستی بخوری زمین دوباره ناله کردی و اومدی بغلم ،خیلی حال و حوصله هم نداشتی .

بعدش رفتیم خونه باباجون من اونجا هم که همینطور دیگه داشت اثر داروت میرفت تو هم خوابت میومد و درد هم داشتی،موقع تعویض پوشکت بینهایت گریه کردی و دردت گرفتناراحت،خیلی سوزناک شده بودی بابا جونم که دیگه طاقت گریه تو رو نداره همش میگفت اخی یه کاری کنید ....

توی ماشین یه چرتی زدی ولی هر از٣٠ ثانیه از خواب میپریدی انگار که خواب میدیدی دارن سوزن بهت میزننناراحترسیدیم خونه بیدار شدی اما همینطور دراز کش تکون نمیخوردی تا موقع خوابت.

 با بدبختی میخوابوندمت اما تا میومدم بیرون صدای گریت میومد آخه خواب عمیق نمیرفتی و تند تند از خواب میپریدی،بابا احسان رفت توی اتاق خوابید تا من بتونم از تو شب تاصبح پرستاری کنم،روی پاهام خوابوندمت و تکونت میدادم و خودم مشغول کتاب خوندن بودن تا اینکه خوابم برد نیم ساعت بعد بیدار شدم دیدم تب کردی ،نمیذاشتی پاشویت کنم و یا دستمال روی سرت بذارم کیسه آب گرم هم روی پات بود تو هم تب بالا روی پای من ،منم گرمایییییییییی   .....خلاصه منم جوش آورده بودم خودمم حالم بد بود هر از ١٠ دقیقه ناله میکردی مدام تبت رو چک میکردم بابا احسان میومد بالای سرت ،اما تا بابا رو دیدی یادت اومد به موقعی که بابا گرفتت تا واکسن بزنی تمام بدنت از ترس میلرزید به زور خودت رو طرف من خم کرده بودی میگفتی مامان جون مامان جون و بهم التماس میکردی گریهو ......خلاصه اصلا شب خوبی نبودآخ.

نزدیکهای صبح یه کم بهتر شدی ،تبت اومد پایین و دیگه با وحشت از خواب بیدار نمیشدی ،ظهر از خواب بیدار شدی تبت قطع شده بود درد پاهات کم شده بود و قرمزی پاهات رفته بود اما ترس از درد نمیذاشت که راه بری ،وقتی بابا احسان اومد کلی تشویقت کرد که تو میتونی راه بری و یه عالمه توپ برات آوردم و اسباب بازی تا به ذوق اونها راه بری ، یه چند قدمی برداشتی اما خم شدن برات سخت بود ولی خدارو شکر شبش بردیمت پارک و حسابی شیطونی کردی و بدو بدو کردی اما  ..... میلنگیدییییییییقهقهه.آخر شب هم که رسیدیم خونه بلا شده بودی و شده بودی یاسمین زهرای شیطون خودمممممبغل.

یاسمین آماده شده بره تاب تاب

اینم شیطون بلای ما بعد از پایان دوره نقاهت

فدای خنده هات بشم مادر ،همیشه بخند

-همه عکسها توی یک روز گرفته شده!١٥ آذر١٣٩١

-این پست توسط مامان یاسمین زهرا نوشته شده!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

مامان گلی کیمیا
17 آذر 91 19:59
الهی چقدر درد کشیده یاسی ناناز من کیمیا که اصلا اذیت نشد خیلی زود خوب شد وازهمان ساعت اول شیطنت میکرد قربون اخم کردنت .میدونی چقدر خوردنی میشی وقتی اخم میکنی
مامان ریحان عسلی
17 آذر 91 20:11
سلام
وای عزیزم چقدر سخته بود این واکسن ریحانه خداروشکر اینجوری نبود یعنی نه به این شدت


خدارو شکر به خیر گذشت
بابای یاسمین زهرا
18 آذر 91 0:13
مامان یاسمین زهرا توی عکس آخری یه جوری از من عکس گرفتی شدم مثل غول برره:-)


احساااااااااااااااااااان
می می
18 آذر 91 0:44
آخمش رو ببینین!!!! خیلی دوست دارم!!!


ممنون خاله
مامان دخملی
18 آذر 91 1:28
سلام
الهی عزیزم
باز خدا رو شکر زودی خوب شدی عزیزمممم


خدارو شکر
خاله هدی یاسمین زهرا و محمد کوچول
18 آذر 91 8:01
فرش جدید مبارک


قابل نداره
مامان نی نی
18 آذر 91 10:57
سلام مامان مهربون وخاله های گل بسیار زیبا مینویسید
من خوشحالم که نازگل شما خاله ای به مهربونی خاله هدی داره وچقدر دلم می خواست دخمل من هم خاله داشته باشه ولییییییییی......
واما از واکسن ها نگم که دیگه می دونم هر مادری چی میکشه ،منم اون روزهایی که فاطمه گلی واکسن داره میدمش به مامانم وفرار میکنم
کل وبلاگتون رو خوندم واقعا قشنگه اگه دوست داشتید به ما هم سر بزنید خوشحال میشیم،اگه دوست داشتید ما لینکتون کنیم یه نظر برامون بذارید


مرسی از لطف و محبتتون.حتما میام بهتون سر میزنم باعث افتخاره
مامان فاطیما
18 آذر 91 17:50
وای امان از این واکسن بچه ها من که از الان استرس واکسن دخترمو گرفتم
عزیزم خدارو شکر که زودی خوب شدی


مرسی.زودی میگذره غصه نخورید
عموووووووو جونممممممممم
18 آذر 91 19:30
واییییی خدا وایییی خدا وایییییی خدا این شیطون کیهههههههههههههههههههههههههههههههههههه...جیگر عامووووووووووواین اخم کردن رو کی یادت داده آآآآآآآاااخههههههههه بخند توو فقط بخند...کلاشوووووووووووووو ببیننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن

باورکن دیشب هی رفتم اومدم رفتم باز اومدم دیدم نه خانوم رفته دنبال شیطونیاش.ولی خیلی خوشحالم الان که خوب سلامتی...بنده خدا مامان ندا.خب صب کن یه خسته نباشید مخصوصم به مامانت بگم:مامان ندا واقعا خسته نباشی و خدا تو رو برای یاسمین حفظ کنه

یاسمینننننننننننننننننننننننننننن با این کلاه ماه شدی تووووووووووووو


مرسی از لطفتون.مادر بودن همینهههه
عموووووووو جونممممممممم
18 آذر 91 19:31
راستی یادم رفتتتتتتتتتتتتتتتت شلوار دون دون کی خریدی ندیده بودم خوووووووووووووووو


دادایی برام خریده
عمه زهرا
18 آذر 91 23:06
قربون عروسکم برم من به خدا خیلی مظلومه نفس عمه بمیرم من


مرسی عمه
زری مامان مهدیار
19 آذر 91 9:21
مامانی یاسمین جون خسته نباشی
واقعاً مریضی و درد بچه ها برای مامانا خیلی سخت و درد آوره
ایشالا که یاسمین جون همیشه سالم باشه
اسمش واقعاً بی نظیره، ایشالا نامدار باشه

ممنون از محبتتون واقعا همینجوره
خاله هدی 2
19 آذر 91 10:48
عزیزممم خداروشکر گذشت و الان خوبی کوچولوووووو


مرسی
♥ مامي ملودي جون ♥
21 آذر 91 10:38
خدارو شكر كه به خير و خوشي تموم شد تا مدرسه راحت شديم