واکسن(قسمت دوم)
سلام
تا اینجا گفتم که تو از خواب بیدار شدی و دیگه نتونستی راه بری ...
بله با ناله صدام زدی مامانجوووووووون دستاتو دراز کردی تا بغلت کنم موقع بغل کردن با کوچکترین تکونی دردت میگرفت.اصلا از بغلم جم نمیخوردی، نمیذاشتی یه لحظه بذارمت پایین و گریه میکردی.
موقع عوض کردن پوشک دیدم که خیلی اطراف واکسنت قرمز شده حتی زانوهات و یه لکه قرمز کنار انگشتهای پات هم بود! فهمیدم خیلی درد داری ،آخه یاسمین من تا خیلی دردش نیاد گریه نمیکنه.
یاسمین بیحال البته فردای روزی که واکسن زدی...
اصلا حال و حوصله نداشتی تصمیم گرفتیم ببیریمت بیرون از خونه آخه بابا احسان هم بیرون کار داشت تا روحیت خوب شه اما تا فهمیدی داریم میریم بیرون زدی زیر گریه و میگفتی نه نه نه !
فکر میکردی دوباره میخوایم بریم و واکسنت بزنیم دلمون کباب شد برات،برات توضیح دادم که داریم میریم گردش میخوایم بریم پیش رضا(کارگر بابا احسان) خلاصه باور کردی و آروم شدی.
رفتیم یه دوری زدیم و اومدیم خونه باباجون بابا احسان همینجوری تو بغل من بودی تا اینکه تصمیم گرفتی راه بری از بغلم اومدی پایین و ایستادی اما تا اومدی یه قدم برداری دیدی نمیتونی و میخواستی بخوری زمین دوباره ناله کردی و اومدی بغلم ،خیلی حال و حوصله هم نداشتی .
بعدش رفتیم خونه باباجون من اونجا هم که همینطور دیگه داشت اثر داروت میرفت تو هم خوابت میومد و درد هم داشتی،موقع تعویض پوشکت بینهایت گریه کردی و دردت گرفت،خیلی سوزناک شده بودی بابا جونم که دیگه طاقت گریه تو رو نداره همش میگفت اخی یه کاری کنید ....
توی ماشین یه چرتی زدی ولی هر از٣٠ ثانیه از خواب میپریدی انگار که خواب میدیدی دارن سوزن بهت میزننرسیدیم خونه بیدار شدی اما همینطور دراز کش تکون نمیخوردی تا موقع خوابت.
با بدبختی میخوابوندمت اما تا میومدم بیرون صدای گریت میومد آخه خواب عمیق نمیرفتی و تند تند از خواب میپریدی،بابا احسان رفت توی اتاق خوابید تا من بتونم از تو شب تاصبح پرستاری کنم،روی پاهام خوابوندمت و تکونت میدادم و خودم مشغول کتاب خوندن بودن تا اینکه خوابم برد نیم ساعت بعد بیدار شدم دیدم تب کردی ،نمیذاشتی پاشویت کنم و یا دستمال روی سرت بذارم کیسه آب گرم هم روی پات بود تو هم تب بالا روی پای من ،منم گرمایییییییییی .....خلاصه منم جوش آورده بودم خودمم حالم بد بود هر از ١٠ دقیقه ناله میکردی مدام تبت رو چک میکردم بابا احسان میومد بالای سرت ،اما تا بابا رو دیدی یادت اومد به موقعی که بابا گرفتت تا واکسن بزنی تمام بدنت از ترس میلرزید به زور خودت رو طرف من خم کرده بودی میگفتی مامان جون مامان جون و بهم التماس میکردی و ......خلاصه اصلا شب خوبی نبود.
نزدیکهای صبح یه کم بهتر شدی ،تبت اومد پایین و دیگه با وحشت از خواب بیدار نمیشدی ،ظهر از خواب بیدار شدی تبت قطع شده بود درد پاهات کم شده بود و قرمزی پاهات رفته بود اما ترس از درد نمیذاشت که راه بری ،وقتی بابا احسان اومد کلی تشویقت کرد که تو میتونی راه بری و یه عالمه توپ برات آوردم و اسباب بازی تا به ذوق اونها راه بری ، یه چند قدمی برداشتی اما خم شدن برات سخت بود ولی خدارو شکر شبش بردیمت پارک و حسابی شیطونی کردی و بدو بدو کردی اما ..... میلنگیدیییییییی.آخر شب هم که رسیدیم خونه بلا شده بودی و شده بودی یاسمین زهرای شیطون خودممممم.
یاسمین آماده شده بره تاب تاب
اینم شیطون بلای ما بعد از پایان دوره نقاهت
فدای خنده هات بشم مادر ،همیشه بخند
-همه عکسها توی یک روز گرفته شده!١٥ آذر١٣٩١
-این پست توسط مامان یاسمین زهرا نوشته شده!