واکسنننننننننن(قسمت اول)
بالاخره با تاخیر دیروز موفق شدیم واکسنتو بزنیم.
صبح که از خواب بیدار شدم خیلی استرس داشتم دستام یخ کرده بود و تپش قلب داشتم .به یاد واکسنت که میافتادم توی چشمام اشک جمع میشد،از اینکه اینقدر حساسم و نمیتونم درد داشتنت رو ببینم خودم رو سرزنش میکردم اما نمیتونستم قوی باشم.تا اینکه یه صدای خوشگل و کوچولو از توی اتاق صدام زد مامانجون مامانجون منم گفتم جون مامان و اومدم و به هر ترفندی بود نذاشتم دوباره بخوابی و از رختخواب جدات کردم!
انگار بهت الهام شده بود یه خبراییه یا اینکه قیافه زار و پریشون من رو دیده بودی و مدام نق میزدی.بعد از دادن صبحونه بهت استامینوفن دادم که متاسفانه همه رو بالا آوردی زودی زنگ زدم به بابا احسان که یه نوع دیگه برات بگیره که طمعدار باشه ،وقتی بابا برات یکی دیگه آورد اونو هم میخواستی بالا بیاری که با هزار تا بدبختی حواستو پرت کردیم و زودی از خونه بردیمت بیرون.
اول بردیمت یه اسباب بازی فروشی و یه اسباب بازی برات خریدیم و بعدش رفتیم بهداشت!!!خدارو شکر قد و وزن و دور سر همه روی منحنی و عالی بود اما حالا دیگه نوبت واکسنههههههههههههههه!تنها کاری که کردم دستتو از لباست بیرون اوردم و بعدش الفراااااااااااااااااااااار!!!
رفتم توی راهرو وایسادم و گوشامو گرفتم و شروع کردم به دعا خوندم همه چی میخوندم قرو قاطی و نصفه و نیمه داشت قلبم از دهنم میریخت بیرون!دیدم چند دقیقه گذشت و صدایی نیومد خوشحال رفتم دم در و گفتم احسان تموم شد گفت هنوز نزدن ،دویدم و از ساختمون اومدم بیرون که بلهههههههههههههه صدای گریه یاسمینم رو شنیدم که با داد میگفت مامان مامانجون......
رفتم تو و دیدم تمام قطره فلج اطفالت رو بالا آوردی بغلت کردم تا دوباره بهت قطره بدن ،خدارو شکر که زودی آروم شدی و خیلی گریه نکردی اما.....اعصاب نداشتی حسابیییی!
بردیمت پارک تا حسابی راه بری و دردت کمتر بشه توی پارک هم حسابی قلدر بازی درمی آوردی همش میگفتی نه نه نه !خودت تنهایی میخواستی از پله بری بالا خودت تنهایی سوار سرسره بشی هیچ نینی نباید سوار تاب و سرسره بشه و از این برنامه هاااااااااااااا!.
اومدیم خونه باباجون بابا احسان تا نهار بخوریم تو هم رفتی توی حیاط و حسابی بازی کردی و به پیشی غذا دادی ،از درخت پرتقال میچیدی و می انداختی توی حوض و حسابی بهت خوش گذشت ،تا اینکه اومدیم خونه خودمون ویه کم که گذشت دیدم داری نق میزنی بردمت پاهاتو بشورم گریه کری فهمیدم داره پاهات یواش یواش دردش شروع میشه بردمت و خوابوندمت ٢:٣٠ خوابیدی اما پای راستتو اصلا تکون نمیدادی تا اینکه بیدار شدی و با ناله گفتی بغلت کنم و دیگه راه نرفتی...
این عکس هم برا اینکه پستمون بدون عکس نمونه ماله چند روزه پیشه!
-این پست توسط مامان یاسمین زهرا نوشته شده!
ادمه دارد....