از معجزه خبری نبود!
دیشب مامانم منو دوباره برد احیا به خیال همون معجزه ای که قبلا براتون تعریف کردم اما این بار از معجزه خبری نبود و من تا پامو گذاشتم توی مسجد شروع کردم به جیغ و داد .
همه خانومهای توی مسجد دعا رو ول کرده بودند و هر کسی یه چیزی به مامانم میگفت و مامانم بنده خدا هول شده بود نمیدونست چطور منو آروم کنه ؟!؟!
یکی میگفت گرمشه و یکی میگفت شیر میخواد و .........
خلاصه مامان و بابا رفتن بیرون مسجد و یک ساعت طول کشید تا من خوابیدم و وقتی برگشتن دیگه دعا تموم شده بود!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی