ياسمين خوردني
ديروز جاي همگي خالي بود! خاله هدي موقع برگشتن از سركار همش توي فكر بود كه ميره و راحت و تخت مي خوابه. آخه تعطيلياي هفته قبل برنامه خوابشو بهم ريخته بود و خلاصه خيلي خسته بود. توي اين فكرا بود كه در خونه رو زد، با قيافه آويزون و خواب آلود داشت ميرفت از پله ها بالا كه يهو همين طوري يه نگاهي به بالاي پله ها كرد و ... جيغش دراومد. دو تا دگمه سياه و براق توي يه صورت گرد كه انگار با پرگار كشيده شده باشه از لاي در داشت نگاش مي كرد. خداي من! خانم جيغيل با اون لپاي آويزونش بود! خاله هدي اصلاً نفهميد چه جور 17 تا پله رو رفت بالا. تازشم تا رسيد به هدف، ني ني ياسي از اون خنده هاي خوشمزه شو نثارش كرد. نمي دونين خاله هدي چه حالي كرد. غذا و مذا رو ولش، ياسمين گلي رو درياب! ني ني ياسي هم بين مامان ندا و مامان جون و خاله هدي دست به دست مي شد. هي مي خنديد و ادا و اصول درمياورد. مامان ندا كه انگار از بقيه ني ني نديده تره و بهرحال اجازه ني ني هم دست خودشه، تا مي تونست ياس كوشولو رو مي خورد. از سرتا پا شو ماچ مي كرد و فشار مي داد! كاري كه بقيه اجازه شو ندارن!
خلاصه ديروز از ساعت 3 تا 5 عصر خيلي به خاله هدي خوش گذشت. ساعت5 خانم ياس شير خوردن و خوابيدن و خاله هدي هم بيهوش شد. بعد كه بيدار شدن دوباره تو بكش و من بكش بين خاله هدي، مامان جون و مامان ياسي شروع شد. هر كي مي خواست ياسمين مال خودش باشه و به اون بخنده. ياسي زر زر هم كه ماشااله IQ بالاي 150، فهميده چيكار كنه كه دل همه رو به دست بياره. يه نيگا به مامان جون مي كنه و خنده غش آور! مي كنه، بعد نگاه به مامان ندا مي كنه و ناز مي كنه تا مامانش قربون و صدقه اش كنه، بعدشم با يه نگاه عاقل اندر سفيهي به خاله هدي كه عين نديد بديدا نگاش ميكنه، خيره ميشه و با ذوق زياد مي خنده.
بچه IQ، زماني كه باباجون خسته و نالان از تهران برگشتن، دوباره تو بغل مامان جون توي راه پله ها براي باباجون دست و پا ميزد و مي خنديد. باباجون كه وحشتناك ذوق زده شده بودن هي مي گفتن: آخيش خستگيم در رفت!
نتيجه اخلاقي اينكه: وقتي يه ني ني دخمل ناناز به نام ياسمين زهرا كنارت باشه، نه مي فهمي خستگي چيه، نه دلت ميگيره، نه مي فهمي زمان چطور مي گذره، نه ناراحتي و ... تازه كلي هم احساس شادي مي كني. چيزي كه تو اين زمان خيلي بهش نياز داري!
خدايا شكرت
چیه.........؟!!! نی نی خومزه ندیدی؟؟ حالا ببین!