ياسمين زهراياسمين زهرا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

❤❤ياس من زهرا❤❤

ياسمين زهرا عشق ماماني و بابايي

1391/2/21 0:55
نویسنده : خاله هدي
982 بازدید
اشتراک گذاری

                                                        شکلکهای جالب و متنوع آروین

روز مانده به يكسالگي ياسمين زهرا

دخملو كه اومد اينقدر سرم شلوغ بود كه نتونستم بيام و براتون بحرفم. دوشنبه ظهر تا از سركار اومدم و خانمي رو كه ديدم كلي جا خوردم. دخمل خانممون ماشااله خيلي بزرگتر شده و موهاش بيشتر شده بود. نگاهشم تغيير كرده بود يعني يه جورايي بزرگي رو توي ديدگانش مي ديدم. بازم تا منو ديد عشقولانه در وكرد اساسي. خدايا! ني ني ناناسي ما ديگه كاملا چهاردست و پا ميره. به قول يكي از پزشكاي اطفال هر بچه اي براش چيزي تعريف شده. مثلا بايد 40 ساعت سينه خيز بره تا بعدش بره مرحله بعد يعني چهار دست و پا و بعدش راه رفتن و ... حالا اگه بچه توي يك ماه اين مثلا 40 ساعت رو كامل سينه خيز بره بعدش مراحل بعدي رو طي ميكنه ولي اگه مثل ياسمين زهراي ما مدام توي بغل باشه و روي زمين نمونه بايد اين 40 ساعت رو توي 4-5 ماه پر كنه و بره مراحل بعدي (٤٠ ساعتوبه طور مثال گفتم)..

خلاصه دخملو كلي پيشرفت كرده ... اوج عشقولانه در كردنش هم ..

عكس اولين نارنگي خورون دخمله كه مربوط به دو هفته پيشه- اوايل ارديبهشت ماه

لطفاٌ ورق بزنيد:

اوج عشقولانه در كردن دخمل ناناسي ما براي ماماني و بابايي بود. سه شنبه بعدازظهر ماماني كه كلي خسته شده بود گفت من ميرم بخوابم، خوشگله داشت كنار پاي من روي زمين سي دي نگاه ميكرد و من و مامان ندا هم روبروي هم نشسته بوديم، يهو ياسمين نگاه اينور و اونورش كرد و ماماني رو نديد و با صداي بلند داد زد:‌ ماما ژووو ، من و ندا از تعجب جيغ كشيديم و ماماني هم دويد اومد و گفت واي شنيدم صداي من زد و كلي قربون و صدقه. خلاصه ماماني دوباره گفت من ميرم و ميخوابم. ياسمين بعد از چند ثانيه دوباره دنبال ماماني گشت و به سمت اتاق ماماني چهار دست و پا رفت و صدا ميزد ماما ژووو... ماماني با صداي الهي قربونت برم اومدم، اومد و نوه نازي نازيشم بهش خنديد و دستاشو بلند كرد تا ماماني بغلش كنه. همه مون در اوج احساسات قرار گرفته بوديم و اگه يه ماما ژووي ديگه ميگفت حتماً اشكامون سرازير ميشد.

اين سه شنبه ياسمين زهراي 11 ماه و بيست و سه روزه براي دومين بار ماماني رو ماماژوو صدا كرد و كلي هم تا شب براش عشقولانه در كرد و محبتشو نثارش كرد. به قول مامان ندا، روز مادر نزديكه و بچه ام كه پول نداره كادو بخره اينجوري محبتشو به ماماني نشون ميده. (كاري كه امروز چهارشنبه محمدي انجام داد و تمام عصر و غروب بيدار بود و به حرف زدناي ماماني عكس العمل نشون ميداد و ميخنديد و صدا در مياورد. فيلمشو هم گرفتم)

جالبتر اينه كه ماماني هميشه دوست داشت تا ني ني ياسي مامان جون صداش كنه ولي مامان و باباي ياسي براي جلوگيري از اشتباه ني ني گفتن كه مامان و باباي من، ماماني و بابايي و مامان و باباي بابا احسان، مامان جون و باباجون هستن. اما ياسي جونم با صدا كردن ماماني به صورت ماما ژوو (مامان جون) همه دنيا رو به مامانم هديه داد. (البته سوء تفاهم نشه،‌ مامان و باباي ياسي جون، خيلي خيلي خيلي احترام مامان و باباي منو دارن و از اين بابت هيچ مشكلي وجود نداره خداروشكر)

خلاصه، ماماني خسته موفق شد بره روي تخت دراز بكشه كه دخمل خانم اومد بغلم و دست فرمون داد بريم به سمت اتاق ماماني، منم بردمش و رفت نشست روي شكم ماماني كه دراز كشيده بود و با خ خ كردن اشاره كرد به عكس بابايي. (جالبه وقتي عكس بابايي رو مي بينه  خ خ ميكنه) قاب عكس بابايي رو دادم به ياسمين. ذوقي كرد كه نگو و بعدش كلي ماچ كرد صورت بابايي رو و دست كرد روي بيني بابايي و يه نيشگون مانندي از بيني بابايي گرفت و برد طرف دهنشو بوسيد... واي كه چقدر تو با محبتي خوشگل و عروسك ناناس... نخوابيد كه دخمله، نذاشت ماماني و مامانشم بخوابن و عصر رفتن بيرون.

 ياسي اينا ديروز عصر رفتن خريد براي تولد يكسالگي! از جزئيات آگاه نيستم كه لو بدم ولي ميدونم كه مامان و باباش كلاٌ خوش سليقه و با حالن. بنابراين حتما سوپرايز ميشيم. حدود 8.30 شب بود كه اومدن و دخمله خوابيده بود. مامان ندا ياسي رو گذاشت توي بغلم و من مراقب بودم كه از خواب نپره. بابايي بالاخره از تهران برگشت. حدود ده روز بود كه دخمله و مامان و باباشو نديده بود و ميدونم كه بيشتر به عشق اونا ميومد. تا صداي بابايي اومد كه داشت از در ميومد داخل،‌ ياسمين از خواب پريد و سرشو برگردوند به سمت در و تا ديد باباييه خوشحال شد و خنديد، بهم اشاره كرد و منم بلند شدم و تا رفتيم پيش بابايي كه داشت از خوشحالي پر ميكشيد، خودشو انداخت توي بغل بابايي... واي كه چقدر لوس كرد خودشو براي بابايي مهربون...

خاله سارا زنگيد و گفت با تاخير ميان براي همين ما شام رو شروع كرديم و البته تمام هم كرديم و اونا بعدش اومدن و خوردن. شام خوردن هم با اين دخمله صبر ايوب ميخواد، خيلي چيزا براش بده و نمي شه بهش داد و اون اصرار داره بخوره و امتحان كنه. با سر ميخواست بره توي كاسه سالاد تا گوجه ها رو برداره. تربچه نقلي رو ميخواست بخوره و آخر سر يه ذره كتلت بهش داديم كه اونم نخورد. گير داده بود چنگال باباشو بگيره و با قاشق كنار نميومد...

دوستاي خاله سارا كه دوشنبه اومده بودن خونه ما ديدن اون و ني نيش،براي محمدي لباس آورده بودن كه يكيش قرمز بود و ياسي كه ديدش خيلي خوشش اومد ازش. بهش ميگفتيم اين لباس محمده و اون اصرار داشت كه لباس رو بكنه تن خودش و حتي وقتي لباس روي مبل بود اشاره ميكرد و ميگفت ممد كه بعد فهميديم لباس رو ميخواد.

محمدي اينا كه اومدن ذوق پسر خاله اش هم كرد و البته زودي رفتن تا به خونه باباجون و مامان جون و عمه ها هم برسن و اونا هم حال ني ني باحالشونو ببرن.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مناء
21 اردیبهشت 91 10:08
______________________________________________¶¶¶¶
____________________________________________¶¶¶¶¶¶¶
__________________________________________¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
_________________________________________¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
__________¶¶¶¶¶¶¶¶¶________¶¶¶¶¶¶¶¶¶__¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
_______¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶_¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
_____¶¶¶¶¶¶¶_____¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
____¶¶¶¶¶____¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶_¶¶¶¶¶
__¶¶¶¶¶__¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
__¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
__¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
__¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
__¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
__¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
___¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
___¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
____¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
______¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
___¶___¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
__¶¶_____¶¶¶_¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
__¶¶¶___¶¶_¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
__¶_¶¶¶¶_¶¶__¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
__¶__¶__¶¶_____¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
_¶_____¶¶¶________¶¶¶¶¶¶¶
¶________¶¶¶________¶¶
¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶

سلام عزیزم
وبلاگ قشنگی داری عکسا خیلی ناز بودن
منم واسه پسر عموم مینویسم
خوشحال میشم به منم سر بزنی
راستی اگه با تبادل لیتنک موافقی خبرم کن
www.rasol.niniweblog.com

ممنونم منا جون. چشم ميام سر ميزنم و لينكتون ميكنم
مامان ثنا و ثمین
21 اردیبهشت 91 14:54
فدای اون نارنگی خوردنت عسیسم مامانش خوشحال میشم بهمون سر بزنین.ببوسید دختر نانازتون رو
خاله هدی سینا
21 اردیبهشت 91 17:51
ای جونمممممم خدااااااااا عاااااااااشق این عکسا شدم... مامان ندا من عکسای مشهدو میخوام...
میترا
22 اردیبهشت 91 1:13
نظر من کو؟؟؟؟؟؟