یک گردش نیمروزه و یک اتفاق بد(2)
تا اینجا گفتیم که یاسمین رو بردم توی باغ بازی و گردش و تند تند ازش عکس میگرفتم.
تا اینجا خوب بود تا اینکه یاسمین رو بردم دستشویی و اومدیم نشستیم توی آلاچیق دور آلاچیقمون پرده کشیده بودن یاسمین فکر کرد پرده خیلی سفت و محکمه و میتونه با دستاش بهش تکیه بده همون لحظه که تکیه داد یهو ول شد پایین و غیب شد منم نمیدونستم اون پشت چیه ؟آبه؟سنگه؟فقط یک جیغی کشیدم و یا امام حسین گفتم که بعدش فهمیدم چقدر صدام بلند بودهو رفتیم دیدیم یاسمین از ارتفاع یک متری افتاده روی سیمانها و خدارو شکر که سرش و چشماش به سنگهایی که کنار دستش بود و تیز بود برخورد نکرده بود.
بمیرم که اونقدر مظلومه و البته شیطون که همش ١٠ ثانیه گریه کرد و تا اومدیم توی آلاچیق گفت بریم آب بازی بریم آب بازی.
-قلبم خیلی ناراحت بود حس بدی داشتم ،این حس رو قبلا هم داشتم وقتی احسان دستش شکست تا عصرش بغض کرده بودم و خودم رو نگه داشتم گریه نکنم سرم درد گرفته بود میخواستم خودم رو بزنم به اون راه ولی نمیشد! دیگه دم غروب بغضم ترکید و گریه کردم بازم گریه داشتم که نمیشد جلوی یاسمین گریه کنم تا میومدم یه کم فراموش کنم باز همه از این اتفاق حرف میزدن و حالم بد میشد هر وقت قیافشو میدیدم مخصوصا بعدش که چشمش پف کرد توی دلم بلوا میشد،هیچ کس تا این اندازه ناراحتی من رو درک نمیکرد حق هم داشتن چون هیچ کس جز من مادر یاسمین نیست ،برا همین بحث فقط بحث داغ زخمی شدن یاسمین بود تمام مدت تا اینکه آخر شب یاسمین با کارهاش حسابی خندوندمون سر قضیه شکمو بازیش برا خوردن همبرگر و من هم دیگه کلی از کارهاش خندیدم و خدارو شکر بهتر شدم،شب تا صبح توی دلم همش یه حال بدی بود همش بلند میشدم نگاش میکردم اشکام هم میریختن بی اختیار بازم فرداش یه دل سیر گریه کردم و البته خیلی هم خدا رو شکر کردم که آسیب جدی ندیده عزیزم.اصلا صحبت کردن در موردش برام سخت بود برا همین تو این ٨ روزه چیزی ننوشتم خیلی بهم سخت گذشت .اصلا یاد آوریش آزارم میده.
-انشاا... همه عزیزامون همیشه در پناه حق سلامت باشن.
-الان خدارو شکر زخماش تقریبا خوب شدن.
-این پست توسط مامان یاسمین زهرا نوشته شده!