دیشب بعد از اینکه مهمونامون رفتن، مامانی که دلش هوای مامان جونو کرده بود با بابایی تصمیم گرفتن برای تغییر هوا! منو ببرن زیارت حضرت شاهچراغ. جاتون خالی رفتیم تو حرم که زیارت کنیم. بنده طبق معمول برای اینکه همه رو ضایع کنم و حال مامان و بابا رو اساسی بگیرم زدم زیر گریه. میدونین از کدوم گریه ها؟ از اون گریه هایی که نه با تکون تکون آروم میشه نه با حرف حساب و مشت و لگد و نه با شیر و... . خب، دوباره مامان و بابا بدو بدو منو از داخل حرم برداشتن و بردن تو صحن که حداقل توی بغلشون موقع راه رفتن آروم بگیرم. بندگان خدا از موقعی که من به دنیا اومد نه خورد و خوراک درستی دارن نه خواب! و نه آرامش! خلاصه هی راه رفتن و من لنده و غنده دادم تا اینکه خوابم برد...